فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 6:56 دقیقه صبح
همیشه طلوع و غروب خورشید قشنگه:))
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای دوستت و بهش امید بده 🌱🤍✨
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باورم هرگز نمیشد...
شاعر: جواد الماسی✨
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینراهش نیست.....
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
این ادم ها خسته شدم ...
جلوتر رفتم و گفتم : اگه به من بود میگفتم همیشه صورتت با ریش باشه هم قشنگتره هم جذابتری ...
بهش رسیدم ...اروم دستمو روی ریشش کشـ ـیدم ...من چطور عاشقش شده بودم...
چطور دلش میومد ازمن بگذره وقتی اون همه خاطره قشنگ با هم داشتیم ...
دلم همون اردشیری رو میخواست که دستشو برام دـ راز میکرد ...
به عمد دستمو طولانی رو صورتش گزاشتم وگفتم : باید از عـ ـزا دربیای ...
تو ارـــ بابی خانی ...همه چشم دارن بهت ...وگرنه این صورتت همینطور هم قشنگه ...
دستشو روی دستم گزاشت ...لـ ــ ـرزش دستشو حس میکردم و گفتم : این استرس از چیه ؟
لبخند زد و گفت : از اینکه تو نامحرمی بهم ...
اخمی کردم و گفتم: فقط همین ...مگه وقتی قلب ها بهم نزدیک باشه محـ ـرمیت نیست؟! ....
از رو ش* دستم رو صورتت نزاشتم ...
با جدیت تمام پرسید: از رو چی دستت رو روی صـ ـورتم گزاشتی؟!؟؟!
کاش زبونم باز میشد و میگفتم از رو دوست داشتنت ولی جوابی ندادم و گفت : بخاطر سوری هم هست احترام به اون ...
ولی دروغ نمیتونم بگم بخاطر غم دل خودمه ...
دستمو اروم پایین کشیدم ...
روی قلبش گزاشتم ضربانشو حس میکردم و گفتم : مگه چه غمی داره ؟
دستشو روی دستم فـ ـ ـشرد و گفت : حسش کن ...تو که گفتی حست ش* نیست ...حس کن ...
حس کردم...من اون لحظه حس کردم که اون قلب بخاطر من میتپه اما غرور لهنتی نمیزاشت به زبون بیارم ...
سرمو اروم جلو بردم گوشمو روی قلبش گذاشتم...
خیلی وقت بود اونطور با ارامش چشم هامو نبسته بودم ...
دستشو روی موهام بازی داد و گفت: چیکار میکنی خاتون ؟
خودمم نمیدونستم و گفتم : نمیدونم خودمم نمیدونم ...
هر دو سکوت کرده بودیم و دقیق نمیدونم چقدر سرم به قلبش چـ ـ ـسبیده بود ...
همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت: اسم پسر عمه ات چیه ؟
چشم هامو باز نکردم و گفتم : کاوه ...
سکوت عجیبی بود و من اصلا به اون سوال فکر هم نکردم ...
چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ...
۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متروس فداکار😹😍😂
برادر پتروس
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارخانه بنز دنبال این یارو میگرده🤣😄
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقیقا تو شرایط سخته که استعدادت شکفته میشه🤣😁😂😳
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط صدای گوریل 😂😂
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ...
ازش جدا شدم و گفتم: بریم ؟
خیلی اروم گفت : کجا ؟
به صورتش اشاره کردم و گفتم : اصـ ـلاح کنی ...
اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم : بخاطر اخرین خواسته خاتون ...
سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم ...
قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم ...
شاید سالها بعد ...شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم...
اونموقع تو حتی منو نمیشناسی...
سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم ...
جلو اومد و گفت: یعنی میشه دوباره تو رو ببینم ...
منو جلو کـ ـ ـشید و خیلی راحت از رو زمین بلنـ ـدم کرد ...
بین دستهاش بودم و با خنده گفتم : میخوای چیکار کنی ؟
مثل بجه ها بالا برد و تکونم داد و قبل از اینکه چیزی بگه ...صورتمو جلو بـ ـرد ...
میتونستم حس کنم که دلم یه بـ ـ ـوــ سه میخواست یه عشق قشنگ ...
ولی فقط پیشونیمو بـ ـ ـوـ سه زـ د و گفت: بابت همه چیز ممنون ...
بـ ــ ـوسه اردشیر مستقیم روی قلبم نشست ...
تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصـ ـلـ. ـاح میکرد ...با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن ...
با ارزش بود با جلال و صورتش که اصـ ـ ـلـ ـاح شد انگار سالها جوونتر شده بود ...
خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن ...
لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن ...
همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم ...
صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت ....خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود ...
صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست ...
طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم ...
اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره ...
بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ...
انگار با خودم سر جـ ـنــ ـگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم ...
خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود ...
مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش ...
چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم ...
عصبی به درب کـ ــ ـوبیدم و گفتم : چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من ...
چرا تصویرشو تو اب دیدم ...
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
۵