فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و تو باید یک نفر را داشته باشی
که آرامِ جانِ بیقرارت باشد.
به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگیهایت را از شانههایِ
سنگینت بردارد.
تا آرامشِ روحِ متلاشی شدهات شود.
و تو باید به دور از هیاهویِ شهر
یکی را کنجِ دلِ زندگیات داشته باشی
که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،
کسی که دوست داشتنش به
این راحتیها تمام نشود.
که اگر پیشَش هر کسی باشی و در هر
لباس و موقعیتی، امنیتِ بودنش
گرمایِ مطبوعی زیرِ پوستِ زندگیات ببخشد.
کسی که برایت با همه ی آنهایی که
دیدهای فرق کند ...
مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش
داشته باشی. و تو این یک نفر را
از همه یِ این دنیا و آدمهایش طلبکاری...
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#متن_خاص
شبیه هیچڪسی نیستم,,,
ڪه پناه میبرم به قلبم
برای فرار از ڪارهای عادی اعضای دیگرم
شبیه ڪسی نیستم
ڪه میتوانم چشمهایم را ببندم
و تماشای زیباییات را
از سرانگشتان خوشبختم آغاز ڪنم
میتوانم گوشهایم را بگیرم
و به تعداد دوستت دارمهایی
ڪه از چشمهایت متولد میشوند
به ضربانهای قلبم اضافه ڪنم
میتوانم به واژهها، به صدا، به دهانم ڪاری نداشته باشم
دست ببرم لای موهایت
و بعد به انگشتهایم اجازه دهم
تمام صورتت را فتح ڪنند
و بعد سرت را آنقدر به قلبم نزدیڪتر ڪنم ڪه بفهمی
یڪ قلب چگونه میتواند
از هر دستی بیشتر انسانی را نوازش ڪند
و از هر صدایی بلندتر بگوید
"دوستت دارم"
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#طنز_جبهه
به احترام پدرم
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش میکردم مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند.
رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان! از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام میکردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میکنی؟ یکبار سلام میکنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میکنم.»
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»
اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را میکنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇موفقیت همین یک راه رو داره ...
باید یاد بگیری،
باید تواناییش رو به دست بیاری،
باید کامل رشد کنی،
تا به کجا برسی ...؟!
تا به اون نقطهای برسی که،
بتونی شرایط رو بپذیری،
مسئولیت کارهات رو به عهده بگیری...
فقط همین.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
خدایا چرا داری عدـ ابم میدی این چه حس و حالیه ...
اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق ...
دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم...
صورتمو ارایش کردم ...پر رنگ ترین رژ لـ ـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم ...
موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین ...
تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن ...
اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت : مشکلش حل شده
صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید ...
بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ...
برای خودمم اون حجم از ارایش تازگی داشت ...
موهامو تکونی دادم و گفتم : بریم ...
اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ...
طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد ...
اونروز من سنگدل تر از اون بودم ...
پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم ...
عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه ...
دورتر و دورتر میشدیم ...
انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده ...
پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت : چقدر اینجا قشنگه ...این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه ...همون سالهایی که با حـ ـسرت گذشت ...
نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیـ ــ ــ ـچـ ـی کرده بوده ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مگه سیم هاشو قیـ ـ. ـجی کردن ؟
_ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده ...
_ که ما بـ. ـ. ـمیریم ؟
پدرم بلند بلند خنرید و گفت : نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد ...
اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم...بالاخره نامزدی تو در پیش ...
به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم...
پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت : وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید ...
خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه ...
گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن ...
اردم زیر لب گفتم: برام مهم نیست ..دیگه هیچ چیزی مهم نیست ...
_ میگفت تو چی اونو میخوای ؟
واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟
سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟
نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی ؟
_ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟
شونه هامو بالا دادم و گفتم : من نمیخوام باهاش ازدواج کنم ...
۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلم ریاضی😂
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را شبیه شب دوست میدارمت!
یکدست، یکرنگ، بیصدا، تنها و البته بیپایان، بیپایان، بیپایان..
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب حرکتی🤯
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۷ ستار خان پدر ارسلانم با خاتونش اومد و به خان و خانواده اش پیوست... پدر ارسلان یک تاجر بزرگ از ابا
۸
+ خیلی زیاد اناره؟
_ اره .کلی گشتمش تا پیداش کردم .
گرفتم طرفم که از دستش گرفتم و انگشتامو دورش مشت کردم. یک انار کوچیک ساده اما خیلی قشنگ رنگ سرخ تو چشم میزد و احساس میکردم خیلی هم برق میزنه ..دیگه عادت کرده بودم به این سوغاتیا وکادوهای گاه و بیگاهش .هر وقت که با ستارخان میرفت این شهر و اون شهر برام چیزی میگرفت و میاورد
میگفت اینجوری میخوام بهت ثابت کنم که هر جا برم و بگردم باز اخرم به یاد توام و هیشکی جز تو نمیتونه چشممو پر کنه ..یک صندوقچه کوچیک داشتم که اونم ارسلان برام سوغاتی اورده بود زیر یک درخت تو باغ پنهونش کرده بودم و همه کادوهامو اونجا میذاشتم .
گاهی که دلم تنگ میشد میرفتم سراغشون و یکم نگاهشون میکردم .اما چه فایده نمیتونستم ازشون استفاده کنم
_ دیگه لازم نیست این و قایم کنی . تحفه نیست..ارزونه خودتم میتونی بخریش .به همه بگو از دستفروش خریدم .
گردنبند و انداختم تو گردنم و انارشو به دست گرفتم .
+خیلی قشنگه..
_ مثله خودت .
گونه هام رنگ انداخت و سرمو انداختم پایین
+ من باید برم .. اگه کسی متوجه غیبتم بشه .. بیچاره ام میکنن.
_ باشه نیمه شب منتظرنم .
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم و از پشت درختا رفتم سمت مطبخ و گردنبند و زیر لباسم پنهون کردم تا یک روز بتونم از عمارت بزنم بیرون و بگم این و خریدم
میدونستم طبق عادت همیشه تا اخر شب بساط ساز و دهل به پایه و به این زودیا غذا نمیارن ..برای همین همه بیکار شده بودن و یک گوشه نشسته بودن و به چوب بازی چند نفری که وسط حیاط مجلس و به دست گرفته بودن نگاه میکردن.
خان عاشق جوب بازی بود و تو همه مراسماش چند نفری رو میاورد که چوب بازی کنن
با چشم دنبال ارسلان گشتم و کنار البرز دیدمش.البرز داشت قلیون میکشید و قهقهه میزد.
ارسلان اما خیلی مودب و اقا کنارش نشسته بود.
الوند و ستارخان و اربابم به ترتیب نشسته بود
نگاهم افتاد به گلبهار که خیره الوند بود و حتی پلکم نمیزد.
گلبهار دنبال دوست داشتن وعشق نبود ..گلبهار دنبال قدرت بود .دنبال پول و ثروت بود.
سمت دیگه ایوون ماهجانجان نشسته بود و بقیه خاتونام کنارشون .
نشون الوند که از مامان شنیدم اسمش ترنج لباس قشنگی پوشیده بود و لباشو سرخ کرده بود به رنگ گردنبند انار من .سرمه چشماش از این فاصله هم دیده میشد .موهاشو فرق وسط باز کرده بود و چارقد قرمز رنگی رو موهاش کشیده بود .
حق داشت اگه خودشو میگرفت و فیس وافاده داشت.خوشگل بود و پر از ناز و ادا ...
حتما الوند خانم خیلی دوستش داشت.
هر چند که زری تاج خیلی خوشگل تر از ترنج بود اما ناز و ادای دخترونه ی ترنج دلی میبرد که...
💞هرگز زنت را تحقیر نکن!
چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
💞هرگز به زنت بی اعتنایی نکن!
چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
💞هرگز به زنت پرخاش نکن!
چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
💞هرگز از محبت به روح او غافل نباش!
چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
💞هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن!
چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
💞هرگز نقص هایش را بازگو نکن!
چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
💞هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن!
چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
💞هرگز به رویاهایش نخند!
اگر نمیتوانی براورده شان کنی
چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند.
💞هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن!
چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند.
💞خود را با زنت برابر بدان ..
در همه چیز. وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️