eitaa logo
الهه عشق
41.2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالی بود🤣 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
این هیچوقت قدیمی نمیشه😆😂 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم.بزور چشمامو باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود سریع از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم ولی بیرون از اتاق هم تاریک بود و هیچ سرو صدا و جنب و جوشی تو خونه نبود نمیدونستم چند ساعت خوابیدم فقط فهمیدم خیلی .خوابیدم چون نصف شب بود ضعف بدی .داشتم به طرف مطبخ حرکت کردم تا ی چیزی برای خوردن پیدا کنم. همینکه به مطبخ رسیدم از بویی که به دماغم خورد حالم به شدت بد شد کم کم داشتم میترسیدم انگار تو خونه گرد مرده پاشیده بودن هیچکس .نبود منم حالم خیلی بد بود. بخاطر گرسنگی زیاد، جلوی بینیمو گرفتم و رفتم داخل مطبخ بزوریکم نون و پنیر پیدا کردم رفتم تو اتاق خودم و مشغول خوردن شدم. اونقدر گرسنه بودم که تا تهشو خوردم. فکر میکردم دیگه خوابم نمیبره ولی دوباره پلکام سنگین شد و خوابیدم. صبح با صدای مامانم از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم سیخ سر جام نشستم و متعجب نگاهش کردم گفت: چیه؟؟؟؟ یجوری نگاه میکنی انگار جن دیدی ماجاااااااان؟ سریع پریدم بغلش و کلی بوسش کردم بعد از روز وحشتناکی که دیروز داشتم دیدن ماجان برام لازم بود. گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟؟ اصلا چجوری بهت اجازه دادن بیای داخل؟؟ گفت:هر چی نباشه من مادرتم. حالا هم اگر ناراحتی من برم؟ گفتم نه نه تو رو خدا بمون خیلی دلم برات تنگ شده بود. فقط میخواستم ببینمت باهات درد دل کنم مامانم گفت چیشده مگه؟ گفتم ماجان عالیه خیلی اذیتم میکنه از من متنفره یجوری نگاهم میکنه که انگار باباشو کشتم. نمیدونم باهاش چیکار کنم مامانم گفت: منکه هوو نداشتم ولی فقط میدونم نباید زیاد سر به سرش بذاری.فقط اینو بهت بگم نغمه، زندگی بازی نیست. سعی کن باهاشون بسازی منو اون پدر بدبختتو،بعد از یک عمر زندگی آبرو مندانه سربلند کن بعد یکم بو کشید و در حالیکه اخماش تو هم بود گفت: راستی نغمه چرا اتاقت اینقدر بو میده؟؟ یاد دیروز افتادم که عالیه آشغال اون بلا رو سرم آورد ولی نمیخواستم مامانمو ناراحت کنم. اگر هم میگفتم فقط نصیحت میکرد که تحمل کنم و بسازم برای همینم گفتم خودمم نمیدونم چرا اینطوریه چند روزه خیلی اذیتم گفت: حالا اونو ولش کن برات نون قندی آوردم میدونستم دوست داری همون اول برات کنار گذاشتم گفتم مامان میشه الان که خان نیست بیام خونه. به خدا من خیلی از عالیه میترسم قول میدم با دخترای همسایه جایی نرم مامانم زد پشت دستش و :گفت این حرفا چیه نغمه خان بفهمه روزگارمونو سیاه میکنه زن باید تحمل داشته باشه تو که تازه اول زندگیته یکم تحملتو بیشتر کن دیگه ادامه ندادم چون میدونستم ماجان مرغش یک پا داره..
الهه عشق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه.
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 59 از گوشه چشم نگاهش می‌کنم. پدر خانم صابری است؛ از آن‌هایی که در کار امنیتی و اطلاعاتی مو سپید کرده. دورادور و بخاطر آشنایی‌ام با حاج حسین می‌شناسمش. زیر لب می‌گویم: - ارادتمندیم حاجی. - باهام هماهنگ باش. فعلا. دوتا کیک از قفسه برمی‌دارد و می‌رود که پولش را حساب کند. راستش را بخواهید کفم بریده است از این حرکتش و نقشه‌ای که کشیده. زد توی خال. دمش گرم. حاج حسین هم می‌گفت این آقای زبرجدی مغزش خیلی خوب کار می‌کند ها...راست می‌گفت. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ اما اواخر دهه هفتاد درگیر یک پرونده سنگین شد و کار به جاهای باریک کشید؛ فکر کنم بخاطر همین بود که مجبورش کردند پیش از موعد درخواست بازنشستگی بدهد. این هم یک مدل حذف تر و تمیز یک نیروی توانمند بود. البته این آدمی که من دیدم، قطعاً به این راحتی بی‌خیال نشده است و هنوز دارد با بچه‌های خودمان همکاری می‌کند. یک کیک دوقلو برمی‌دارم و از مغازه بیرون می‌زنم. معده‌ام می‌سوزد از گرسنگی. زخم دستم هم گزگز می‌کند. یک نفس عمیق می‌کشم و می‌نشینم روی صندلی‌ها. مرصاد را یک ساعت پیش فرستادم که صبحانه بخورد و کمی بخوابد؛ خودم ماندم. هنوز گاز دومم را به کیک نزده‌ام که حاج رسول می‌آید روی خطم: - عباس، با پدرخانم ابوالفضل هماهنگ شو و این موش و گربه بازیو جمعش کنین! کیک را سریع می‌دهم پایین و می‌گویم: - چشم. برای گوشی کاری‌ام پیام می‌آید: - سلام. زبرجدی‌ام. من ابوالفضل رو می‌برم پایین، نیروی همراهت حواسش به پشت سرمون باشه، تو هم بیا دنبالشون. می‌نویسم: - سلام. بعدش؟ جواب می‌آید: - گمم می‌کنن. فقط تو اونا رو گم نکن. حله؟ - حله. نویسنده: فاطمه شکیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترکیدم🤣 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اوج همدردی پسرا😆😂 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃 محبت خانواده تون رو به همسرتون نشون بدید نه مستقیم با سیاست. مثلا وقتی میرید خونه مامانتون اون غذایی رو که همسرتون خیلی دوست داره درست کنید، یکم چاشنی شو بیشتر کنید بگید اینو فقط برای تو درست کرده خوش به حالت، میدونه من دوست ندارم ولی بازم به خاطر تو پخته ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گفتم:نه استاد من تو داروخانه روبه روی بیمارستان کارمیکنم مقاله رو گذاشتم روی میز و اجازه گرفتم بیام بیرون که گفت:کار و دانشگاه برای زندگیتون مشکل ساز نیست؟ منظورش رو متوجه نشدم در جوابش گفتم:منم مثل بقیه استاد؛ بالاخره ی جوری برنامه ریزی میکنم، مکثی کرد حس کردم دوباره میخواد چیزی بپرسه اما صرف نظر کرد و گفت:بسیار خب من مقاله اتون رو مطالعه میکنم شاید بخوام که یه روز تو کلاس ارائه اش بدید گفتم:بله حتما آمادگیشو دارم... اونروز ساعت حدودای هفتم و نیم بود که غزاله بعد از ساعت کاریش اومد داروخانه و گفت:مامانم گفته امشب هر جوری شده ببرمت خونمون هرچی درس و چیزای دیگه رو بهونه کردم فایده نداشت و گفت:امشب پدرش خونه نیست و میخوایم کلی دور هم خوش بگذرونیم برای همین با غزاله رفتم خونشون مادر غزاله هم مزون عروس و لباس مجلسی داشت و هم آرایشگاه و انگار غزاله ای بود که فقط کمی پا به سن گذاشته بعد از شام رفتیم تو اتاق غزاله غزاله گفت:کار مقاله ات رو تموم کردی!! گفتم: آره بیشتر از تموم کردن مقاله بخاطر این خوشحالم که دارم از شر وسواسها و حرفهای بی ربط استاد مهنامی خلاص میشم غزاله گفت:چطور!! هر چی بود رو برای غزاله تعریف کردم غزاله گفت: بنظرم این استاد مهنامی ازت خوشش اومده با تعجب گفتم:چی!! نه بابا استاد مهنامی از روز اول با من همینجوری بود بعدم اگه از من خوشش اومده بود که اینقد بهم سخت نمیگرفت اولش گفت:مقاله بده بجای نمره ی میان ترم حالا امروز گفته امتحان میان ترم هم سر جای خودش هست غزاله سرشو تکون داد و گفت:ده همین دیگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی نگاهی به غزاله کردمو گفتم:ولی منکه نامزد دارم گفت:نامزد داری اما استاد مهنامی مگه رمال که بفهمه آقا مسعودی هم در کاره گفتم:ولی من حلقه تو انگشتمه گفت:الان خیلی از دخترا حلقه میندازند تا کسی مزاحمشون نشه بعدم تو توی فرم دانشگاه نوشتی مجرد مدارکت هم که نشون نمیده آقا مسعودی در کار باشه ی دفعه یادم اومد چند وقت پیش دانشگاه ازم شناسنامه خواست وقتی برم مسئول دانشگاه تمام صفحات شناسنامه ام رو با کپی ها برابر کرد و بهم برگردوند نگاهی از روی نگرانی به غزاله انداختمو گفتم: حالا باید چیکار کنم گفت:تو نباید کاری کنی بالاخره خودش زبون باز میکنه گفتم:اگه واقعا این حسو داشته باشه بخاطر مسعود هم شده نمیخوام ادامه پیدا کنه گفت:ببین من مطمئنم اگه به آقا مسعود بگی بیا بریم عقد کنیم همین الان خودشو میرسونه؛تو که به رضایت نیاز نداری.... ر ‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🟢 🔸تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانی* به محضر مبارک امام عصر ارواحنا فداه 🔹 در حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ( قسمت اول ) 🟡مرحوم نهاوندی رحمه الله نقل کرده: آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى رحمه الله فرمودند: عموى من، آقاسيد محمد على گلستانه رحمه الله براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر كه شغلش نعلبندى بود، بعضى حرفها را مى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود، مـثـل آن كه مى گفت : با طىّ الارض به كربلا رفته‌ام. يا مـى‌گفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام. و يا: خدمت حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسيده ام. ولی به خاطر حرفهاى مردم، آن صحبتها را ترك نمود. تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى‌رفتم. در بين راه ديدم جعفر نعلبند هم به آن طرف مى رود. نزديك او رفتم و گفتم: ميل دارى در راه با هم باشيم؟ گفت: اشكالى ندارد، با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم. قدرى با هم گفتگو كرديم، تا آن كه پرسيدم: اين صحبتهايى كه مردم از تو نقل مى كنند، چيست؟ آيا صحت دارد يا نه؟ گفت: آقا از اين مطلب بگذريد. اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى. گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود، به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها، براى زيارتى مى رفتم. در سفر بيست و پنجم بين راه، شخصى يزدى با من رفيق شد. چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم، مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد، تا به منزلى كه ترسناك بود، رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت، قافله را دو روز در كاروانسرا نگه داشتند، تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت زيادتر شود. از طرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مُشْرِف به موت گرديد. روز سوم كه قافله خواست حركت كند، من درباره‌ی او متحير ماندم كه چطور او را با اين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم؟ از طرفى چطور اين جا بمانم و از زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن جديت داشته ام، محروم شوم؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، لذا هنگام حركت قافله، پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را هم شفا مرحمت فرمايد. ايـن مطلب را كه شنيد، اشكش سرازير شد و گفت: من يك ساعت ديگر مى ميرم، صبركن، وقتى از دنـيا رفتم، خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد، فقط مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد، به كربلا برسان . وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم. قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت، آن زائر يزدى از دنيا رفت. من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم. وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم، ديدم از قافله هيچ اثرى نيست، جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد. تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم، اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم، همين كه مقدارى راه مى رفتم، مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت. با همه اينها به خاطر تنهايى، ترس بر من غلبه كرد. بالاخره ديدم نـمى توانم او را ببرم، حالم خيلى پريشان شد. همان جا ايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء علیه السلام توجه نمودم و با چشم گريان عرض كردم: آقا من با اين زائر شما چه كنم؟ اگر او را در اين بيابان رها كنم، نزد خدا و شما مسئول هستم. اگر هم بخواهم او را بياورم، توانايى ندارم. نـاگهان ديدم، چهار نفر سوار از دور پيدا شدند. چون رسیدند آن سوارى كه بزرگ آنها بود، فرمود: *جعفر با زائر ما چه مى كنى؟* عرض كردم: آقا چه كنم، در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند. يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد، آب جوشش كرد و گودال پر شد. آن ميّت را غسل دادند. بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميّت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند. مـن هم براه افتادم. ناگاه ديدم، از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود، گذشتم و جلو افتادم. كـمـى گـذشت، ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود، رسيدم و بعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام. (این فقره یعنی مرحوم جعفرنعلبند بعد از دیدن آن افراد گرامی، به صورت طیّ الارض به کربلا رفته است.) در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميّت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم. ادامه ⬇️ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⬆️ 🔹 در حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام ( قسمت دوم ) قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد. هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى! من قضيه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند. تا آن كه روز شد و به حرم مطهر مشرف شدم، ولى با كمال تعجب ديدم كه مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم، از قبيل: گرگ، خوك، ميمون و غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم! از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم. باز مردم را به همان حالت مى ديدم . برگشتم و بعد از ظهر رفتم، ولى مردم را همان طور مشاهده كردم! روز بـعـد كـه رفتم، ديدم همه به صورت انسان مى باشند. تا آن كه بعد از اين سفر، چند سفر ديگر مـشرف شدم، باز روز عرفه مردم را به صورت حيوانات مختلف مى ديدم و در غير آن روز، به همان صورت انسان مى ديدم. به همين جهت، تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم. چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم، بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت، چه ادعاهايى مى كند. لـذا من، نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم، تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذا خوردن بوديم. صـداى در بـلند شد، وقتى در را باز كردم، ديدم شخصى مى فرمايد: حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف تو را خواسته اند. بـه هـمـراه ايشان رفتم، تا به مسجد جامع رسيدم. ديدم آن حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود، بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملوّ از جمعيت است. آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود. به فكر افتادم كه در بين اين جمعيت، چطور مى توانم خدمت ايشان برسم، اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا. من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم. فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى؟ عرض كردم: آقا من نقل مى كردم، از بس مردم بدگويى كردند، ديگر ترك نمودم. حضرت فرمودند: *تو كارى به حرف مردم نداشته باش، آنچه را كه ديده اى نقل كن تا مردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداء علیه السلام داريم* . 📕منبع: کتاب العبقریّ الحسان مرحوم نهاوندی ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️ به آغوش خدا برگرد 🔹آب هرچند آلوده باشد، اگر به دریا برگردد، صاف و پاک می‌شود. 🔸یادت باشد خدا دریای رحمت است و ما چون آب آلوده. 🔹اگر به آغوش رحمت او بازگردیم پاک‌پاک می‌شویم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خاطراتی داشتیم😍😍😍 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸