8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 علت دلزدگی در عشق و رابطه عاطفی
🎙#دکترهلاکویی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما چجوری میشه دل یه فروردینی رو به دست اورد ؟
فروردینی ها خصوصیت الکل رو دارن
هر کسی رو تحویل میگیرن ، طرف سرش گیج میره
چرا انقدر مغرورین ؟
چرا انقدر لجبازین ؟
فروردینیها بیشتر از چیزی که فکر میکنن ، حرف میزنن
بیشتر از چیزی که حرف میزنن ، فکر میکنن
و بیشتر از چیزی که تو بفهمی ، متوجه میشن
فروردینی ها دوست ندارن کسی رو از دست بدن ، ولی اگه کسی بخواد اونا رو از دست بده ، با کمال میل بهش کمک میکنن
فروردینی که باشی محاله بهت خیانت بشه و نفهمی
از هیچ ارتفاعی نباید بترسین ، جز افتادن از چشم یه فروردینی
فروردینی ها ، تولدتون مبارک ❣️❣️❣️
بفرستین برای فروردینی های لجباز 😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻میدونی کائنات چی میگه ؟!
اگه نمیتونی خودت رو
دوست داشته باشی من کسایی رو
میارم سمتت که تو رو دوست ندارن
تا متوجه بشی آدم اول
به عشق خودش نیازمنده ...!
اگه نمیتونی عصبانیت رو کنترل کنی
من افرادی رو سر راهت قرار میدم .
که تو رو عصبانی کنن تا بلاخره
کنترل خشم مترو دست بگیری ...!👌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جمله آخر رو دوباره میگم
شاید زخمها و دردها و رنجهای تو لزوماً تقصیر خودت نباشن، اما التیام دادن و بهبود اونها با خودته
لطفا دوست بهتری برای خودت باش
Sep
#سپهر_خدابنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
? نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
? حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
? انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
? تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
? پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید…
? در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
? صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
? یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
? دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
? اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
? با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما کپشن و بخون👇 .....
💫هیچوقت نگو از،من گذشته من دیگه بزرگ شدم پیر شدم نمیتونم همین باعث میشه خودت به خودت ضعف و تزریق کنی و روز به روز پیر تر بشی همیشه شاد باش بخند شادی کن تو هر کاری هم بکنی دنیا جوری که قراره پیش بره میره زیاد درگیرش نشو..💯
حالا شما چند سالته؟......
#مرتضی_خدام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عقیدهی من، امید، گلیست که سنگ را شکافته و جسورانه از شکاف کوچکی بیرون زده. بارانیست که میانهی تابستان و بیهیچ دلیل منطقیِ قانع کنندهای به کویر تشنهای باریده، لبخندیست که پس از اشکهای فراوان، بیاختیار بر لبی نقش بسته و نوزادیست که پس از سی و چندسال انتظار و درست زمانی که هیچکس فکرش را هم نمیکرده، متولد شده...
امید تنها چیزیست که ما را کنار هم و به زیستن متصل نگاه داشته و تنها چیزی که به خاطر آن دوام آوردهایم...
به همدیگر امید تعارف کنیم. این چیزی از ما کم نمیکند اما باعث میشود تاریکیهای حوالیمان کمتر شود و در جهان روشنتری به بقا فکر کنیم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
32.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈رفیق اینو گوش کن👌
چند روز ﺩﯾﮕﺮ
اﻣﺮﻭﺯ میشود پاﺭﺳﺎﻝ
ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ
و کمی ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
و ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ چشم داریم به فردا
ﺍﻓﺴﻮﺱ به فکر پاییز ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﻭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ فدا ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺟﺸﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ عید ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ
و ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ
با اﺧﺘﻼف ﭼﻨﺪ ﺗﺎ موی بیشتر سفید شده…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی آفتاب باشد ،
بهترین چیز سایه است ...
وقتی سایه باشد ،
بهترین چیز آفتاب ...
وقتی هیاهو باشد ،
بهترین چیز سکوت است ...
وقتی سکوت باشد ،
بهترین چیز هیاهو ...
همیشه
«نبودن و خواستن» ،
«بودن و نخواستن» ، با هم
دستشان توی یک کاسه است.
همیشه بهترینها ،
چیزهایی هستند که نیستند …
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#سیاست زندگی
#زندگی_رویایی
#رویا
با همون لباس نامزدی همراهش راه افتادم.حمید در ماشین سمت منو باز کرد و با لبخند گفت:بفرمایید خوشگل خانوم؛ لبخند زدمو سوار شدم، حمید پشت فرمون نشست و راه افتاد؛ از سر کوچه که پیچید گفت:دوست داری کجا بریم..
گفتم:نمیدونم
نگاهی به من کرد و گفت:اما من میدونم میخوام ببرمت یه جای خوب نفس عمیقی کشیدمو گفتم:باشه،،، منتظر بودم ببینم کجا میخواد منو ببره دیدم داره میره سمت خیابونی که شنیده بودم خونشون توش هست نگاهی به حمید کردم لبخندی زد و گفت:نمیخوام ببرمت خونه ی بابام اینا نترس
یه کم بعد پیچید تو یه کوچه و کنار در یه خونه وایساد و گفت: حدس بزن اینجا کجاست نگاهی به حمید کردم
چندتا کلید رو از زیر داشبورد برداشت و در ماشین رو باز کرد و رفت سمت در خونه و در خونه رو باز کرد و بعدم در اومد سمت ماشین و گفت:نمیخوای بیای خونه ات رو ببینی از ماشین پیاده شدم زیر لب زمزمه کردم خونه ام حمید دستمو گرفت و گفت:بیا خانومی رفتیم داخل حمید چراغ حیاط رو روشن کرد خونه یه حیاط کوچیک داشت و یه ساختمان یه طبقه خیلی قشنگ نوساز؛ نگاهی به حمید انداختم و گفتم:خیلی قشنگه
حمید دستشو پشت کمرم قفل کرد و گفت: حالا کجاشو دیدی بیا بریم داخل ساختمان رو هم ببین
رفتیم اونقد همه چیز به نظرم خوب و رویایی میومد که باورم نمیشد داشتم خونه رو نگاه میکردم که دستشو دور بدنم قفل کرد چقد از اینکارش خجالت کشیدم حمید سرش رو برد تو گردنم و شروع کرد بوسیدنم بعدم دستمو گرفت و منو برد سمت تختی که گوشه ی هال بود اما وقتی دید من خجالت میکشم یکم ازم فاصله گرفت و کنارم نشست و بالحن شیطنت آمیزی گفت:دیگه خجالت برا چیته!!....
خونه ی مقدار کمی وسیله توش داشت برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم اینجا زندگی میکنی حمید گفت: زندگی که نمیشه گفت دوسالی هست اینجا تکمیل شده گاهی برای فرار از غرغر کردنای مادرم میام اینجا با حرف حمید یاد رفتارای مادرش و خواهراش افتادم انگار ذهنمو خونده باشه گفت:یه چیزی ازت میخوام اونم اینکه اگه مادرم و خواهرام حرفی زدند و کاری کردند سکوت کنی اومدم چیزی بگم که زنگ در به صدا در اومد هیچکدوممون اون موقع شب انتظار اومدن کسی رو نداشتم حمید بلند شد و رفت پشت آیفون و گفت: کیه بعدم مکثی کرد و در باز کن رو زد و بعد رو برگردوند و گفت: نیا بیرون تا من بیام، هول و ولا افتاده بود تو دلم با خودم گفتم:یعنی کیه اولش فقط صدای نامفهوم حرف زدن میومد ولی بعدش صداها بیشتر شد تا جایی که انگار شنیدم یه زن داره جیغ و فریاد میکنه ترسیده بودم پشت پنجره ی قدی هال رفتمو بیرون رو نگاه کردم مادرش داشت سر حمید داد میزد نمیدونستم چرا داره اینکار رو میکنه مونده بودم چیکار کنم یه دفعه از پله ها اومد بالا و گفت:کجاست این بی حیا که رو نشون نمیده هنوز هیچی نشده تو رو پخته باورم نمیشد که روی صحبتش با من باشه..
نمیخواستم فکر کنه خودمو قایم کردم رفتم سمت در ورودی و در رو باز کردم و سلام کردم حمید گفت: رویا مگه نگفتم نیا مادرش بجای جواب سلام نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت: به به هنوز نیومده خوب قاپ پسر ساده ی منو دزدیدی اونقد از طرز برخوردش تعجب کرده بودم که نتونستم چیزی بگم
حمید شروع کرد دعوا کردن با مادرش همون موقع پدر حمید هم رسید و شروع کرد دعوا کردن با مادرش و میگفت: بیا بریم چرا اینقد بی فکری تو به این دختر چیکار داری؟ مادرش گفت: ولم کن سر اون دوتا هم از همین حرفها زدی نذاشتی سنگامو باهاشون وا بکنم هر دوشون شدند بنده ی زناشون دستام یخ کرده بود کنار در وایساده بودم پدر حمید به حمید گفت: رویا رو ببر تو تا منم مادرت رو ببرم بعدم به زور مادر حمید رو که داشت ناله و نفرین میکرد رو با خودش برد حمید رو برگردوند و گفت: حالت خوبه ؟ نباید نیومدی بیرون گفتم: ولی خب شاید اونجوری فکر میکردن دارم بهشون کم محلی میکنم اما چون نمیخواستم جوری رفتار کنم که حمید شرمنده بشه دیگه ادامه ندادم؛ دیگه نتونستم بمونم به حمید گفتم؛ منو برسون خونمون خانواده ام نگران میشند تو راه حمید گفت: رویا میشه یه خواهش بکنم؛ راجع به این موضوع با کسی حرفی نزن امشب مادرم از سر چیزی ناراحت بود این رفتار رو کرد.وقتی رسیدیم در خونه باز بود از ماشین پیاده شدمو تو خونه رو نگاه کردم و الهه با دختر عموهام تو ایوان خونه نشسته بودند برگشتم سمت ماشین حمید کنار ماشین وایساده بود لبخندی زد گفت:فردا میام دنبالت نمیدونستم چی بگم نمیخواستم مجبور بشم با مادرش دوباره رو به رو بشم گفتم: فردا تو بیا خونه ی ما حتما عموهام هم اینجان حمید گفت:فدای خانوم مهربونم باشه خداحافظی کرد و رفت برگشتم تو خونه.
هدایت شده از کربلایی شو
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربون اون صدای قشنگت
روحش شاد🏴😔
#کربلایی_حسین_بختیاری
#مداح_با_اخلاص
اولین شب جمعه ۱۴۰۳
با زبان روزه با لب تشنه و گرسنه به دیدار اربابش شتافت
چه غوغایی به پا کرد چه با خوندنش چه با رفتنش
مداحی های بیشتر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3714122139C828499617a