eitaa logo
الهه عشق
40.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از یک
الهه عشق
برشی از یک #زندگی
گلنار اومدن به دیدنم، وقتی توی اون اوضاع دیدنم کلی گریه کردن و مامان گله می کرد که چرا بهش نگفتم ،قرار بود که برم پانسمان زخمم رو عوض کنم، وقتی مامان فهمید که یه هفتس بازش نکردم کلی تعجب کرد و گفت چرا دکتر گفت بازش نکن... با مامان و گلنار اومدیم بیمارستان ولی دکتر قبلی نبود و یه دکتر دیگه بود ،دکتر اومد پانسمان پام رو باز کنه که پانسمان به پام چسبیده بود، وقتی فهمید که یک هفتس عوضش نکردم وایساد بهم چیز گفتن ،منم بهش گفتم که دکتر اینجا بهم گفته که بازش نکنم، دکتر کلی اعصابش خرد شد بهم گفت برو حموم آب داغ رو باز کن تا حموم بخار کنه، پاتو بزار توی تشت آب تا پانسمان خیس بخوره و خودش کنده بشه و بعد بیا پانسمانش کنم ،کاری که گفت رو کردم وقتی توی حموم پانسمان از پام کنده شد جای زخمم خون افتاد و حالم بد شد ،دیگه طاقت درد کشیدن رو نداشتم ،مامان برام توی خونه پانسمان کرد و چند روز پیشم موند تا حالم بهتر بشه،، با پمادهایی که برام نوشته بودن سوختگی صورتم رفت ولی جای زخم پام موند و دیگه نرفت،،، چند ماه بارداریم با هر عذابی بود گذشت و رفت، خیلی اذیت شدم و عذاب کشیدم طوری که فقط اشک میریختم و میگفتم از من بدبخت تر دیگه وجود نداره ،،بعد از سوختگی دیگه رضا توی اون خونه نموند ، یک ماه هم نشده بود که توی اون خونه بودیم ولی اسباب کشی کردیم، بهانه آورد و یه خونه دیگه پیدا کرد و من رو با اون شکم و اون وضعیت دوباره آواره کرد توی این ۹ ماه من دو بار اسباب کشی کردم.گذشت و رسید روز
سه تا تنبل شب میخواستن بخوابن , میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه کسی بلند نمیشه . باهم شرط میبندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه.... چند روزی شد ازشون خبری نبود تا اینکه همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن اولی رو غسل دادن و کفن کردن... دومی رو هم غسل و کفن کردن... سومی رو تا غسلش دادن گفت من زنده ام، یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختي پاشو چراغ رو خاموش کن.😂 😂 ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
48.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*کوفته تبریزی اصیل 😍👌* از سنتی ترین وخوشمزه ترین غذاهای شهرمون تبریزه🥰 مامانم تو درست کردنش استاده سیوش کن امتحان کن لذتشو ببر. 😍 *مواد لازم:* گوشت: که بهتره ترکیب گوساله وگوسفندی باشه: ۱ کیلو پیاز درشت: ۲ عدد لپه پخته: ۲/۵ لیوان برنج پخته: ۱/۵ لیوان سبزی کوفته: (تره ومرزه): نیم کیلو ادویه ها: زردچوبه،فلفل سیاه،ادویه غذا،پودر سیر: هر کدام ۱ ق چ نمک: به میزان لازم *مواد میانی:* گردو زرشک آلو بخارا برگه زردآلو پیاز سرخ شده *مواد سس:* پیاز سرخ شده: ۲-۳ ق غ رُب: ۳-۴ ق غ آبجوش: ۲ لیوان نمک: به میزان لازم زعفران دم کرده: به میزان لازم آلو بخارا: ۶-۷ عدد ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
برشی از یک
الهه عشق
برشی از یک #زندگی
زایمانم این بار هم طبیعی زایمان کردم، ولی خیلی سختم بود آخه بچه خیلی درشت بود و نمی تونستم که زایمان کنم، یه دختر تپل و سفید به دنیا آوردم که ۴ کیلو بود وقتی مادر رضا فهمید که بچم دختره تو بیمارستان اخماشو کشید توی هم که چرا برای پسرم دختر آوردی، کلی به من چیز گفت و به داداشم که ذوق بچم رو می کرد گفت، الهی خدا به خودت دختر بده که ذوق نکنی پسرم دختر دار شده، این زن اصلا نمی فهمید چی میگه ،جوری بودم که دوست داشتم با دست های خودم خفش کنم ،،اسم دخترم رو یاسمین گذاشتیم، همیشه دوست داشتم که دختر داشته باشم و اسمشو یاسمین بزارم.... مامان این بار هم چند روزی اومد پیشمون ولی خودم دیگه بچه داری بلد بودم و کارم راحت تر شده بود، روزها می گذشت و بچه هام روز به روز بزرگتر می شدن، همه تلاشم رو میکردم تا به بهترین نحو بزرگشون کنم و جوری تربیت بشن که یکی لنگه رضا نشن، تا جایی که میتونستم سعی میکردم چیزی براشون کم نزارم ،رضاکه اصلاً فکر هیچ چیزی نبود و من تنها فکر همه چیز بودم ،،حالا که این زندگی رو داشتم مامان رو بیشتر درک می کردم که چطور دست تنها با چند تا بچه کوچک توی شهر غریب زندگی کرد، چقدر غصه خورد، این چند سال با آبرو زندگی کرد با همه مشکلات و سختی‌ها کنار اومد و دم نزد.منم دختر همون مادر بودم،، منم یاد گرفته بودم که با همه مشکلات کنار بیام و از بچه هام مراقبت کنم....
الهه عشق
سر و صدامون توی تاریکی شب توی جنگل گوش فلک رو کر می کرد.نور فانوس ها مثل نور کرم شبتاب سو سو می زد ولی خبری از علی نبود.نزدیک سپیده دم بود و همه خسته و درمانده به درخت ها تکیه داده و نشستن تا خستگی در کنن.مشتی قنبر می گفت من شک ندارم مظفر آسیابون یه بلایی سر بچه آورده. مشتی خیری میگفت بعیدم نیست اخلاقی که اون داره سگ نداره به درد همون قصاب بودن می خورد نه آسیابونی. ملا احمد امامه اش رو میزون کرد و گفت استغفرالله تمام کنین ان شالله که صحیح و سالم پیدا میشه هوا که روشنتر شد بریم کنار نهر قدیمی اونجا یه چاه هست شاید رفته کنجکاوی کنه افتاده توش. چشمه ی اشکم جوشید و گفتم ملا اون چاه که طولی نداره داخلش هم افتاده باشه خودش میتونه بیرون بیاد. ملا دمپایی های جلو بسته اش را تکانی داد و گفت چاره ای نیست پسرم باید همه جارا خوب بگردیم،چشم مارجانش به در کور شد. قهوه چی گفت شک ندارم این تاوان بچه ی مهلاست که توی تنور جزغاله شد،این خط این نشان. . با تندی بهش پریدم و گفتم حتما برادرم زنده است مشتی این چه حرفیه می زنی برادرم بلایی سرش بیاد برای مهلا دختر میشه؟ ملا لا اله الا اللهی گفت و
🌎🌎🌎 ❎ . 🔹بخوانید بسیارتأثیرگذارهست.‌ 🔸 مرحوم شیخ بهاءالدین عاملی، در یکی از کتاب‌ های خود می نویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد، که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند. قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند، تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد: شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره ‌اش را به شما نشان دهد؟!هرگز! هرگز!... من این پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمی‌دهم که چهره‌ همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد، از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید. نکته اول» چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه‌ امروز ما را هم مشاهده می کرد که چگونه رخ و ساق و... به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده‌ آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. نکته دوم» دین سبد میوه نیست، که مثلا سیب رو برداری ولی پرتقال رو نه! روزه بگیری ولی نماز نه! نماز بخونی ولی حجاب نه! قرآن بخونی، روزه بگیری ولی آهنگ غنا و فیلم های مبتذل هم گوش بدی و تماشا کنی!! برای امام حسین (علیه السّلام) عزاداری کنی، اما نمازت قضا بشه! چادر بپوشی، ولی حیا نداشته باشی. چادری باشی ولی با آرایش. قرآن بخونی اما به پدر و مادرت احترام نگذاری! حجاب و حیا داشته باشی، اما امر به معروف و نهی از منکر رو ترک کنی! نه سرور...نمیشه، ماجرای روباه و مردم آخرالزمانه. قصه: روباه دم کنده شده روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد. روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت: پس دمت چه شد؟ روباه بی دم گفت: من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت، روباه دوم نیز فریب خورد، دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت، با تعجب و عصبانیت به روباه اولی گفت: پس آن لذتی که می گفتی چه شد؟ روباه: اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره می کنند، و همینطور این روند و تفکر آنقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد، تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را می دیدند مسخره اش می کردند. هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد، مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع می شود، اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود، کار به جایی رسیده که حرف خیرخواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش می شوند، همچون زمان قوم لوط که گفتند: لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید، زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند، اگر همرنگ اکثرشان نباشید، تمسخر می شوید اما خداوند در سوره مائده/۱٠٠ می فرمایند: قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند، حتی اگر تعداد بیشمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد! پس ای خرمندان مبادا تحت تاثیر اکثریت قرار بگیرید، بلکه دنباله‌رو آیین پاک خدا باشید تا خوشبخت شوید. ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
• آیت اللّٰه ناصری(ره): بعضی ها خیلی مشتاق دیدن امام زمان(عج) هستند، می گویند: ما می خواهیم امام زمان(عج) را ببینیم چه کار کنیم؟! در جواب عرض می کنم: امام زمان(عج) را چه کارش داری؟! ما که نمی توانیم پیدایش کنیم آن بزرگوار باید بیاید باید سنخیت با امام زمان(عج) در خودت ایجاد کنی؛ قرآن مگر عدل و همتای امام زمان(عج) نیست شما با قرآن چه کردی که می خواهی با امام زمان(عج) بکنی؟! عجل الله تعالی فرجه الشریف ─‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
ایستاد.لباسش را تکانی داد و گفت بلند شین تا خورشید طلوع نکرده نمازمان را بخوانیم راه بیوفتیم. هوا روشنتر شده بود و فانوس های خاموش رو بدست گرفتیم و راهی شدیم.به دل صحرا رفتیم و در بین خار و خاشاک به چاه نهر قدیمی رسیدیم. من جلوتر از بقیه خودمو به چاه رسوندم و به داخلش نگاه انداختم.دیگه چاه نبود انگار کسی به تازگی درونش رو پر کرده بود. هنوز جمعیت بهم نرسیده بودن که داد زدم ملا احمد این چاه پر شده. ملا قدم هاش رو تندتر کرد و گفت این چاه سالهاست خالی بود حالا پر شده.مگه میشه؟ همه که به چاه رسیدن با کنجکاوی به دور و بر چاه نگاه انداختن،انگار کسی به تازگی خاک های تپه شده ی اطراف چاه رو به داخلش ریخته بود. ملا عباش رو کناری انداخت و شروع کرد با دست به خالی کردن چاه.بقیه که ملا رو با این هراس دیدن با چوب و تخته و بیل و هر چه که داشتن شروع کردن به برداشتن خاک ها و من مات و مبهوت سر به آسمان دعا می کردم که ظن ملا اشتباه باشه. ملا که تا کمر توی چاه رفته بود داد زد صبر کنین یچیزی اینجاست.دنیا روی سرم خراب شد جلوتر رفتم تکیه ای از پیراهن علی از زیر خاک نمایان شد.توی سرم می کوبیدم و زجه می زدم.بمیرم برات داداش کدام از خدا بی خبری این بلارو سرت آورده؟ مردها مانع جلوتر رفتنم شدن و با دست به آرامی خاک هارو کنار زدن و جنازه ی علی درحالی که