eitaa logo
الهه عشق
45.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی داری برای چیز هایی که میخوای تلاش میکنی، با چیز هایی که داری خوشحال باش ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
کسی که هدفی روشن داشته باشد در ناهموارترین راه ها پیش میرود و کسی که هدفی ندارد در هموارترین راه ها نیز پیشرفتی نخواهد داشت. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بیشتر اونجا میموندم حتما گریه ام میگرفت.به همین خاطر بدون معطلی و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم از اتاق زدم بیرون و با قدم هایی تـند رفتم سمت اتاقم.عزیز هم پشت سرم میومد و مثل همیشه سرزنشم میکرد.اینحرفا چی بود به خانم بزرگ زدی دیبا؟!خدا منو مرگ بده از دست تو راحت بشم.توچطور جرئت کردی بامادر ارباب و بانوی این عمارت اینجوری حرف بزنی.عزیز لبشو میگزید و بادست میزد روی صورتش.اشکام بی اختیار میریخت و خودمو انداختم توی اتاقم.میدونستم خانم بزرگ داره درست میگه و طبق قانون اربابی وارث برای خاندان اربابِ و عمارتِ و من هیچ حقی در قبالش ندارم.هرچی هم دست و پابزنم اونا براساس قانون اربابی میتونن راحت بچه رو ازمن بگیرن.اشک میریختم و جمشیدو صدا میزدم.کاش من به جای جمشید مرده بودم و این روزای تلخ سهم زندگیم نمیشد.به دیوار تکیه دادم و دستامو گذاشتم روی صورتم وبه هق هق افتادم.از طرفی عزیز با سرزنش هاش بیشتر عذابم میداد و نمک روی زخمم میپاشیدهمه ی زندگیمو باختم.شوهرمو عشقمو همه ی زندگیمو.حالا هم که باید بچمو به دنیا میاوردم و دودستی تقدیم این عمارت و آدماش میکردم.آخه چطور میتونستم یادگار جمشیدو اینجا جا بزارم و برم؟باحرفهایی هم که به خانم بزرگ زدم عمرا منو ببخشه.من
دلم می‌خواست های من زیادند بلندند، طولانی‌اند اما مهم‌ترین دلم می‌خواست‌های من این است که انسان باشم، انسان بمانم و انسان محشور شوم چقدر وقت کم است تا وقت دارم باید مهر بورزم وقت کم است باید خوب باشم، مهربان باشم و دوست بدارم همه‌ی زیبایی‌ها را می‌گویند انسان‌های خوب به بهشت می‌روند اما من میگویم انسان خوب هر جا که باشد آنجا " بهشت" است... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
یک‌جایی خواندم: "کاش رزق آدمی در سفر کردن بود" و عجیب به آن فکر کردم و عجیب آن را دوست داشتم. واقعا کاش می‌شد سفر کرد و از هر لحظه‌ی زیستن لذت برد و جای جای جهان را دید و نگران امرار معاش هم نبود! کاش می‌شد هرچه دورتر شد و به مکان‌های ندیده و شهرهای نرفته سفر کرد و آدم‌های غریبه‌ی بیشتری را دید و به خانه‌های فرسوده‌ی بیشتری نگاه کرد و داستان‌های شگفت‌انگیز بیشتری شنید و دائما شگفت‌زده بود. کاش می‌شد هیچ‌جایی نماند و همیشه بار سفر را بست و از همه جا بیرون زد و با همه‌کس وداع کرد و به هیچ چیز و هیچ‌کس و هیچ‌جایی تعلق نداشت! واقعا کاش رزق و روزی آدمی در سفر کردن و نماندن و دائما کوچ کردن بود. رنج است که آدمی دوست داشته‌باشد که برود و سفر کند و دور شود اما نشود و آنقدر ریشه دوانده‌باشد تمام این سال‌ها و آنقدر این‌سال‌ها ریشه دوانده‌باشند در او که هربار که قصد رفتن کرد، به جایی و کسی و مسئولیتی گیر کند... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
جلوی همه جلـوش ایستادم و محاله خانم بزرگ تصمیمشو عوض کنه حالا حتما داره‌ لحظه شماری میکنه که بچه به دنیا بیاد و منو خیلی راحت از عمارت بیرون کنه.طبق گفته قابله بچه دوسه هفته دیگه به دنیا میومد.حتی فکرشم برام عذاب آور بود که بچمو اینجا بزارم و خودم برگردم به جایی که اول بودم...ساعت ها همونجا گوشه ی اتاق نشستم و کاری از دستم برنمیومد تنها کاری که میتونستم بکنم صبرکردن بود تا ببینم سرنوشت منو به کجا میرسونه.هرروز که به دنیااومدن بچه نزدیکتر میشدم غم توی دلم بیشتر میشد.حالا که تو شــکمم بود میتونستم حسش کنم وجودشو،حرکاتشو،عشقشو.میتونستم برای خودم داشته باشمش.امان از روزی که به دنیا بیاد و روزگار سیاه من سیاه تر بشه.امان از روزی که به دنیا بیاد و من بازم طعم از دست دادن رو بچشـم.نمیدونم اصلا چیزی ازم باقی میمونه یانه.پاییز از راه رسیده بود و هوا رو به سردی میرفت.دوهفته به زایمانم مونده بود و داشتم سختترین روزارو میگذروندم شاید آخرین روزایی که بچمو دراختیار داشتم.از شبی که خانم بزرگ تصمیم رفتن من از عمارت رو بیان کرد دیگه هیچکدومشون سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
تصمیم گرفته‌ام آرام باشم، دقت نکنم، متوقع نباشم، سخت نگیرم، ببخشم، نرنجم، به دل نگیرم، بگذرم، از یادببرم. تصمیم گرفته‌ام قضاوت نکنم، لبخند بزنم، مهربانی کنم، از کوره در نروم، صبور باشم، جسور باشم و گذرا به همه چیز نگاه کنم. تصمیم گرفته‌ام بروم، بدوم، ببینم، بشنوم، بشناسم، سفر کنم، حرف بزنم، انجام بدهم، بیاموزم، تجربه کنم و در حسرت هیچ خواسته‌ای نمانم. تصمیم گرفته‌ام برایم مهم نباشد، بی‌تفاوت باشم، توجهی نکنم، توضیحی ندهم، توضیحی نخواهم، تفسیری نکنم و سر به راه و خوش‌بین باشم. تصمیم گرفته‌ام بعد از این، جهان را رنگی‌تر و آدم‌‌ها را مهربان‌تر و اتفاقات را سطحی‌تر از آنی ببینم که بخواهند غمگینم کنند. من آرامم، من می‌خندم، من می‌بخشم، من به دل نمی‌گیرم، من حق می‌دهم، من قضاوت نمی‌کنم، من توضیح نمی‌دهم، من بیش از اندازه فکر نمی‌کنم، من صبورم، من جسورم، من از رابطه‌ها و اتفاقات و آدم‌ها آسیبی نخواهم‌دید. من با آرامش گام بر خواهم‌داشت، من با حال خوب‌تری خواهم‌زیست. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سراغی ازم نگرفتن.فقط دورادور خبر بچه و وضعیت جسمیمو از عزیزه میگرفتن.توی خونه ی خودم مثل یک غریبه شده بودم.اگر عزیز و عمه رو هم کنارم نداشتم نمیدونستم چطور باید این روزا رو دووم بیارم.روزی نبود که جمشیدو کنارم تصور نکنم و بخاطرش اشک نریزم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا عمیقا احساس بدبختی و بی کسی کنم.با سردتر شدن هوا کرسی رو وسط اتاق گذاشته بودیم.پاهامو برده بودم زیر کرسی و دراز کشیده بودم.عزیزهم مشغول خوردن چای بود که صدای مردانه ای پشت در شنیده شد.عزیز هول شد و استکان چای از دستش رها شد...منم بدتر ازعزیز قلبم محـکم به سیـنه میکوبید که چندتا ضربه پشت سرهم به در خورد. سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آمده بودی خیر و برکت از زندگیم ببری.باید بدمت دست حسین خان تا ازین غلطا نکنی. به زیر دست و پاش افتادم و گفتم نه ارباب به خدا دروغه من خطایی نکردم...کبری خانم شما یچیزی بگو به پیر به پیغمبر این ها همه بهتانه. کبری خانم از روی ایوان جلوتر آمد و گفت بزارید بره آقاجان ما که با چشم ندیدیم...بچه ها ترسیدن رحم کنین. شمس الله خان گفت آن شوهر بی غیرتت پس چه غلطی می کنه تو این خانه که حواسش به امور نیست. بعد به طرف حیدر برگشت و گفت زنت چه میگه کدام شیر حرام خوری پاشو تو این خانه گذاشته؟ حیدر با چشم غره به طرف بتول سرشو پایین انداخت و گفت من چیزی ندیدم ارباب.این زنیکه همه را انداخته به جان هم شما کوتاه بیا. شمس الله خان تابی به سیبیلش داد و گفت تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها،پس چرا زنت برای کلفت های قبلی چنین ادعایی نمی کرد...دیگه جایز نیست این دختر در این خانه بمانه. با وساطت کبری خانم،بدون بریدن حکم اجازه ی رفتن ما صادر شد و در بین غرغر های بتول و خانم بزرگ با بقچه ای زیر بغل و مرغمان گریه کنان از آنجا دور شدیم. بعد از گز کردن راهی بالاخره سر از خانه ی عمه جان درآوردیم. عمه جان با دیدنمان توی سرش کوبید و گفت چه شده؟چرا چشمتان پیاله ی خونه؟نکنه شمس الله خان عذرت را خواسته. روی پله های چوبی نشستم و گفتم بخت من از اول سیاه نوشته شده عمه جان...از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بهم انگ بی آبرویی زدن سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6 رضا#
بچها کانال زاپاس فراموش نشه لطفا
تصمیم گرفته‌ام آرام باشم، دقت نکنم، متوقع نباشم، سخت نگیرم، ببخشم، نرنجم، به دل نگیرم، بگذرم، از یادببرم. تصمیم گرفته‌ام قضاوت نکنم، لبخند بزنم، مهربانی کنم، از کوره در نروم، صبور باشم، جسور باشم و گذرا به همه چیز نگاه کنم. تصمیم گرفته‌ام بروم، بدوم، ببینم، بشنوم، بشناسم، سفر کنم، حرف بزنم، انجام بدهم، بیاموزم، تجربه کنم و در حسرت هیچ خواسته‌ای نمانم. تصمیم گرفته‌ام برایم مهم نباشد، بی‌تفاوت باشم، توجهی نکنم، توضیحی ندهم، توضیحی نخواهم، تفسیری نکنم و سر به راه و خوش‌بین باشم. تصمیم گرفته‌ام بعد از این، جهان را رنگی‌تر و آدم‌‌ها را مهربان‌تر و اتفاقات را سطحی‌تر از آنی ببینم که بخواهند غمگینم کنند. من آرامم، من می‌خندم، من می‌بخشم، من به دل نمی‌گیرم، من حق می‌دهم، من قضاوت نمی‌کنم، من توضیح نمی‌دهم، من بیش از اندازه فکر نمی‌کنم، من صبورم، من جسورم، من از رابطه‌ها و اتفاقات و آدم‌ها آسیبی نخواهم‌دید. من با آرامش گام بر خواهم‌داشت، من با حال خوب‌تری خواهم‌زیست. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
و من همیشه خودم بودم. گاهی غمگینِ غمگین، گاهی شادِ شاد. گاهی در مسیر تکامل، گاهی در مسیر سقوط. من همیشه خودم بودم و هیچ زمانی نقاب نزدم و هیچ زمانی تظاهر به کسی که نبوده‌ام، نکردم، چون خودم را دوست داشتم، من خودم را همین‌گونه که بوده‌ام دوست داشتم، حتی با وجود نقص‌ها و ضعف‌ها و شیطنت‌های ذاتی‌ام. و درد دقیقا همین بود. درد این بود که آدم‌ها ترجیح می‌دهند همیشه شاد و بی‌نقص و قوی باشی، حتی اگر وانمود می‌کنی... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 دمت گرم که واسه ساختن زندگیت داری میجنگی و منتظر نیستی یکی دیگه بیاد زندگیت رو بسازه! دمت گرم وسط این همه بی تعهدی بازم عاشق میشی،بازم اعتماد می کنی! دمت گرم با اینکه بهت می گن: تهش که چی، اینجا هیچ کاری بدرد نمیخوره، اما تو بازم با ذوق هدف میسازی! دمت گرم اگر شرایط خانوادگیت با بقیه فرق داره و راحت نیست اما با رفتارت نشون دادی کی بیشتر دلسوز بابا مامانه! دمت گرم با اینکه خیلیا چشم دیدنت رو ندارن توی جامعه، اما بازم با قدرت داری حقت رو می گیری! من ازت تشکر میکنم! من بهت افتخار میکنم... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند ...! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست ...! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد ... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 یه توصیه بهت بکنم کیفیت زندگیت خیلی ساده بره بالا؟ هرکاری می‌کنی، هرررکارییی، سعی کن فقط چنددقیقه روی همون تمرکز کنی. مولتی‌تسکینگ و همزمانی و ... این‌ها رو فراموش کن یه مدت. به چنددقیقه‌ی اول کارهات دقت کن. غذا میخوری فقط غذا بخور وقت گوشی چک کردن نیست! سریال می‌بینی فقط سریال ببین، وقت همزمان انجام دادن کارهای دیگه نیست! دیگه بماند توی کارهای جدی‌تر که باید تمام تمرکزت رو بدی بهش. اینجوری آروم آروم و نم‌نم یاد میگیری به هرکاری سر تایم خودش توجه نشون بدی و تمرکزت بره بالاتر. • با Adhd همه‌ی این‌ها سخته! متوجه اون هستم. یک توصیه‌ی کلی. خیلییی کلی کردم. هرجایی توی زندگیت میتونی اضافه‌ش کن. همین. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 حرف حق رو امروز آقای مشاور گفت که: "‏وقتی برای چیزی که باید سوگواری نکردی، حالا برای همه‌چیز سوگواری." اینجوریه که لیوان میشکنه گریه ات میگیره، تو بحث کوچیک دلت میشکنه، تحمل دردت پایین میاد، وقتی چیزی رو که میخوای نمیشه؛ صبرت تموم میشه و اشک جاری میشه و.. بعضی وقتا ضعیف بودن و سوگواری کردن، دقیقا خود ِ خودِ قوی بودنه! لازم نیست همیشه قوی باشی بعضی وقتا باید اجازه بدی شرایط بگذره و رنج تموم بشه. غصه خوردن و ناراحت بودن بخشی از احساس های ماست که نباید سرکوب بشه ولی نباید بزاری مدت طولانی توی اون حال و هوا بمونی فقط همین، اگه اینو بلد باشی شاید جلوی خیلی از آسیب های روحیتو بگیره. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤🍃 این ویدئو واقعیت دنیای امروز رو به تصویر کشیده نسلی غمگین با عکس‌های شاد ... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در اتاق من بیاد.من و عزیز به هم نگاه کردیم و عزیز دستپاچه بلند شد تا درو باز کنه.هربار بی هوا در به صدا در میومد،منتظر چهره ی جمشید بودم تا از پشت در پیدا بشه.هنوزم امید داشتم و نمیخواستم باور کنم که جمشید برای همیشه رفته و من تااخر عمرم دیگه نمیبینمش.هنوزم با به صدا دراومدن در اتاقم قلبم هُـــری میریخت.دستمو گذاشتم روی قلبم.جوری میزد که صداشومیشنیدم.عزیز قفلی پشت دروباز کرد وچشمم به جمال افتاد که تو چهارچوب در ایستاده بود.همه امیدم نقش برآب شد و ناامیدی وجودمو پر کرد.به سختی لحاف روی کرسی رو کنار زدم و از جا بلند شدم.جمال هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و منتظر بود تا من اجازه ی ورود بدم.با سر اشاره کردم و گفتم:بفرمایین داخل جمال خان چیزی شده؟اینموقع شب شما؟اینجا؟حتما کار مهمی دارین.جمال خان داخل اتاق شد و نگاهی اجمالی به اطراف انداخت.زیرلـب گفت:جای برادرم خالی.آهی کشید و به من چشم دوخت تا حرفی بزنه.نگاهمو ازش برداشتم و نگاه سرگردانمو به اطراف میچرخواندم.قیافه و هیکل جمال خیلی شبیه به جمشید بود سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
❤🍃 الگویی مشترک در همه افراد ناموفق: بیش از حد فکر می کنند و کم کاری می کنند. در ادامه یک روش علمی برای فرار از زندان سرد و تاریک تفکر بیش از حد (overthink): "انرژی جایی می رود که توجه جریان می یابد" انرژی شما زمانی گیر می کند که تمام توجه شما به افکاری که در سر شما هستند معطوف می شود. این یک مارپیچ رو به پایین ایجاد می کند. توجه خود را به جای دیگری جلب کنید تا از گرداب فرار کنید. 1/ فرا آگاهی را توسعه دهید (توانایی شما برای توجه به زمانی که بیش از حد فکر می کنید). درک کنید که شما تحت کنترل افکارتان نیستید. شما متفکر هستید حدود 20 دقیقه در روز مدیتیشن کنید و هر زمان که به فکر بیش از حد فرو رفتید، تمرکزتان را به تنفستان جلب کنید. 2/ گره های انرژی را باز کنید افراط اندیشی محصول جانبی آسیب های پردازش نشده و احساسات منفی است. مثل زمانی است که کتری چای شما به جوش می آید و بخار جمع می شود تا زمانی که سوت بزند. انرژی که پایین بیاید، ذهن شما را فاسد می کند. برای بهبودی، باید انرژی زیاد را احساس کنید. 3/ افراط اندیشی ناشی از عدم تصمیم گیری است ما از رنج انتخاب های اشتباه می ترسیم. و بدتر از آن، ما از پشیمانی می ترسیم. اما زمانی که فهمیدید هر تصمیمی عواقبی دارد، می توانید با اطمینان انتخاب کنید. مسیری را انتخاب کنید که با ارزش های شما همسو باشد و به عقب نگاه نکنید. 4- شما مشکل فکری ندارید، مشکل عمل دارید افراد بدبخت سعی می کنند درباره مشکلاتی که فقط با عمل حل می شوند، فکر کنند. اقدام را حالت پیش فرض خود قرار دهید. (این نکته به تنهایی زندگی تان را نجات می دهد) 5/ افراط اندیشی نقطه مقابل تمرکز است افراط اندیشی = آگاهی پراکنده تمرکز = هوشیاری تک نقطه ای اگر به خودتان اجازه دهید که با رسانه های اجتماعی، پیام ها، ایمیل ها، تماس ها و رسانه های ارزان قیمت حواس شما پرت شود شما در حال آموزش ذهن خود هستید که هرج و مرج باشد. اگر بتوانید کنترل ذهن خود را به دست بگیرید به 1 درصد برتر ملحق شده اید. جایی که توجه شما می رود، قدرت شکل می گیرد. آیا می‌خواهید آن را به سیاستمداران و اکانتهای ناشناس شبکه های اجتماعی بدهید که از وجود شما خبر ندارند؟ یا می خواهید از آن برای تحقق رویاهای خود استفاده کنید؟ 6/ حلقه های فکر مزاحم را از بین ببرید حلقه زدن = پرش بین 2 یا 3 فکر تاریک اکثر مردم سعی می کنند راه خود را از یک حلقه فکری خارج کنند. تفکر فقط حلقه های فکری ایجاد می کند. نوشتن آنها را می شکند. یک دفترچه یادداشت بردارید و مغز و افکارتان را روی آن بنویسید هر چه بیشتر روی کاغذ بنویسید، داستان های بیشتری از فکرتان را متوجه خواهید شد. این داستان ها را از واقعیت ها جدا کنید. بیشتر داستان هایی که برای خود تعریف می کنید بر اساس احساسات است آنها توسط ذهن شما ساخته شده اند تا احساسات شما را تأیید کنند. هنگامی که داستان بر روی کاغذ است، متوجه می شوید که همیشه درست نیست. نوشتن به هرج و مرج ذهن شما، نظم می بخشد. و ممکن است به شما کمک کند تا به دیگران نظم دهید. در دفترچه یادداشت خود بنویسید تا ذهن خود را آزاد کنید. در شبکه های اجتماعی بنویسید تا دنیا را آزاد کنید. ترجمه ( PeymanMedia ) ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 ‏آدمی به مرور آرام می‌گیرد بزرگ می‌شود ‏بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می‌ایستد ‏گذشته‌اش را قبول می‌کند، نادیده‌اش نمی‌گیرد ‏می‌فهمد که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است ‏یک نعمت است و نباید آن را فدای آدم‌های بی‌مقدار کرد! ‏اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب می‌شود ... 👤 محموددولت‌آبادی ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 ‏امروز تراپیستم بهم گفت آدمارو اونقدری بدهکار خودت نکن که از پس بدهیشون بر نیان و فرار کنن تو هرارتباطی آدم نباید اونقدر زیاد باشه اونقدر محبت کنه که طرفو بترسونه از اینکه اون نتونه جبران کنه و بذاره بره unknown ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤🍃 راه درست را برو و وقتت را برای اثبات درستیِ مسیرت به دیگران، تلف نکن... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❤🍃 پرسید به خودت افتخار میکنی؟! گفتم بسیار..! پرسید چرا؟! گفتم؛ هیچکس نمیدونه من چند بار از اول خودمو بازسازی کردم تا زندگی امروزمو داشته باشم. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
و دیدنش منو یاد جمشید می انداخت و قلبم به درد میومد.اما از نظر رفتاری خیلی باهم فرق داشتن.جمشید جدی و باابهت و خودرای.جمال آرام و صبور و اهل مشورت و ملاطفت.جمال سرفه ای کرد تا صدای مردونه و خــش دارش رو صاف کنه.و گفت:بله زنداداش همونطور که شما گفتی کار مهمی باهات دارم کمی مکث کرد وبه عزیز که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:اما نمیخوام کسی بدونه من امشب اینجا بودم.برای همین هم اینموقع به اینجا اومدم.فهمیدم منظورش با عزیزِ.سری تکون دادم و گفتم:مادرم از خودِمنه و دهنش قــرصه جمال خان.کسی چیزی نمیفهمه خیالتون راحت.شما کارتون رو بگین بعد به کرسی اشاره کرد و گفت:بهتره بشینیم هرسه دور کرسی نشستیم و عزیز چای رو توی استکان ها ریخت و جلومون گذاشت منتظر بودم جمال خان حرفی بزنه اما دست دست میکرد وهمین باعث تشویش و نگرانیم شده بود حس میکردم میخواد راجب جمشید حرفی بزنه نگرانی و اضطراب رو از چهره و‌رفتار جمال میفهمیدم.هرلحظه نگرانی منو عزیز هم بیشتر میشد جمال بلاخره زبون باز کرد و گفت:زنداداش نمیدونم حرفهایی که قراره امشب بهت بزنم درسته یانه.چندروزه دارم باخودم کلنجار میرم تا بتونم بیام اینجا و با شما حرف بزنم نمیدونم چه واکنشی قراره نشون بدی اما قبل از هرچیزی بدون من خیرو صلاح تو و این بچه رو میخوام بانگرانی نگاهش کردم و گفت:جمال خان چیزی شده؟
الهه عشق
و دیدنش منو یاد جمشید می انداخت و قلبم به درد میومد.اما از نظر رفتاری خیلی باهم فرق داشتن.جمشید جدی
سلام نویسنده کانال هستم برای خطر احتمالی فیلتر ایتا کانال زاپاس زدیم حتما عضو شین مشکلی پیش اومد اونجا ادامه بدیم https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6