eitaa logo
الهه عشق
41.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
الهه عشق
۴ همه میگفتن مریض شده مرده اما از خیلیا هم پوشیده نبود که کار فرخ لقا بوده .فرخ لقا از همون اولم که
۵ ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکارمون... حلیمه دوباره بالا سر بقیه وایستاده بود و داشت غرغر میکرد که بجنبین الان خان و الوند خان میرسن و هزار حرف... بی حوصله با کمک مامان گوشتا رو کباب کردیم دوباره هیاهویی افتاد تو عمارت و خبر رسیدن الوند خان و خان رو داد... با اسب وارد عمارت شدن کوکب خانم داشت غرغر میکرد که الان اسباشون گند میزنن به حیاط و کیه که بخواد حیاط به این بزرگی رو باز اب و جارو کنه حلیمه خبر اومدن ماه جانجان و به ارباب داد و ارباب با خوشحالی رفت به طرف عمارت... نگاهی به الوند انداختم .. مثله قدیماش بود ..از اولم همیشه همینطور بود اخمو و بداخلاق.کسی حتی جرئت نمیکرد باهاش حرف بزنه .ادم و میخورد گلبهار خیره الوند اهی کشید _ چیه!؟ +ببین چقدر خوش قیافه اس؟! _ مامان اگه بشنوه... شونه ای بالا انداخت + فکر کردی بدش میاد.؟ رفت تو مطبخ و من متعجب به مسیر رفتنش نگاه کردم! به مناسبت اومدن الوند و ماه جانجان ضیافت به پاکرده بودن.از صبح انقدر تو مطبخ پخته بودیم و شسته بودیم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم.اما به شوق امشب سریع کارامو رو به راه کردم و دویدم سمت اتاقکمون. لباس عوض کردم و موهامو گیس کردم... امشب میومد حتما.. از شب ۱۵ ماه پیش ندیده بودمش .تو اینه کوچیک و خاک گرفته گوشه اتاق خودمو نگاه کردم.لک افتاده بود کناراش و پاک نمیشد اصلا ادم زشت تر نشون میداد و پشیمون برگشتم عقب چارقدم مرتب کردم و دستی به دامن گلدارم کشیدم .دو طرف دامنم کمی گرفتم بالا و چرخی زدم .خیلی خوشگل شدم ... حتما امشب بیشتر بیشتر دلشو میبردم. در باز شد و مامان اومد تو چشمش که بهم افتاد چشماشو تنگ کرد و لبخند کمرنگی نشست رو لباش __چه عجب انگار یکم عقل اومد به اون کله وامونده ات!! چیزی نگفتم و رفتم بیرون. مهمونا اومده بودن و من همچنان چشمم به در عمارت بود گلبهار بهم گفته بود جلوی چشمای ماهجانجان ظاهر نشم که باز فکر شوهر دادنم به سرش نیفته صدای ساز و دهل کل عمارت و برداشته بود عصر بود که نشون کرده الوند رسید به عمارت با کلی خدم و حجم فیس و افاده ای داشت که انگار از دماغ فیل افتاده بود. حتی پریزاد و هم اعتنا نکرد از حیاط عمارت رد شد و رفت سمت ماهجانجان و فرخ لقا و ناریه که رو ایوون نشسته بودن و قلیون دود میکردن... جوری با فخر قدم برمیداشت که انگار دختر شاه بود..هر چند منم اگه جای اون بودم همینجوری راه میرفتم و قدم برمیداشتم .. به زمین و زمان فخر میفروختم و ... نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو دوباره دادم سمت در عمارت اما همچنان خبری ازش نبود!
الهه عشق
۵ ماه جانجان رفت سمت فرخ لقا و ناریه و بعد خوش امدگویی رفتن سمت عمارت و ما هم برگشتیم سرکارمون... ح
۶ دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم.. دلم براش تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتم. تو حال خودم بودم که حلیمه مثله جن بالا سرم ظاهرا شد _ اینجا چه غلطی میکنی دختر تو مطبخ هزار کار ریخته رو سرمون اومد اینجا نشستی استراحت کنی .یالا ..پاشو برو تو مطبخ! + اما من همه کارامو انجام دادم حلیمه دستش نشست پشت گردنم و ضربه محکمی زد بهم _ مگه بهت نگفتم حق نداری من و حلیمه صدا کنی..حلیمه خاتون .. برو .. با صدای تقریبا بلند البرز برگشتیم طرفش و وقتی ارسلان و کنارش دیدم نفسم رفت ... دیده بود من کتک خوردم.ابروم میرفت که..چشمام به اشک نشست و سرمو انداختم پایین البرز اومد طرفمون و رو به رویحلیمه وایستاد _کی بهت اجازه داده رو گلاب دست بلند کنی..؟ حیلمه به پته پته افتاد + خانزاد ..من فقط..بی ادبی کرد من ... _ ساکت شو برو دنبال کارت یکبار دیگه دور و بر گلاب ببینمت خودم میدم دستاتو بشکنن حلیمه چشمی گفت و نگاه تهدید امیزشو حواله ام کرد و رفت .من همه حواسم پیش ارسلان بود و ارسلان با چشمای تنگ شده به من و البرز نگاه میکرد... _ روی همه اهل عمارتت انقدر حساسی؟خانزاد؟ احساس کردم خانزاد و با کنایه گفت! سرمو انداختم پایین و حالا که ارسلان و دیده بودم دنبال راه فراری بودم .دلم میخواست مثل همیشه بدون هیچ تنشی یک گوشه بشینم و از دور نگاهش کنم اما حالا..تو راس دید همه وایستاده بودم و با خانزاد و یک پسر غریبه حرف میزدم..اگه کسی به گوش فرخ لقا میرسوند بیچاره بودم ... _ من .. من باید برم. قدم اول و برنداشته بودم که البرز از لباسم گرفت + صبر کن کجا..من بهت اجازه دادم بری؟ مثل برق گرفته ها رفتم عقب و لباسمو از چنگش دراوردم . نگاهم تو یک لحظه به ارسلان افتاد سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود..خیره تو چشمام اخماشو تو هم کشیده بود... + خان ..مادرتون دعوام میکنه البرز دوباره بیخیال گفت _ کسی نمیتونه دعوات کنه تو تحت حمایت منی .من خانزاد این عمارتم هر چیزی که بخوام باید همون بشه.حالا هم تورو میخوام .. چشمام گرد شد و دیگه نتونستم نگاه ارسلان و تاب بیارم و پا گذاشتم به فرار .فقط صدای خنده البرز و شنیدم و دیگه توجهی نکردم . فقط دویدم و دور شدم . حالا ارسلان راجب من چه فکری میکرد... دیگه میومد به دیدنم یا میرفت برای خودش نشون میگرفت. پشت درخت کاج پنهون شدم و از شدت دویدن به نفس نفس افتادم . خم شدم و دستامو به زانوهام گرفتم . به حیاط عمارت نگاه کردم انقدر شلوغ بود که نمیشد هیچکس و پیدا کرد .دیگه خبر از ارسلان نبود .نکنه رفته بود ... جرئت نزدیک شدنو نداشتم ... 2
الهه عشق
۶ دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم.. دلم براش تنگ شده بود و
۷ ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست... پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابادی پایین بود .یک تاجر بزرگ و ثروتمند و از قدیم ایام دوستی صمیمانه ای با ارباب داشش که نتیجه اش شده بود رفت و امدش به این عمارت و دیدار من و ارسلان و دل سپردن به ارسلان و نگاهای زیر چشمیش.. پایین درخت نشستم و زانوهامو بغلم کشیدم این قسمت عمارت همیشه تاریک و سوت و کور بود چون گرمابه بود و کسی این وقت شب نمیومد اینجا یادم از حرفای سمانه اومد که میگفت گرمابه ها جن داره و ترس نشست رو دلم . از جام بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم .جرئت قدم برداشتن نداشتم احساس میکردم تا یک قدم بردارم میفتن دنبالم و میگرفتن و میبردن .شروع کردم به زیر لب صلوات فرستادم و بسم الله گفتن. با احتیاط قدمی برداشتم و زیر لب سمانه رو لعنت کردم با این حرفاش که الان اینجوری ترس انداخته بود به جونم .دامنم تو دستم جمع کردم که اگه نیاز شد بدووم و زیر دست و پام نباشه.هر قدمی که با احتیاط برمیداشتم به اطراف نگاه میکردم.اومدم قدم دومی بردارم که دستی نشست رو دهنم و کشیدم عقب ..انقدر ترسیده بودم که تو یک لحظه احساس کردم سرمایی از نوک انگشت پام شروع شد و کل بدنم بی حس شد ... اما تا برگشتم و صورت ارسلان جلوی چشمام اومد انگار دوباره جون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم _منم گلاب ..نترس ... دستشو برداشت و کشید عقب . +اینجا .. به اطراف نگاهی انداختم + اگه کسی ببینتمون بیچاره میشیم.اینجا چیکار میکنی؟! _ نمیتونستم تحمل کنم تا نیمه شب .باید حرف بزنیم گلاب + الان وقتش نیست تورو به خدا برو ..نیمه شب .. _ گلاب . از تحکم صداش لال شدم و خیره نگاهش کردم + گلاب البزر خواهان توعه؟ اون خواهان توعه و این همه مدت تو هیچی به من نگفتی؟! سکوت کردم و سرمو انداختم پایین . _ گلاب دارم با تو حرف میزنم + منکه .. منکه کاری به کار خانزاد ندارم _ جواب سوال من این نبود میگم چرا این همه مدت نگفتی؟ با خودم فکر کردم واقعا چرا تا الآن چیزی نگفته بودم؟شاید چون هر بار که ارسلان و میدیدم انقدر ضربان قلبم بالا میرفت و استرس میگرفتم و هیجانی میشدم که همه چیز یادم میرفت انگار تو دنیا جز ارسلان هیچ نبود و هر چی که بود ارسلان بود و ارسلان ... _ گلاب زیر لب اروم گفتم +نمیدونم .یادم نبوده بگم .. برخلاف تصورم لبخندی نشست رو لباش _ یادت رفته چرا؟ +خب .. خب مهم نبوده برام . لبخندش پررنگ تر شد و دست کرد تو جیبش و دستشو که اورد بالا از لای انگشتاش گردنبندی افتاد پایین . _قشنگه؟! لبخندی زدم و سری تکون دادم +خیلی زیاد .. اناره؟! 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف قشنگ 🌱 می گفت که: وقتی به کسی خوبی می کنی برای بهش خوبی کن. برای دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه ، دیگه نخوری... راست‌میگه... ؛) 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خدای بعیدهای ‌‌ 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
مامان چی شد چی بهت گفت تهدیدت کرده .... نه دخترم چه تهدیدی من دلم برای حمیرا خانوم میسوزه ... از حرفهای مامانم سر درنیاوردم ولی تصمیم گرفته بودم که برم واقعا موندن من تو اون خونه بی معنی بود مگه من چکار میکنم بهتره برم که اینه دق این خانه و اهالی نباشم بدون توجه به مامانم رفتم بیرون تا قدممو از در حیاط گذاشتم بیرون یه نفسی گرفتم انگار که از بند دیو آزاد شده باشم یه چرخی زدم مامانم پشت سرم اومد .... پاییزان چرا به حرف گوش نمیدی باد بهاری صورتمو نوازش میکرد با لبخند گفتم مامان هوا چه خوبه مامانم پاشو زمین کوبید گفت پاییزان میشه صبر کنی به حرفم گوش بدی تو باید برگردی پیش خانواده شوهرت به زبونم اومد گفتم مامان حمیرا چیز خورت کرده با خودم گفتم البته کم از جادوگری نداره نه .... بهرام هیچ مالی نداره حتی همین خونه هم به اسم حمیراس .... خودم عرضه دارم کار میکنم زندگیمو میگذروندم بچه ات چی میخای تو حسرتش بسوزی یه بچه رو از مادرش جدا نمیکنن ... مامانم دستمو گرفت گفت بریم خونه یه شام بزارم یه هوای تازه کن کاوه بعد شام میاد دنبالت ... حساب بانکی بهرام ... همه میرسه به بچه اش مهریه که نداری .... برگشتم پشت سرم نگاه کردم بغض کردم گفتم مامان چه زندگی بدی شده بهرام شوهرم من بود مرد الان داریم راجب ارثش حرف می‌زنیم آخه پاییزان زندگی بی رحم تر از این هاست میدونم مامان ... اون لحظه فقط میخاستم لذت ببرم با مامان رفتیم خونشون شام پختیم با بابا حرف زدم بابا چقدر آروم بود چقدر بهرام رو دعا میکرد اخرشب کاوه اومد نمیتونستم دل بکنم گریه ام گرفته بود تو اون خونه کسی رو نداشتم که برم بی اختیار به الیاس زنگ زدم گفتم توروخدا با حمیرا خانوم صحبت کمی بمونم خونه مامانم ... الیاس جدی گفت صحبت کردن نمیخاد بمون هفته دیگه چهلم بهرام میام دنبالت .... چقدر از این خبر خوشحال شدم یه هفته کنار مامانم موندم بدون هیچ کابوسی بدون هیچ حس نا آرامی حتی وقتی مامانم میرفت دیالیز من تنها میموندم ولی هیچ ترسی نداشتم روز چهلم الیاس اومد دنبالم باهاش برگشتم خونه مادرشوهرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا چراغ خونه‌ست✨ ‌‌ 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف قشنگ 🌱 می گفت که: وقتی به کسی خوبی می کنی برای بهش خوبی کن. برای دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه ، دیگه نخوری... راست‌میگه... ؛) 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 6:56 دقیقه صبح همیشه طلوع و غروب خورشید قشنگه:)) ‌‌ 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای دوستت و بهش امید بده 🌱🤍✨ ‌ ‌ 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورم هرگز نمیشد... شاعر: جواد الماسی✨ ‌‌ 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️