#حکایت
♦️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچ کدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
نتیجه اخلاقی:
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
🍁 #پندانه
برای کشتن یک پرنده، یک قیچی کافیست
لازم نیست که آن را در قلبش فرو کنی
یا گلویش را بشکافی
پرهایش را بزن...
خاطرهی پریدن با او کاری میکند
که خودش را به اعماق درهها پرت میکند!
هنگامی که دری از خوشبختی
به روی ما بسته میشود
دری دیگر باز میشود ولی ما اغلب
چنان به در بسته چشم میدوزیم که درهای
باز را نمیبینیم...
#هلن_کلر 🌹❤️
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
#حکایت
♦️ماست و خیار
می گویند روزی امیر کبیر که از حیف و میل شدن سفرههای دربار به تنگ آمده بود به ناصرالدین شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند میل کند.
شاه پرسید مگر رعیت ما چه می خورند؟
امیرکبیر گفت: ماست و خیار
ناصرالدین شاه سرآشپز را صدا زد گفت: که برای ناهار فردایمان ماست و خیار درست کنید.
سر آشپز دستور تهیه مواد زیر را به تدارکچی برای ماست خیار شاهی داد:
✦ ماست پر چرب اعلا
✦ خیار قلمی ورامین
✦ گردوی مغز سفید بانه
✦ پیاز اعلای همدان
✦ ڪشمش بدون هسته
✦ نان دو آتیشۀ خاشخاش
✦ سبزیهای بهاری اعلا و ...
ناصرالدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار خورد.
به امیرکبیر گفت: رعایای پدرسوخته چه غذاهایی می خورند و ما بیخبریم.
اگر کسی از این همه نعمت رضایت نداشت فلکش کنید.
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
از جای بو_سه دیشب اردشیر اونطور شده بود ...
با خجالت گفتم : خاک برسـ.ــ.رم حالا چی فکر میکنن ....اردشیر جلوتر اومد و گفت : خاتون دیشب ...اما زبونش نمیچرخید کامل بگه ...
به سمتش چرخیدم نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم و گفتم: دیشب یه لحظه متوجه نبودی و ...
دستمو روی جای کـ.ـ.ـ.بودی گزاشتم ...
دستی تو موهاش برد و گفت : نباید م* میخوردم ...
پشتشو بهم کرد و گفت : برو تا الان اکرم رفته ....
دیگه حرفی نزدم و بیرون رفتم ...تا اتاق با عجله رفتم...دخترا بیدار بودن و طاهره اماده اشون کرده بود ...موهاشون رو بسته بود و داشتن صبحانه میخوردن ...
تک تک کنجکاو میپرسیدن من کجا بودم و طاهره جای من جواب داد ...حموم بوده
یه لباس یقه بسته پیدا کردم و اولین کاری که کردم جای اون اتـ.ـــ.یش عشق رو مخفی کردم ...
کافی بود خاله توبا ببینه و طبل رسـ.ـــ.وایی منو بزنه ..
طاهره ناراحت بود و از اینکه میرفتم دلگیر بود ...
برام لقمه میگرفت و گفت : بهم سر بزن ...
سـ.ــ.ـا_کمو تو ماشین گزاشتن و دخترا رو برده بودن اتاق چون نمیخواستم موقع رفتن باشن ...
از صبح یه بغض عجیبی تو گلوم بود ...
اسد دستمو فشرد و گفت: خداروشکر که پدرت زنده است و مابقی زندگیت با خوشی میگذره ...
خاله توبا برای بعد از مدتها لبخندی زد و سرمو بـ.ــ.و_سید و گفت : خدا پشت و پناهت باشه ...
تک تک با همه خداحافظی کردم و خبری از اردشیر نبود ...
جمالی سیـ.ـــ.ـکارشو خاموش کرد و گفت : خیلی ممنون شب باشکوهی بود تو عمارت اربابی ...
تصور میکردم راننده ما رو میبره ولی اردشیر بیرون اومد پاشنه کفش هاشو کشید و گفت: اسد تو عمارت بمون تا برگردم ...
خاتون رو برسونم برمیگردم ...
خاله با تعجب گفت: چرا راننده رو نمیفرستی ...
_ خودم باید تحویل پدرش بدم ...
زود میام فردا شب برای شام منتظرم باشین ...چه دلخوشی قشنگی که تا اونجا همراهم بود ....
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : بریم ...
طاهره از زیر قران ردم کرد و چرخیدم یکبار دیگه عمارت رو از زیر نگاه گذروندم ...
عقب جای گرفتم و سبد تنقلات رو عقب کنارم گزاشتن ...
۱
جمالی جلو نشست و گفت: خوش به حال شما چه جای با شکوهی ...
اردشیر استارت زد و ماشین از جا کنده شد ...
از تو آینه نگاهم که میکرد دلم رو میلـ.ـــ.رزوند ...چرخیدم و اخرین نقطه های عمارت رو دیدم ...
تو جاده افتادیم و جمالی فقط حرف میزد و ما ساکت بودیم ...
فقط خودمون میدونستیم چی تو دلهامون میگذره ..
نزدیک های ظهر بود که تو یه استراحتگاه کنار زد ...
حمالی با عجله پیاده شد و گفت: خدا پدرتو بیامرزه دیگه داشتم میتـ.ــ.ـرکـ.ــ.یدم...
بدو بدو به سمت سرویس ها رفت و من میخندیدم به اون مدل راه رفتنش ...
تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفتم : خیلی خوشمزه و تازه ان ...صبح بوی پختنش همه جا رو برداشته بود ....
به عقب چرخید و گفت: چی ؟
تکه ای کلوچه به سمتش گرفتم و اشاره کردم این ...
همونطور از دستم گوشه اش رو گـ.ـ.ـاز زد و مزه مزه کرد و گفت : طعم زنجبیل میده خوشمزه شده ...تند و اتـ.ــ.ـشی ...
به گرـــ.دنم نگاه کرد و خیالش راحت شد که کسی نمیبینه ...یکم مکث کرد و گفت: من چیزی یادم نمیاد ...
لبخندی بهش زدم و همونطور که انگشت هاشو که روی صندلی بود لـ.ــ.ـمس میکردم گفتن: منم یادم نمیاد ...
خندید و گفت: توام م* بودی ؟
_ بله ...
از شوخی من شاد شد و گفت :
به شیراز که برسیم جای دیدنی خیلی داره اول بریم یکم بگردیم بعد بریم دیدن ناصرخان ...
_ باشه ...من این همه مدت ندیدمش امروزم روش ...
کلوچه برداشت و چرخید به جلو و گفت: به صمد خبر فرستادم که تو رو دارم میبرم پیش پدرت ...
اونا میدونن تو دیگه تنها نیستی ...
_ چه فرقی میکنه اونا که براشون مهم نیست ...
_ اتفاقا خیلی مهم چون فهمیدن تو از چه خانواده سرشناس و محترمی هستی ...
با اومدن جمالی راه افتادیم ...
تا شیراز راه طولانی بود...
وارد شهر که شدیم اصالت و سنت از دیوارهاش میبارید...
اردشیر رو به جمالی گفت : کجا بریم ناهار بخوریم گرسنه ایم ؟
_ بریم خونه ناصر خان ...
_ نه قبلش میخوایم جاهای دیدنی شیراز رو ببینم هوا افتابی و بعد با خاتون میریم دیدن اونا ...
_ پس برو سمت راست ...
جمالی مارو برد یه رستوران و یه کباب خوشمزه مهمونمون کرد ...خیلی شوخ طبع بود و اجازه نمیداد اردشیر حساب کنه و میگفت تو اربابی ...
از نظرش ارباب بودن خیلی با احترام بود و به اردشیر که از خودشم کوچیتر بود احترام میزاشت ...
کنار تحت جمشید و مقبره کـ.ــ.ـوروش عکس انداختیم ...
۲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸
اگه میخوای همسرت عاشقت باشه بهتره در برخورد با او از کلمات و جملات، سنجيده استفاده کنی چون کلمات تاثير شگفت انگيزی دارند. مثلاً اگه به جای گفتن اينکه «چه غذای بینمکی پختهای!!!»، بگی: «غذا خيلي خوشمزهاس، فقط يه کم بینمک شده!» چيزی از شما کم نميشه. جملات منفی فقط ارتباط شما رو از بين ميبره و باعث ناراحتی ميشه...
❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️