eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇🎈(: 🌿(: | 💚 🪴🌸 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° "خدایا نمے گویم دستم را بگیر عمریست گرفته ای مبادا رهایم ڪنی"🥲♥️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° 💚 ⁦⁦⁦♡ ~ ~ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خبر بهوش اومدن ایلزاد انقدر برای افراد فامیل خوشحال کننده بود که عقیله خانوم و محمد مهدی راضیه و احسان آمده بودند کرمانشاه نمیشد با ایلزاد ملاقات کرد نیاز به مراقبتهای پزشکی داشت و تا یک هفته باید بیمارستان میمود برای همین ما را فرستاده بودند خونه هر چقدر اصرار کردم بمونم عمو ناصر گفت که صلاح نیست و فعلاً بهتره که با بقیه برگردم خونه و جلوی دیده ایلزاد نباشم کنار عقیله خانم نشسته بودم و بچه احسان روی پاهام بود و داشتم با صورت نازش بازی می‌کردم عقیله خانم پشت دستم را نوازش کرد و با لبخندی گفت _ انشاالله مادر شدن خودت را ببینیم انشالله زندگیتون شیرین بشه اندازه لبخند این بچه بخندی و حالت خوب باشه عزیزم خیلی خوشحالم که همسرت بهوش اومده و خوشحالی تو رو میبینم انقدر غرق زیبا صحبت کردن عقیله خانم شدم که یادم رفت مهدی روبروم نشسته و زل زده به چشمام تا واکنش مرا ببینه نمی دونستم چرا اینقدر مرموز شده فکر نمی کنم اون دیگه یه جایی تو ذهنش برای من گذاشته باشه که از بردن نام ایلزاد هم بدش می اومد لبخندی زدم و از عقیله خانم تشکر کردم بلند شدم دختر ناز احسان را سپردم به دست پدرش و جایی نزدیکتر به مهدی نشستم بدون اینکه توجه کنم چه حرف هایی به من زده و رابطمون تا چه حد خراب شد و حرمت های بینمون تا چه حد شکسته شده بود ازش پرسیدم _ دانشگاه بهراهه؟ سرشو تکون داد و گفت _ چرا به راه نباشه دستامون از هم باز کردم و بی حال گفتم _نمیدونم الان سه هفتس نیومدم نمیدونم دوباره بتونم ادامه بدم یا نه جواب داد فکر نمی‌کنم ایلزاد نتونه برات کاری کنه نمیدونم چرا احساس کردم داره تیکه میندازه حتی اگه تیکه بود هم برای من حرمت مهمان خانه از همه چی بالاتر بود مهدی اجازه نداد مکالمه مون طولانی تر بشه رو به مادرش گفت _ عقیله بانو اگه اجازه بدین برگردیم سیاه کمر عقیله خانم که شرایط پسرش را بهتر میدونه با لبخندی تایید کرد و از جا بلند شد بدون توجه به اصرار های عمه نسرین از خونه رفتن بیرون جمع صمیمی تر که شد و تنها شدیم راضیه منو به گوشه‌ای کشوند و در حالیکه بچش بغلش بود و تکونش می‌داد تا ساکت بشه شبیه قدیم خیلی دوستانه و خواهرانه گفت _الهه میدونی چرا مهدی انقدر بد برخورد میکنه سرمو تکون دادم و جواب دادم _ برام مهم نیست مهدی از اول هم با من رابطه خوبی نداشت کلافه گفت _اشتباهه هیچ وقت با تو بد نبوده آره شاید یه زمانی فکر می‌کرد بچه ایم و رفتار خوبی باهامون نداشت ولی من احساس می‌کنم هنوزم بهت فکر میکنه هر چند که اون رو نمی کنه و میگه اینطور نیست چون از فکر کردن به یک زن شوهردار میترسه البته این فقط فکر منه و تو میتونی بهش بهانه ندی نذاشت بهش جوابی بدم نذاشت تا فکر کنم و بفهمم چی میگه رفتی و منو با دنیایی از سوال تنها گذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم ✨یا ذالجلال و الاکرام ✨ 🌹سلام بر همراهان عزیز 🌹 💫 يکشنبه 💫 ۳ مرداد ۱۴۰۰ شمسی ۱۴ ذی‌الحجه ۱۴۴۲ هجری قمری ۲۵ ژولای ۲۰۲۱ میلادی 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🌺🍃 خدا داند كه حيدر كل دين اســت میـان خلـق او حـقّ اليَقين اســت تـمــام عــــالــم امــكــان بــدانــد؛ فـقـط حـيـدر اميرالمؤمنيـن اسـت 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ 🔴 شماره 4⃣ 💖 ✨شكفته در غـدير است علی 🌿✨باران بهار در كوير است علی 🌸✨بر مسند عاشقی شهی بی همتاست ✨🌸 🌸✨بر ملک محمدی امير است علی ✨🌸 🌸🍃 (ع)
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 چآدُࢪ ٻَعنے..: دآشٺَنِ آࢪآمِش.. ٻَعنے بِدآنے ٻِڪ سِپَࢪ دآࢪ؎.. ڪہ اَز جِنسِ فآطِمہ اَسٺ.. تا نپوشي‌اش نمي‌فهمي حرفم را..!ッ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
•از شهید آوینی پرسیدن [چیکار می کنی که این متن ها رو می نویسی...؟] آقا سید در جواب گفتن : 🍃]•خودمم نمیدونم، اما اگر میخوای اینجوری شی وضو بگیر دو رکعت نماز بخون آب وضو خشک نشده و هنوز سرت رو برنگردوندی همونجا با همین نیت شروع کن بنویس بهت می دهند...:) ●رفقاشون میگن میز کار آقاسیدمرتضی همیشه رو به قبله بوده● 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
نکنه‍ :)💎💕 ^^ | پَـــْروٰازོ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) حرفهای راضیه اونقدری درگیرم کرده بود که بشینم فکر کنم و از خودم بپرسم چرا محمدمهدی که انقدر با من مشکل داشت بازم به من فکر میکنه یعنی باید حرف راضیه رو باور میکردم یا مثل قبل بنا رو میذاشتم بر اینکه اشتباه کرده یا می‌خواسته منو از مهدی دلزده کنه هر چند که هر جوری فکر میکردم احساس من به مهدی شبیه احساسی که الان به این ایلزاد دارم نبود یعنی اگر می خواستم خیلی عاقلانه و به دور از فانتزی های دخترانه م در ۱۸ سالگی فکر کنم من هیچ علاقه‌ای به عنوان همسر به مهدی نداشتم مهدی فقط برای من یک ناجی بود که میتونست تا آخر زندگیم حمایتم کنه اون عشقی که الان میفهمم بین دلم و ایلزاد وجود داره خیلی متفاوت از احساسی که نسبت به مهدی داشتم مهدی برای من یک حامی بود بزرگترین حامی من که توی دورانی که احساس خطر می کردم کمکم کرد اگر پای ایلزاد وسط نمی آمد و زندگی همان جریان قبلی را داشت که من با مهدی محرم شدم برای اینکه از دسته پسر عموی ناشناخته فرار کنم شاید برای ازدواج مهدی مناسب‌ترین گزینه من بود چون هیچ کس به اندازه او نمی توانست من و زیر بال و پر خودش بگیره و کمبودهای زندگی ام را جبران کنه چون اون با تمام مشکلات من آشنا بود و می دونست چه جوری بزرگ شدم مهدی خوب بود مهربون بود زمانی که فهمید میتونه من رو دوست داشته باشه بهترین آدم دنیا بود ولی تمام هر آنچه که من از عشق نیاز داشتم نبود یعنی حالا میفهمم که نبود ذهنم که بزرگتر شده دنیادیده تر شده میفهمم که مهدی اسمش عشق نبود بلکه محبت نداشته ام آسیبی که در بچگی و نوجوانی به من و احساس من وارد شده بود باعث می‌شد تا هر کسی رو در حدی ببینم که میتونه تا آخر عمر به من کمک کنه ولی متوجه شدم که همه آدمای دور و بر من اگر قصد کمک کردن و حمایت از من را داشته باشند قرار نیست که حتماً عاشق من باشند و تا آخر عمر بخوان برام جون بزارن با تمام دلایل منطقی و غیر منطقی مهدی هم جز همان دسته ای بود که تا یک جایی می تونست با من باشه نه تا آخر عمر من به حرف راضیه اعتمادی نداشتم اون امتحان خودشو پس داده بود یه بار برای همیشه منو از مهدی دور کرده بود که شاید این هم حکمت‌خدا بود ولی مقصر اصلی این ماجرا راضیه بود و نباید دوباره بهش اعتماد می کردم هر چند که اگر حرفش درست باشه هم من همسری دارم که حاضرم پای تمام کمبود و کاستی ها بمانم و تا آخر عمر برایش زندگی کنم تو همین فکرا بودم که احسان در حالی که دخترش توی آغوشش بود وارد اتاق ایلناز شد و گفت _ اگه اجازه بدی می خوام باهات حرف بزنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞