الهه عشق
با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن.
ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد.
من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد.
محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود.
محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟
به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟
آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من...
توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم.
سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم.
محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم.
بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام...
محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم.
ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره.
اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه.
میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده.
میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟
محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه.
#رضا
🍃💫 تقویم نجومی،اسلامی روزِ پنجشنبه:
🍃❄️۱۳دی / جدی 1403ه.ش
🍃❄️اولِ رجبِ 1446ه.ق
🍃❄️2 ژانویه 2025میلادی
🍃🌷🕌امور دینی و اسلامی:👇
🍃🌷❣سالروز میلاد امام پنجم شیعیان ؛ امام محمد باقر علیه السلام در سالِ ۵۷ ه. ق.
🍃🌷🕊سالروزِ شهادتِ سردار قاسم سلیمانی ؛ فرمانده سپاهِ قدسِ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ بدستِ آمریکای جنایتکار در فرودگاه بغداد؛ کشور عراق
🍃🌷🕊 روز مقاومت .
🍃🌷🌠امشب شبِ لیله الرغائب ؛ شبِ آرزوهاست؛ احیاء و دعا و زیارت امام حسین ع سفارش شده.
🍃🌸☀️روز خوبیست برای:👇
ازدواج؛ مسافرت؛ دیدار ؛ ختنه ؛ تجارت؛ درمان؛ جابجایی؛ شراکت؛ کشاورزی؛ اقدام برای انعقاد نطفه ؛ بریدن و دوختن و ناخن گرفتن.
🍃🌸🕊نوزاد متولد امروز محبوب و روزی دار خواهد بود ان شاءالله.
🍂🥀روز خوبی نیست برای:👇
حجامت و اصلاح بدن
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) .
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین.
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
گردنم بیشتر از درد گرفت
اشک تو چشمام حلقه بست الیاس رفت کنار بهرام گفت آروم باش بهرام .....
بهرام مثل گاو خشمی نفس میکشید .... دیوانه وار خندید میشنوی چی میگی زننننن مننننننن حامله اس پسر ..... وای سرشو از خشم کوبید به دیوار....
الیاس بزور نگه داشتش بعد صندلی کشید گفت بشین
منو عطی شوکه به بهرام نگاه میکردیم ....
الیاس گفت برو خونه پاییزان ....
با بغض گفتم حقم سیلی نبود ....
بهرام بازم مثل دیونه ها خندید گفت از بین دندونهای قفل شده گفت زنیکه ..... خبر خوشتو ببر به بابای بچه ات بده ....
عطی صداشو بلند کرد چه خبرته آقا بهرام هعییی هیچچی نمیگم زورت به این مظلوم میرسه ....
بهران عصبی دستشو کوبید به میز گفت حتما تو خونه تو حامله شده ....
سرم گیچ میرفت از این همه تهمت و حقارت ....آروم گفتم چرا ایقدر بهم تهمت میزنی ....من ....من
نتوستم ادامه حرفمو بزنم از اتاق زدم بیرون
عطیییی داد زد حقش این نبود نمیدونی با چه ذوقی اومد خبر بده ...
کارکنان شرکت نگاهم میکردن من خفه گریه میکردم تا آبروی داری کنم
عطیی دنبال میدوید پاییزان صبر کن دختر صبر کن ...
ایستادم اشکام عین ابر بهاری میریخت گفتم من چرا باید این همه تحقیر شم اون از شب عروسیم اون .....زبونم نمیچرخد همه بدبینی و حقارت های بهرام جلو چشمام بود عطی گفت بریم خونه .....
خونه مامانم نمیخام برماونجا هم خونه بهرام
خونه من میریم ....
راهی نداشتم جایی نداشتم رفتیم خونه عطییی یه قرص برداشتم خوردم
عطی گفت نخور پاییزان برای بچه خطر داره ...
مهم نیست بزار بمیرم ...
همه اون لحظه ها که با شور شوق میخوندم دارم مامان میشم بهم دهن کجی میکرد رسیدم به تخت چشمامو بستم دل میخاست ساعتها و روزها بخوابم قلبم شکسته بود حتی نمیتونستم درست حسابی نفس بکشم نمیدونم کی صبح شد با سر صدای مردی بیدار شدم
نشستم رو تخت عطییی آومد گفت الیاس اومده....
سرمو تکون دادم گفتم گوشیمو میدی عطییی
عطی از کیفم گوشیمو داد بهرام زنگ نزده بود حتی پیامم نداده بود...
نمیدونم چرا فکر میکردم الان پشیمون شده باهام تماس گرفته
الیاس اومد تو اتاق شالمو برداشتم سرم انداختم ...
گفت میتونم تنهایی صحبت کنیم
عطیی نشست کنارم گفت من از جام جم نمیخورم شماها فقط بلدین دل بشکنین شما ندیدن این بچه چقدر خوشحال بود از حامله بودنش ....
الیاس خیره بهم گفت
از کیه ..؟؟
عطی عصبی گفت شماها کجا زندگی میکنین تو این زمین نیستین چرا ایقدر تهمت میزنین ....
الیاس کلافه گفت بهرام عقیمه......
برگشتم سمت عطی گفتم عقیمه چیه .....
عطیییی گفت چیییییی
دوباره گفتم عقیمه چیه ...
ایقدر حالم بد بود نمیتونستم کلامت حلاجی کنم ....
الیاس رفت سالن
عطییی بلند شد دنبالش بره دستشو گرفتم گفتم عقیمه چیه ...
عطییی کلافه گفت مطمئنی دانشجوی پزشکی هستی ...
من دانشجوی پزشکی بودم معنی عقیم رو هم میدونستم ولی فقط نمیخاستم باور کنم
عطییی دستشو از دستم کشید بره که الیاس با برگه برگشت تست آزمایش دکترای آمریکا و ایران ببینین خودت برگه ها گرفتم گفتم چرا به من نگفته بودین .....من حق داشتم بدونم
الیاس پوزخندی زد گفت اگه گفته بود که نمیتونست بفهمه چجوری آدمی هستی ...
حرفش فقط زخم شد رو قلبم ....
اشکی از گوشه چشمم چکید عطییی گفت خدا رو خوش نمیاد اینجوری دل یه زن پاکدامن بشکنی تهمت ناروا بزنی ... من میدونم پائیزان از گل پاکتره....
الیاس گفت بهرام امروز میره دوباره آزمایش بده .... آن شالله مشکلش حل شده باشه ...
من لال بودم عطی انگار زبون و وکیلم بود گفت انشاالله که مشکلش حل شده ولی پائیزان از دست داد ..طلاق میخاد ...چقدر تحقیر بشه چقدر حقارت ....
الیاس گفت انشالله که حل نیشه وگرنه زنده اتون نمیزاره دعا کنید فقط
📘 ننگ یا افتخار
💎روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:
تو از خاندان بی قدر و پستی هستی !
سقراط در جواب گفت :
ای فلان ! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی. و اما نسب من از خودم شروع می شود و من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم می شود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود می باشم...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
برای فریب دادن
عده ای را شیر میکنند
و عده ای را خر...!
مواظب باشید حیوان صفت نشوید
بازنده بازنده است چه درنده چه چرنده!
#لوئیس_بورخس
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
🔹روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
🔸روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
🔹فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
🔸خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.
پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
☀️نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از زور و قدرت قوی تر است...!
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
اگر به میهمانی گرگ میروی سگت را همراهت ببر.
-قله ای که چند بار فتح شود؛
بی شک روزی تفریحگاه عمومی میشود!
مواظب دلت باش...!
-گاهی لب های خندان بیشتر از
چشم های گریان”درد”می کشند.
-پایِ "معرفت" که می آید وسط
“دستِ “خیلی ها کوتاه میشود...!
وقتی حرف راست میزنید
فقط انسان هایی از دستتان عصبانی می شوند که تمام زندگیشان بر دروغ استوار است.
-یادت باشد همیشه خودتو بینداز تا بگیرنت.
اگه خود را بگیری میندازنت !
-مرد ترین آدمهایی که تو زندگی دیدم
انهایی بودن که بعد اشتباه شان گفتند:
معذرت میخواهم.
-مزرعه را موریانه خورد،
ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم، لعنت به این حماقت!
-آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار
نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند.
“زمان” وفاداری آدمها را ثابت میکند نه “زبان”.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️❄️❄️☃️
الهه عشق
#خاتون
خاله با چشم غره گفت : تو کارای ما دخالت نکن ...
_ اخه خاله اونا بجه های اردشیر خانن...اونا دختراشن ...
_ دحتر به چه درد ما میخوره ...حیف از اون پسر ...حیف از اون دسته گل که مر. د ...
حرصم گرفته بود و گفتم: خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تل. افی کرد ...
خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کو. بید و گفت: بس کن ...
اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی ...
یه مدت هستی و بعدش میری ...
چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد ...اون صبحانه برای من ز. هر بود و فقط چند لقمه خوردم...
تشکر کردم و بیرون رفتم...
به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود ...اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم....نزدیکم شد و گفت : از خانم بزرگبه دل نگیر
_ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن ...
من فقط یه مدت اینجام ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت : اینجا راحت باش ...
روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن ...
بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن ...
سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم ...
خانمبزرگ کوچکترین فرصت هارو برای از.. ار دادن من از دست نمیداد ...
بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...
همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دحترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما ...
شیشتا دحتر قد و نیم قد و من ...
سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه ا. س. ی. ب میزد ...
بعد مر. ک پسرش عذ. ا. ب وجدان اونو به ج. ن. و. ن کشونده بود ...
سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا ...
هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود...
خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن ...
هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن ...