eitaa logo
الهه عشق
42.9هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
7هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر اونجا میموندم حتما گریه ام میگرفت.به همین خاطر بدون معطلی و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم از اتاق زدم بیرون و با قدم هایی تـند رفتم سمت اتاقم.عزیز هم پشت سرم میومد و مثل همیشه سرزنشم میکرد.اینحرفا چی بود به خانم بزرگ زدی دیبا؟!خدا منو مرگ بده از دست تو راحت بشم.توچطور جرئت کردی بامادر ارباب و بانوی این عمارت اینجوری حرف بزنی.عزیز لبشو میگزید و بادست میزد روی صورتش.اشکام بی اختیار میریخت و خودمو انداختم توی اتاقم.میدونستم خانم بزرگ داره درست میگه و طبق قانون اربابی وارث برای خاندان اربابِ و عمارتِ و من هیچ حقی در قبالش ندارم.هرچی هم دست و پابزنم اونا براساس قانون اربابی میتونن راحت بچه رو ازمن بگیرن.اشک میریختم و جمشیدو صدا میزدم.کاش من به جای جمشید مرده بودم و این روزای تلخ سهم زندگیم نمیشد.به دیوار تکیه دادم و دستامو گذاشتم روی صورتم وبه هق هق افتادم.از طرفی عزیز با سرزنش هاش بیشتر عذابم میداد و نمک روی زخمم میپاشیدهمه ی زندگیمو باختم.شوهرمو عشقمو همه ی زندگیمو.حالا هم که باید بچمو به دنیا میاوردم و دودستی تقدیم این عمارت و آدماش میکردم.آخه چطور میتونستم یادگار جمشیدو اینجا جا بزارم و برم؟باحرفهایی هم که به خانم بزرگ زدم عمرا منو ببخشه.من
دلم می‌خواست های من زیادند بلندند، طولانی‌اند اما مهم‌ترین دلم می‌خواست‌های من این است که انسان باشم، انسان بمانم و انسان محشور شوم چقدر وقت کم است تا وقت دارم باید مهر بورزم وقت کم است باید خوب باشم، مهربان باشم و دوست بدارم همه‌ی زیبایی‌ها را می‌گویند انسان‌های خوب به بهشت می‌روند اما من میگویم انسان خوب هر جا که باشد آنجا " بهشت" است... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
یک‌جایی خواندم: "کاش رزق آدمی در سفر کردن بود" و عجیب به آن فکر کردم و عجیب آن را دوست داشتم. واقعا کاش می‌شد سفر کرد و از هر لحظه‌ی زیستن لذت برد و جای جای جهان را دید و نگران امرار معاش هم نبود! کاش می‌شد هرچه دورتر شد و به مکان‌های ندیده و شهرهای نرفته سفر کرد و آدم‌های غریبه‌ی بیشتری را دید و به خانه‌های فرسوده‌ی بیشتری نگاه کرد و داستان‌های شگفت‌انگیز بیشتری شنید و دائما شگفت‌زده بود. کاش می‌شد هیچ‌جایی نماند و همیشه بار سفر را بست و از همه جا بیرون زد و با همه‌کس وداع کرد و به هیچ چیز و هیچ‌کس و هیچ‌جایی تعلق نداشت! واقعا کاش رزق و روزی آدمی در سفر کردن و نماندن و دائما کوچ کردن بود. رنج است که آدمی دوست داشته‌باشد که برود و سفر کند و دور شود اما نشود و آنقدر ریشه دوانده‌باشد تمام این سال‌ها و آنقدر این‌سال‌ها ریشه دوانده‌باشند در او که هربار که قصد رفتن کرد، به جایی و کسی و مسئولیتی گیر کند... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
جلوی همه جلـوش ایستادم و محاله خانم بزرگ تصمیمشو عوض کنه حالا حتما داره‌ لحظه شماری میکنه که بچه به دنیا بیاد و منو خیلی راحت از عمارت بیرون کنه.طبق گفته قابله بچه دوسه هفته دیگه به دنیا میومد.حتی فکرشم برام عذاب آور بود که بچمو اینجا بزارم و خودم برگردم به جایی که اول بودم...ساعت ها همونجا گوشه ی اتاق نشستم و کاری از دستم برنمیومد تنها کاری که میتونستم بکنم صبرکردن بود تا ببینم سرنوشت منو به کجا میرسونه.هرروز که به دنیااومدن بچه نزدیکتر میشدم غم توی دلم بیشتر میشد.حالا که تو شــکمم بود میتونستم حسش کنم وجودشو،حرکاتشو،عشقشو.میتونستم برای خودم داشته باشمش.امان از روزی که به دنیا بیاد و روزگار سیاه من سیاه تر بشه.امان از روزی که به دنیا بیاد و من بازم طعم از دست دادن رو بچشـم.نمیدونم اصلا چیزی ازم باقی میمونه یانه.پاییز از راه رسیده بود و هوا رو به سردی میرفت.دوهفته به زایمانم مونده بود و داشتم سختترین روزارو میگذروندم شاید آخرین روزایی که بچمو دراختیار داشتم.از شبی که خانم بزرگ تصمیم رفتن من از عمارت رو بیان کرد دیگه هیچکدومشون سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
تصمیم گرفته‌ام آرام باشم، دقت نکنم، متوقع نباشم، سخت نگیرم، ببخشم، نرنجم، به دل نگیرم، بگذرم، از یادببرم. تصمیم گرفته‌ام قضاوت نکنم، لبخند بزنم، مهربانی کنم، از کوره در نروم، صبور باشم، جسور باشم و گذرا به همه چیز نگاه کنم. تصمیم گرفته‌ام بروم، بدوم، ببینم، بشنوم، بشناسم، سفر کنم، حرف بزنم، انجام بدهم، بیاموزم، تجربه کنم و در حسرت هیچ خواسته‌ای نمانم. تصمیم گرفته‌ام برایم مهم نباشد، بی‌تفاوت باشم، توجهی نکنم، توضیحی ندهم، توضیحی نخواهم، تفسیری نکنم و سر به راه و خوش‌بین باشم. تصمیم گرفته‌ام بعد از این، جهان را رنگی‌تر و آدم‌‌ها را مهربان‌تر و اتفاقات را سطحی‌تر از آنی ببینم که بخواهند غمگینم کنند. من آرامم، من می‌خندم، من می‌بخشم، من به دل نمی‌گیرم، من حق می‌دهم، من قضاوت نمی‌کنم، من توضیح نمی‌دهم، من بیش از اندازه فکر نمی‌کنم، من صبورم، من جسورم، من از رابطه‌ها و اتفاقات و آدم‌ها آسیبی نخواهم‌دید. من با آرامش گام بر خواهم‌داشت، من با حال خوب‌تری خواهم‌زیست. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سراغی ازم نگرفتن.فقط دورادور خبر بچه و وضعیت جسمیمو از عزیزه میگرفتن.توی خونه ی خودم مثل یک غریبه شده بودم.اگر عزیز و عمه رو هم کنارم نداشتم نمیدونستم چطور باید این روزا رو دووم بیارم.روزی نبود که جمشیدو کنارم تصور نکنم و بخاطرش اشک نریزم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا عمیقا احساس بدبختی و بی کسی کنم.با سردتر شدن هوا کرسی رو وسط اتاق گذاشته بودیم.پاهامو برده بودم زیر کرسی و دراز کشیده بودم.عزیزهم مشغول خوردن چای بود که صدای مردانه ای پشت در شنیده شد.عزیز هول شد و استکان چای از دستش رها شد...منم بدتر ازعزیز قلبم محـکم به سیـنه میکوبید که چندتا ضربه پشت سرهم به در خورد. سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آمده بودی خیر و برکت از زندگیم ببری.باید بدمت دست حسین خان تا ازین غلطا نکنی. به زیر دست و پاش افتادم و گفتم نه ارباب به خدا دروغه من خطایی نکردم...کبری خانم شما یچیزی بگو به پیر به پیغمبر این ها همه بهتانه. کبری خانم از روی ایوان جلوتر آمد و گفت بزارید بره آقاجان ما که با چشم ندیدیم...بچه ها ترسیدن رحم کنین. شمس الله خان گفت آن شوهر بی غیرتت پس چه غلطی می کنه تو این خانه که حواسش به امور نیست. بعد به طرف حیدر برگشت و گفت زنت چه میگه کدام شیر حرام خوری پاشو تو این خانه گذاشته؟ حیدر با چشم غره به طرف بتول سرشو پایین انداخت و گفت من چیزی ندیدم ارباب.این زنیکه همه را انداخته به جان هم شما کوتاه بیا. شمس الله خان تابی به سیبیلش داد و گفت تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها،پس چرا زنت برای کلفت های قبلی چنین ادعایی نمی کرد...دیگه جایز نیست این دختر در این خانه بمانه. با وساطت کبری خانم،بدون بریدن حکم اجازه ی رفتن ما صادر شد و در بین غرغر های بتول و خانم بزرگ با بقچه ای زیر بغل و مرغمان گریه کنان از آنجا دور شدیم. بعد از گز کردن راهی بالاخره سر از خانه ی عمه جان درآوردیم. عمه جان با دیدنمان توی سرش کوبید و گفت چه شده؟چرا چشمتان پیاله ی خونه؟نکنه شمس الله خان عذرت را خواسته. روی پله های چوبی نشستم و گفتم بخت من از اول سیاه نوشته شده عمه جان...از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بهم انگ بی آبرویی زدن سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6 رضا#