🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت872
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد بازهم اقرار نکرد حرفی نزد ولی اخلاقش بهتر شده بود بیشتر باهام حرف میزد بیشتر باهام وقتشو میگذروند الان دیگه باهم میرفتیم دانشگاه باهم برمیگشتیم همه چی خوب بودم منم سعی میکردم توجهی نداشته باشم کمبود زندگیمون
رضا و ایلناز رو پا گشا کرده بودیم خونمون قرار بود عمه و اقا سهراب هم بیان منم حسابی داشتم کدبانو گری میکردم
صدای کلید میگفت ایلزاد اومده رفتم استقبالش مثل همیشه مرتب و آراسته با لباس مشکی لبخند زد و گفت
_خانوم خونه شدی خانم دکتر
سلام کردم و گفتم
_اوووه خانم دکتری من در گرو ریش گذاشتن تو هست وگرنه کی انقدر غیبت میکنه دوباره برمیگرده
قهقهه ای زد و جواب داد
_درست میشه نگران نباش مهم اینه که تو دانشجوی زرنگی هستی همین الانم میتونی مطب بزنی
خریداشو گرفتم برگشتم تو اشپزخونه
_هندونه نذار زیر بغلم پسر عمو جون من همون الهه ام که مشروط شد ترم پیش
صدای اب میگفت داره وضو میگیره جواب داد
_پسر عمو خودتی دختر عمو من شوهرتم تو دانشگاه که توجه نمیکنی به من اینجا دیگه قلمروی خودمه
امیدوار شده بودم به حرفهاش جوابی ندادم حرفی نزد صدای الله اکبرش بلند شد زیر گازو کم کردم رفتم تو اتاقش نشستم یه دل سیر تماشاش کردم چقدر قشنگ نمازشو میخوند آدم باورش نمیشد این همون ایلزاد که سی ساله نماز نخونده چقدر دوست داشتم و هیچوقت نفهمیدم چجوری تونستم بهش علاقه مند بشم
یک لحظه محمد مهدی از ذهنم عبور کرد چقدر دوست داشتن محمد مهدی فرق داشت برام با ایلزاد گفتم محمد مهدی و بعد چندین وقت از خودم پرسیدم اون بچه از من بی کس تر بودم نمیدونم با زندگیش چیکار کرد باید امروز حتما از ایلناز یا رضا میپرسیدم
_کجایی الهه
دست ایلزاد رو که دیدم از فکر اومدم بیرون بی هوا از دهنم پرید
_محمدمهدی بود
شوکه شدم قلبم گرومپ گرومپ میزد چرا فکرمو به زبون اوردم انقدر بی ربط ایلزاد لبخندی زد و سرشو انداخت پایین برگشت سر سجادش و گفت
_برو درو باز کن
نفسم بالا نمیومد بزور بلند شدم رفتم درو باز کردم ایلناز با شلوغیهاش اومد تو خونه مهمونها که نشستن دست ایلناز رو گرفتم رفتم تو اتاق درو بستم جلوی دهنمو گرفتم و بیصدا اشک ریختم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
ایلناز هرچی پرسید چیشده جوابی ندادم فقط اشک ریختم و به خودم لعنت فرستادم صدای ایلزاد میومد که داشت با رضا حرف میزد
صورتمو پاک کردم با ایلناز رفتیم بیرون ایلناز گیج و منگ نگاهمون میکرد سرم پایین بود و دل داده بودم به کارهای اشپزخونم که عمه گفت
_الهه جانم بیا بشین عمه بسه هرچی کار کردی
لبخند زورکی زدم و زیر لب فقط من من کردم برای اینکه نگه جوابی نداد ایلزاد بلند شد با خنده گفت
_کدبانو شده خانمم دوست داره هنرنمایی کنه براتون مامان
اومد تو اشپزخونه و دقیقا پشت سرم قرار گرفت آروم گفت
_الهه خانم چرا حواست به جا نیست دورت بگردم
قلبم تندتر شروع کرد به زدن خودشو میکوبید به قفسه ی سینم و فریاد میزد غلط کردم
دستمو گرفت و ملاقه رو که الکی تو قابلمه میچرخوندم از دستم کشید بیرون و گذاشت روی کابینت
_الهه خانم بغض داریا نگی نفهمیدم خوبم فهمیدم
نگاهی تو هال انداختم کسی حواسش به ما نبود الا ایلناز
_ببخشید ایلزاد حواسم نبود به مرگ خودم
انگشتشو گذاشتم روی دهانم و گفت
_هیششش من به چشمات ایمان دارم
چشمامو روی هم گذاشتم و گلوله های اشکم چکید تو صورتم
_گریه نکن زشته شامو بکش که بیصبرانه منتظر دست پخت خوشمزتم بانو
_چشم
هرچند دلم خوشحال نبود ولی لبخند زدم و شامو کشیدم چقدر ایلزاد خوشحال بود میخندید و حرف میزد و خوش میگذروند چقدر حواسش به من بود و کارهام و گاهی زیر زبونی ازم تشکر میکرد چقدر همه چی خوب داشت پیش میرفت و من این احساس رو دوست داشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
یک سالی میشد که نه مامان رو دیده بودم نه از احسان و آقا عامر خبری داشتم فقط خودم بودم و ایلزاد که داشتیم در کنار هم دوستانه زندگی میکردیم بدون هیچ پیوند زناشویی که بینمون باشه ولی عاشقانه همو دوست داشتیم و میپرستیدیم
حالا همه ی دانشگاه میدونستن همسر ایلزاد منم و همه ی دانشجوها با حسرت خاصی نگاهم میکردن نمیدونستن چه درد عمیقی ته دل منو ایلزاد رو گرفته
مدت زیادی بود که دوست نداشتم از هیچکس برام خیر بیاد دوست داشتم خودم باشم و ایلزاد که تمام زندگیم بود حتی ایلناز هم دیگه حرفی نمیزد از محمد مهدی یا خانواده ی مادری من، تنها رشته ی اتصال من به مامان اینا فقط رضا بود که اونم هیچ شباهتی به خانواده ی مادری من نداشت
_کجایی الهه خانم؟
زیر درخت بلند وسط دانشگاه نشسته بودم با نوک کفشم ضرب میزدم روی زمین ایلزاد رسیده بود قرار بود بریم خونه ی عمه
لبخندی زدم و گفتم
_خسته نباشی همینجام من بریم؟
کیف چرمشو اورد بالا و گفت
_بریم که مامان هزار بار زنگ زده
بلند شدم دفترمو گرفتم تو سینم و کنارش قدم برداشتم هنوزم بعد یکسال نگاه ها بهمون بود خب ایلزاد با اون همه ادعاش چجوری میشد یه خانم چادری کنارش باشه شاید براشون تعجب آور بود واقعا
بی اختیار دست ایلزاد رو گرفتم و گفتم
_دوسم داری؟
نگاهم نکرد و قدمهاشم آروم نکرد
_خودت چی فکر میکنی؟
شونه هامو انداختم بالا و آه کشیدم جواب داد
_قد چشمام دوست دارم
بغض کرده گفتم
_از زندگیم راضی نیستم
محکم جواب داد
_بخاطر خودت، راضی باش
فورا گفتم
_خاطر من میگه یه زندگی معمولی
رسیده بودیم به ماشین ریموت رو زد درو برام باز کرد خودش دور زد نشست تو ماشین با چند ثانیه فاصله از ایلزاد سوار شدم
دور زد راه افتاد سمت خونه ی عمه جلوی درشون که رسیدیم قبل از اینکه دکمه ایفون بزنه گفت
_یه روزی از اینکه شوهرت نبودم احساس رضایت میکنی
بقدری عصبی شدم که رو ازش برگردوندمو رفتم داخل خنده هاش احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم تو ساختون آقا سهراب خوش آمد گفت و رفت تا ایلزاد رو در آغوش بگیره همونجور عصبی رفتم تو آشپزخونه کنار عمه دستشو خشک میکرد با دیدن ابروهای عبوسم خنده هم به لبش خشک شد
_چیشده الهه؟
رفتم بوسیدمش و گفتم
_از شازده پسرتون بپرسید
دوست نداشتم اوقاتشون رو تلخ کنم ایلزاد تسلیم وارد اشپزخونه شد و گفت
_هیچی مامان مگه خانم قهر میکنه مقصر منم
عمه صورتش پسرشو بوسید و گفت
_بله همیشه مقصر تویی
ایلزاد خم شد پشت سرم و گفت
_عروستون دلش بچه خواسته
به آنی رنگ صورتم قرمز شد خدایا چی میگفت جلوی عمه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه هم نگاهش نگران شد و برگشت پشت بهمون کرد و مثلا مشغول شد با سرخ کردن سیب زمینی ها ولی دلش آشوب بود که گفت
_منم دلم میخواد شادکامی شمارو ببینم ولی نمیدونم بینتون چه مشکلیه که رضایت نمیدید به بچه اوردن ملیحه میگفت....
گوشامو تیز کردم برای شنیدن حرفی از مامان ولی عمه سکوت کرد و آقا سهراب اومد تو اشپزخونه
_دخترت هم رسید نسرین خانم ناهار اماده نشد گشنه ایم ها
ایلزاد واکنشی نشون نداد ولی من برگشتم سمت اقا سهراب و گفتم
_عه چه خوب من میرم استقبالشون
میدونستم ایلزاد داره به ادامه ی حرف مادرش فکر میکنه رفتم بیرون نمیخواستم پچ پچشون رو بشنوم
ایلناز با ناز و ادا راه میرفت انگار رضا هم بیش از حد لی لی به لالاش میگذاشت نمیدونستم چخبر بود
وقتی هم بغلش کردم خیلی حوصله نشون نداد رضا گفت ولش کنم درست میشه
کمی بهم برخورد ولی به روی خودم نیاوردم رفتم پشت سرشون نزدیک به ایلزاد روی صندلی نشستم هنوزم چادر سرم بود و همچنانم نگاهم به ایلناز بود که رنگش پریده بود
نگاهم کرد و بی اختیار گفت
_برو چادرت رو در بیار
تعجب کردم این چی میگفت جلوی رضا اصلا چش شده بود نگاهی به عمه انداختم دستشو گذاشت جلوی صورتش خندید
واقعا ناراحت شده بودم ایلزاد دستمو گرفت و حرفی نزد اقا سهراب از جا بلند شد و گفت
_خب قبل از اینکه الهه ی نازم ناراحت بشه باید خدمتتون عرض کنم که ایلناز بابا بارداره
شوکه بودم هم من هم ایلزاد چند ثانیه همدیگه رو نگاه کردیم ایلزاد با خوشحالی گفت
_الهی شکر پس دارم دایی میشم میبینم این دختر حالش خوب نیست
ایلناز شروع کرد به گریه کردن دلم براش سوخت برای خودم بیشتر بقول ایلزاد دوست داشتم بچه داشته باشم
برعکس همه که دور ایلناز رو گرفته بودن من بغض کرده نشسته بودم نگاه میکردم دلم توجهی از این جنس خواسته بود که انگار قرار نبود سراغم بیاد
ناهار خوردیم و حتی چند ساعت بعد از ناهارم موندیم تو همون حین ایلناز بهم گفت که مامانم پشت سرم میگه نفریناش اثر کرده و الهه هیچوقت حامله نمیشه تا نسل ناصر رو ادامه بده اونجا بیشتر و بیشتر دلم شکست از تقدیر شومم.
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
برگشتیم خونه ناراحتیمو نمایان نکردم نذاشتم بیشتر ایلزاد مورد ازار قرار بگیره اون کنار اومده بود با این تصمیمش منم بایدهمه چیو میسپردم دست خودش
ولی برعکس همیشه رفتم توی اتاقش لباسشو عوض کرده بود داشت موهاشو مرتب میکرد که بخوابه
از آینه منو دید لبخند زد و گفت
_بفرمایید تو خانم دم در بده
خندیدم رفتم روی تختش دراز کشیدم با ناخونام بازی کردم و گفتم
_ایلزاد بنظرت دایی شدن چه حالیه؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت
_هر حسی باشه، من مایل به تجربه ی حس پدرانه نیستم
بعد هم قهقه زد و خندید پسره ی دیوونه بهش پشت کردم و خوابیدم لامپ اتاقو خاموش کرد و اومد کنارم دراز کشید
_وقتی به این سالها فکر میکنم مخم سوت میکشه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم
دلم برای مامان تنگ شد هرچقدر بد بازهم مامانم بود
_ایلزاد بنظرت چجوری میتونم مامانو متقاعد کنم
_ملیحه خانم از من متنفره
چرخیدم سمتش
_ولی تو تقصیری نداری
بی هوا پرسید
_محمد مهدی کجاست یه مدته پیداش نیست
جواب دادم
_نمیدونم ازش بی خبرم
_چند مدت پیش شنیدم تدریس روگذاشته کنار رفته شمال برای پروژه های ویلایی
_اره همیشه دوست داشت بره شمال زندگی کنه شاید برای همون رفته، اون بیچاره هم تو دنیا جز عقیله کسی نداره
سکوت کرد و گفت
_عقیله خانم مریضه
خدای من تحمل اینو نداشتم عقیله مهربونترین بود برای همه ما
_حالش چطوره مریضیش چیه
پوفی کرد و گفت
_سرطان سینه داره قابل درمانه ولی ازار دهندست عقیله هم با مهدی رفته شمال
چقدر دلم سوخت برای مهدی که تو دنیا هیچ شانسی نداشت خوابم نمیبرد دست به دست میچرخیدم چقدر دلتنگ مامانم شدم باید کوتاه میومدم و ایلزاد رو قانع میکردم بریم دیدن مامان اگر خدا نکرده مامانم چیزیش بشه و یک ساله که من ندیده باشمش، باید چیکار میکردم دیگه نمیتونستم خودمو ببخشم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
زندگی روال خودشو میگرفت حالا کم کم داشتم رشد میکردم و رسیده بودم به سالهای آخر دانشگاهم آخر درس خوندن نه، سالهای آخری که نیاز بود سر کلاس بشینم بعد از این باید میرفتم درمانگاه و بیمارستان ها تا دوره های کارآموزی رو بگذرونم اوایل سخت بود ولی کم کم همه چی برام راحت و عادی شد بعد از گذشت مدتها من همچنان از مامان و احسان بی خبر بودم از محمد مهدی و عقیله بی خبر بودم و از پدربزرگ و ماهرخ خانم هم همچنین فقط عمه نسرین رشته ی اتصال ما به اون روستا بود که گاهی خبری می اورد و میرفت ایلناز و رضا حالا پدر و مادر شده بودن و وقتشون کمتر در اختیار ما بود گاهی میدیدمشون گاهی هم تا مدتها بی خبر بودیم
ساعت حدود دوازده بود که داشتم از بیمارستان برمیگشتم از اینه ی ماشین نگاهی به خودم انداختم چقدر جا افتاده تر شده بودم الهه حالا در حوالی ۲۵ سالگی قدم میزد و خودش حواسش نیست چقدر بزرگ شده و از دنیای آدمای قبلی فاصله گرفته
گوشیم زنگ خورد از روی داشبرد دکمه اش رو زدم و از هدفون توی گوشم صدای ایلزاد رو شنیدم
_سلام الهه جان کجایی؟
علاوه بر من ایلزاد هم جا افتاده تر شده بود دیگه اون حرفها و رفتار زمان دیوونگیشو نداشت
_سلام مرد مهربون من پشت فرمونم
خندید ذوقش عجیب غریب بود
_مراقب خودت تا میرسی ناهار اماده میکنم
سرخوش خندیدم و گفتم
_خداقوت پهلون
خداحافظی کرد و رفت بعد از دو سه دوره استادی رو گذاشته کنار فعلا ترجیح داده که توی مطب شخصیش کار کنه حالا وقتش ازاد تر و اعصابش آرومتر بود
بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم پارکینگ خونه و تندی رفتم بالا بوی تنها غذایی که ایلزاد بلد بود درست کنه پیچیده بود تو راهرو درو باز کردم از همونجا جلوی در گفتم
_به به بوی قیمه پیچیده همه جا
کفشمو در اوردم ایلزاد از آشپزخونه اومد بیرون دستشو با پیشبندش خشک کرد و گفت
_خسته نباشید بانوی زیبا
کمی نگاهش کردم و بی اختیار با همون چادر رفتم سمت آغوشش برام مهم نبود پیشبندی بسته که بشدت چربه و وقت نکردم بشورمش
آروم کنار گوشش گفتم
_نمیدونی چقدر دوستت دارم
ازش جدا شدم و نگاه کردم به چشمهاش باز هم رنگ شرمندگی گرفت ولی با خنده گفت
_نمیدونی چقدر منو خجالت میدی
دیوونه ای بهش گفتم و رفتم لباس عوض کرده برگشتم داشت خورشتشو میکشید
_الهه فردا پس فردا که بیمارستان نداری موافقی یه سر بریم سیاه کمر؟
چندتا دونه سیب زمینی برداشتم خوردم و پرسیدم
_مهمونی؟
بشقابو اورد و نشست کنارم
_آره مهمونی
_بابابزرگ گفته؟
سرشو تکون داد
_نه ماهرخ دلتنگه
دوست داشتم عمه هم بیاد
_عمه نمیاد؟
قاشق پر از برنج و قیمه گرفت جلوی صورتم و جواب داد
_چرا میاد
حس خوبی بود دوست داشتم برم عمارت پدربزرگ خان بوی مامان مهریو میخواستم راضی بودم از رفتنمون همون شب ساک بستم و فرداش راهی شدیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
با رفتن به سیاه کمر حال خوبم برگشت حال خوب روزهای خوب کنار مامان مهری از ایلزاد خواستم اول برم عمارت پدربزرگ خان قبول کرد
_اجازه بده بیام باهات چند وقته کسی نبوده ممکنه دزد چیزی...
لبخند زدم گفتم
_دلت میاد اینجوری میگی سیاه کمر به این امنی
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت
_باهات بیام خیالم راحتتره
قبول کردم و باهم رفتیم داخل عمارت هیچکس نبود ولی ایلزاد محض اطمینان همه جا رو گشت و گفت
_راحت باش به خاطراتت برس من برم محضر جمشید خان
خندید و رفت من موندم دنیایی از خاطره همراه با عمارت زیبای پدربزرگ خانم از روز عید فطر تا شب عروسیم و زجه های خودم و مامان از عروسی راضیه و احسان تا شبی که مهدی اینجا تنها بود
بی اختیار رفتم به زیر زمین خونه فکر میکردم مثل توی فیلمها یه چیزی اونجا پنهون شده که میتونه از گذشته برام خبر بیاره خندیدم به افکارم و رفتم پایین نه تاریک بود نه بوی نم گرفته بود زیبا و دلنشین بود گوشه ی زیر زمین هم تخت و کمد گذاشته بود مامان مهری میگفت بابابزرگ اونجا کتاب میخونده
رفتم روی تخت دراز کشیدم چند دقیقه کمرم از خشکی در اومد بالای سر تخت پر از کتاب بود بوی خوب کتابا باز نکرده هم تو دماغم بود
بلند شدم یکی یکی بازشون کردم و لای برگه هارو گشتم دوست داشتم یه چیزی از قدیم پیدا کنم هرطور شده ولی خبری نبود و ناامید شدم
آخرین کتابو گذاشتم سرجاش از پشتش یه چیزی افتاد روی زمین خم شدم کلید تاج نشان قدیمی بود دلم به هول و ولا افتاد حس ششمم میگفت کلید یه در مهمه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
ولی هرچی گشتم دری نبود که بشه باهاش باز کرد حتی تو جاهای مخفی هم خبری نبود خندیدم و کلید رو گرفتم تو دستم از زیر زمین رفتم بیرون تو حیاط نشستم همونطور که کلید رو نگاه میکردم با خودم فکر میکردم اینهمه ثروت و دارایی که موند برای من، به چه دردم خورده تاحالا و از این به بعد به چه دردم خورد که باعث جدایی بین منو مادرم شاده
روی کلید رو نگاه کردم انگار نوشته بود ملیحه برام عجیب بود چرا باید روی کلید نوشته باشم ملیحه مگه مال مامان بود جالبتر اینکه روش اسمهای عجیب غریب تری هم نوشته بود که من نمیدونستم چیه
بلند شدم رفتم از عمارت بیرون و بین راه با خودم تصمیم گرفتم روی اختیار خودم اموال پدربزرگ خان رو بین بچهاش تقسیم کنم تا شاید از این کینه و دشمنی کاسته بشه
کلید رو بین دستم نگه داشته بودم تا نشون عمه نسرین بدم بلکه اون بدونه جریانش چیه بالاخره اون دوست و رفیق صمیمی قدیمی مامان بوده
وسط کوچه که رسیدم بی اختیار برگشتم کلبه ی احزان عقیله رو نگاه کردم در خونش بسته بود و خبری از آب و جارو نبود براش طلب عافیت کردم و رفتم عمارت جمشید خان اونجا هم سوت و کور بود دیگه خبری از خدم وحشم روزهای اولی نبود
بابابزرگ مثل همیشه پر صلابت روی ایوون ایستاده بود و نگاه میکرد به حیاط با دیدنم لبخند زد و گفت
_خوش اومدی دختر کدخدا
بابابزرگ بازمانده ی نسلی بود که به اصل و نصب خودش، افتخار میکرد نه به انچه که فرد به دست آورده بود
خندیدم و جواب دادم
_سپاسگذارم خان
رفتم بالا هردوشون رو در آغوش گرفتم هم جمشید خان هم ماهرخ خانم مخصوصا ماهرخ که معلوم بود خیلی دلتنگمون شده
ایلزاد اومد دستمو گرفت و آروم گفت
_نرو تنهایی جایی تا بیای دلم آروم نداره
خندیدم و گفتم
_یعنی میخوای بگی دلتنگ من شدی
چشمکی زد و بدون حرف نشست روی مبل
_عمه نسرین کجاست؟
به بالا اشاره کرد خداروشکر تنها بود رفتم تو اتاقش داشت نماز میخواند کنارش نشستم به محض تموم شدن نمازش کلید رو گذاشتم جلوش و گفتم
_عمه شما میدونی این چیه چرا اسم مامان روش نوشته؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه وحشتزده از جا بلند شد چادر نمازش رو از سر انداخت روی زمین و دوید سمت طبقه ی پایین پشت سرش رفتم دوست داشتم مو به مو جریان رو بفهمم
هول هولی رفت سمت ماهرخ و گفت
_ماهرخ مگه این کلید مال شما نیست؟
ماهرخ رنگ از رخش پرید عجیب غریب شد و ترسناک تعادل روانیش رو از دست داد و شروع کرد به خودزنی پیرزن بیچاره چیکار میکرد با خودش تند تند میکوبید تو صورت خودش و با زبون محلی نفرین میکرد
جمشید از اون سر سالن با ایلزاد اومدن و نگران پرسید
_چیشده چرا باز پریشون احوال شد ماهرخ
عمه نسرین با ناله گفت
_پس حدسم درست بود ای خدا لعنتت کنه ماهرخ که اتیش شدی تو زندگی همه خون همه ی ماها گردن تو
منکه نمیدونستم چخبره نمیدونستم چرا عمه نسرین که اسطوره ی ادب بود اینجوری لعنت میکنه ماهرخ رو که حق مادری به گردنش داشت مات و مبهوت بودم ایلزاد دستمو گرفت میخواست منو از اونجا دور کنه مانع شدم
_عمه این چیه؟
عمه دستمو گرفت و گفت
_نگران نباش عزیزم بیا بریم از این عجوزه دور بشیم بعدا برات میگم
بدون توجه به ناله های ماهرخ دستمو گرفت و دور شدیم وقتی رسیدیم به حیاط عمارت همچنان صدای جیغ و زجه های ماهرخ میومد چقدر از صداش ترسیده بودم
_عمه ماهرخ چرا اینجوری شد
عمه با گریه گفت
_خدا لعنتش کنه عجوزه رو چقدر قسم خورد که گذاشته کنار نگو اینهمه بدبختی زیر سر سحر و جادوی اونه
تنم داشت میلرزید از اینکه معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه با نگرانی پرسید
_گوشیت همراهته؟
صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم
_عمه میشه از اینجا بریم میترسم
همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت
_بریم عمارت صادق خان
عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی
عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود
_آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم
پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد
سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم
_عقیله میاد کمکم باطلش کنیم
چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید
_حالت خوبه؟
خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه
_عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا ..
عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد
_اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره
هضم این واقعیتها برام مشکل بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم
_یعنی چیکار کرده
نگاهم کرد و گفت
_یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو
تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده
آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت
_خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد
هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود
ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم
_سلام الهه خانوم
صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من
دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت
_ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟
عمه با عصبانیت گفت
_عفریته شد باز
عقیله با ناراحتی جواب داد
_طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه
عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت
_طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟
عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید
_خوبی
بی جون جواب دادم
_نیستم دلم میسوزه برای مامانم
عقیله اروم لبخند زد و گفت
_قدرت خدا بالاتره
اشکم سرازیر شد
_قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟
نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت
_خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم
دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم
_ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم
ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت
_میخوای بریم از اینجا؟
جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم
مهدی گفت
_مامان الان کار دست چیه؟
چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت
_باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام
عمه با عصبانیت گفت
_یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟
عقیله جوابشو داد
_یادمه ولی آدمی گول میخوره
عمه با ناراحتی گفت
_خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد
بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد
قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمیداد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه
ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من
عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت
_ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه
با ترس گفتم
_ممکنه بازم باشه؟
عمه گفت
_بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه
محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت
_بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست
رو به عقیله گفتم
_عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمیده
با تأسف سرشو تکون داد
_از دست لجبازی های ملیحه
گوشیشو برداشت و زنگ زد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
خیلی طول نکشید تا مامان جواب داد عقیله بدون حرف گوشی رو گرفت سمتم با بغض گفتم
_چرا جواب دخترتو نمیدی
چیزی نگفت باز گفتم
_میخوام بیام شیراز
این بار فریاد زد
_تو دختر من نیستی
خیلی زود گوشی رو قطع کرد و من موندم حیرون چشمهایی که چهره ام رو میکاوید و ترحم امیز نگاهم میکردن چقدر سختم بود اینجوری طرد میشدم از طرف مادرم
عقیله دست به زانو بلند شد و محمد مهدی هم دنبالش روانه شد از خونه رفتن بیرون هنوز شوک بودم و قدرت تکلم و حرکت هم نداشتم
عمه کنارم نشست و گفت
_ملیحه از جوونیش بیشعور بود تو به دل نگیر دخترکم همه چی درست میشه
آروم خزیدم زیر پتو و چشمامو بستم عجیب بود که خوابم برد نه یک ساعت بلکه پنج ساعت وقتی بیدار شدم شب بود و نه از عمه خبری بود نه از ایلزاد با دلهره پتو رو زدم کنار بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که ایلزاد رو دیدم نشسته بود روی صندلی و قهوه میخورد
_ترسیدم فکر کردم تنهام
لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد با آرامش گفت
_مگه من تنهات میذارم
خودمو سپردم به دستهاش و بی هیچ حرفی کنارش ایستادم من نیاز داشتم به آرامش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ بشدت تو بستر بیماری افتاده بود نه از کهولت سن بلکه از اوضاع پریشونی که ماهرخ براش ساخته بود خیلی خیلی ناراحت بود و به خلوت خودش ماهرخ رو نمیپذیرفت
عمه نسرین دور از چشم جمشید خان گریه میکرد که نکنه نازنین پدرشو از دست بده میدونستم با این احوالات دیگه پدربزرگ موندنی نیست
ایلزاد هم انگار دوباره داشت یتیم میشد عین مرغ سر کنده شده بود همش تکرار میکرد چیکار کنم خوب بشه چندتا دکتر و پزشک تاحالا آورده بود بالای سرش ولی بی فایده
کنار جمشید نشسته بودم و دستاشو نوازش میکردم چرخش دوران با ما کاری کرده بود که حالا بعد از چندسال این جمشید بود که به من احتیاج پیدا کرده بود دیگه از اون صدای پر صلابتی که روز اول پشت گوشی ازش شنیدم خبری نبود همون مردی که تهدید کرد یا ملیحه میاد فروخته بشه یا بچه هام یعنی نوه هامو تحویلم میدین
خاطرات اولین باری که دیدمش عصا زده بود روی ایوون ایستاده بود یادم میومد تا ژست خان مآبانه اش تو روز عروسی منو ایلزاد
همه ی اینها باعث میشد قلبم پر و خالی بشه از احساسات برعکس دوست داشتن و نفرت دستشو گرفته بودم و سعی میکردم بهش آرامش تزریق کنم ولی انگار خودش بیقرار تر بود برای حلالیت طلبیدن و یاداوری موضوعاتی که مقصرش کسی نبود جز خودش چقدر دلم براش میسوخت و انگار همه چیز رو فراموش کرده بودم در برابر جون بابابزرگ حتی ناملایمتی مامان با خودم
_الهه .. جان .. بابا ..
دستشو بوسیدم و گفتم
_جانم عزیزم
چقدر آخر عمری برام عزیز شده بود
_من .. نمیمونم با .. این حال خراب ..تورو خدا .. تو برام حلالیت .. بطلب مخصوصا .. مامانت
گریه میکردم و در دل خودم مینالیدم از اینکه مامان اهل رحم و حلال کردن نبود اون منو نبخشیده بود بابا بزرگ که دیگه عامل تمام بیچارگیهاش بود
همون لحظه ایلزاد رسید پریشون تر از روزهای قبل نگاهی به من و نگاهی به بابابزرگ کرد با مهربانی گفت
_چطوری پهلوون
بابابزرگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت
_دلداریم میدی پسر؟
ایلزاد کنار تخت جمشید خان نشست و گفت
_یه بار دیگه یتیمم نکنیا لامروت
قلبم داشت از این حجم غم و اندوه میترکید طاقت نکردم بلند شدم رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عمه نسرین تو پاگرد پله ها نشسته بود و. شونه هاش میلرزید میدونستم این ایوون و عمارت همگی خودشونو آماده کردن برای رفتن جمشید خان میدونستم همه رخت عزا پوشیدن کاش قضیه برعکس میشد از تمام هویت منو ایلزاد فقط جمشید خان مونده بود ما، نای خداحافظی باهاش رو نداشتیم.
کنار عمه نشستم فهمید سرشو بلند کرد
_اگه بابا بره از این که هست، تنها تر میشیم نه؟
سرمو گذاشتم روی زانوش و خسته جواب دادم
_عمه من بجز شما کسی رو ندارم بیاین یه کاری کنیم بابابزرگ موندنی بشه اون الان فقط روحیه اش خراب شده وگرنه هنوزم همون جمشید خان پر ابهته
با غم جواب داد
_ماهرخ چیزی از ابهت جمشید باقی نذاشت ماهرخ بابامو تموم کرد
همون لحظه ایلزاد سراسیمه اومد بیرون و رو به عمه گفت
_مامان شما از در پشت دیوار اتاق باغ خبر دارید؟
عمه با تعجب جواب داد
_چطور مگه؟
ایلزاد بی جواب گفت
_کلیدش رو بهم بدید
عمه جواب داد
_بابا گفت؟
ایلزاد فقط سرشو تکون داد عمه رفت دنبال کلید تا برگرده ایلزاد فقط قدم زد دلم نمیخواست بپرسم دنبال چیه دوست نداشتم اتفاق تازه ای رو ببینم بلندشدم برگشتم پیش پدر بزرگ
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس و
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ سبکتر بود روشن تر شده بود صورتش نشستم کنارش رست کشیدم رو صورتش خندید اروم و با عشق
_فکر نمیکردم روزی دختر نادر برسه بالای سرم
حالا که حالش خوب بود بود باید حالشو خوب میکردم جواب دادم
_دوستم نداری بابابزرگ؟
بیشتر خندید صورتش گل انداخت
_تو و ایلزاد، بسته به جون منین
چقدر حالمو خوب میکرد قرار گرفتن کنار ایلزادم چقدر دوسش داشتم حتی اسمشو گاهی فکر میکردم اگه خدا عشقش رو ازم بگیره تو این دنیا هیچ چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت
همون لحظه ایلزاد رسید با یه پوشه ی سبز خوشحال نبود ولی عصبی هم نبود چسبید به در اتاق و گفت
_رسم ما این بود پهلوون؟
جمشید خان خوشحال بود ولی نگاهی به من و نگاهی به ایلزاد انداخت و گفت
_پشت بدین به پشت هم پر از عشق کنید خونه ی آینده تون رو ارثی که از صادق رسید به الهه بیشتر از این ارثی نیست که از من میرسه به تو ایلزاد، دیگه خودتو کمتر از الهه نبین دیگه ملیحه نمیتونه رنج بده به دلتون دیگه باید حالتون خوب باشه کنار هم
یه لحظه فرو ریختم یعنی بخاطر ارثیه ام ایلزاد منو کمتر از خودش میدید مامان تحقیرش میکرد، باورش میشد که منم احساسم اینه؟
ایلزاد داشت با پدر بزرگ حرف میزد ولی من جای دیگه بود ذهنم پس دلیل ناراحتی ایلزاد این بود این مدت یعنی من تو عشق براش کم گذاشته بودم که خودشو ناراحت کرده بود؟
به خودم اومدم جمشید خواب بود و دستم تو دست ایلزاد داشتیم میرفتیم بیرون دم در اتاق نرسیده برگشتم سمتش و گفتم
_بی انصافیه که فکر کنی به نظر من هم داشتی تحقیر میشدی
نگاهم کرد چند ثانیه عمیق و مهربون همونجا جلوی نگاه عمه نسرین که بست پشت در اتاق پدرش نشسته بود سرمو به آغوش کشید و روی موهامو بوسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
با این کارش خیالمو راحت کرد از من دلگیر نبوده انگار ولی خوشحال بود از اینکه این ارث بهش رسیده بود و عمه نسرین هم خوشحال بود از این اتفاق بلند شد اومد نزدیکمون با خوشحالی گفت
_خیلی خوشحالم که دیگه ملیحه گزک نداره باید براش زنگ بزنم بهش بگم بلکه از خر شیطون پیاده شد
با استرس گفتم
_نه عمه ممکنه ناراحت بشه
عمه نسرین دهن کجی کرد و گفت
_خوبه دوست خودمه ها ولش کن از من ناراحت نمیشه
بعد مدتها خنده رو روی لب ایلزاد دیدم با ذوق گفت
_مامان کار خودتو انجام بده بلکه ملیحه خانم منو به غلامی پذیرفت.
نگاهی به من کرد و گفت
_میخوام جمشید خان رو بیارم کرمانشاه فکر میکنم برای روحیه اش بهتر باشه
بدون اینکه فکر کنم جواب دادم
_موافقم حقش نیست تو این حال بدی اینجا تنها بمونه بلکه اونجا تونستیم بهش کمک کنیم حال خوب خودشو پیدا کنه
عمه هم راضی بنظر میرسید قرار شد کمکم جمع کنیم و برگردیم ایلزاد مشغول کارهای جمشید خان بود اون بیشتر از هرکسی خبر داشت وسایل مورد نیازش کجاست رفتم کنارش ایستادم و سعی کردم صدام نلرزه گفتم
_ایلزاد جان اجازه میدی برم یه سر پیش مهدی و عقیله؟
دستش از حرکت ایستاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
مثل همیشه اخم نکرد عصبی نشد بی اختیار نشد بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_اتفاقی افتاده؟
منم عین خودش ریلکس جواب دادم
_نه عزیزم دوست دارم برم پیششون باهم حرف بزنیم یادت نیست اون دختر چه بلایی سر مهدی آورد فکر میکنم حرفی برای گفتن داشته باشه شاید هم نه، فقط دوست دارم بشینم باهاشون حرف بزنم بدون هیچ موضوعی
لبخندشو از گوشه ی چشمش احساس کردم انگار تونسته بودم صداقت کلام به خرج بدم
_برو، خودم میام دنبالت
نمیشد ازش تشکر نکردی خم شدم پشت گ.ردنشو بوسیدم دیدم که چشماشو بست و خوب شد که نگاهم نکرد
از عمارت اومدم بیرون ماشین مهدی پشت در خونه ی عقیله بود رفتم در زدم زود در باز شد.
عقیله با دیدنم خوشحال شد لبخند زد و دعوتم کرد به خونش، قبل از رسیدن به هال احوال مهدی رو پرسیدم زود منظورم رو فهمید جواب داد
_رو به راه نیست خیلی
دلم میسوخت برای مهدی، مهدی همبازی بود همدم بود مهربون و با معرفت بود اگه احسان گند نزده بود ماهمچنان برای همدیگه بهترین یار و یاور مونده بودیم خراب شد همه چی ولی مهدی هنوز پسر دایی من بود و تنها دلگرمی من از خانواده ای که اسمی هم ازون نمونده بود دست عقیله رو گرفتم و فشردم با هم رفتیم داخل
تو کلبه ی کوچک عقیله همه چی بود عشق صفا صمیمیت و آتیشی که همیشه روشن بود و میسوخت یا زمستون و برای گرما یا تابستون و برای پختن غذا
محمد مهدی انگار انتظار دیدنم رو داشت بلند شد تعارف کرد بشینم چقدر معذبم بودم وقتی بهم احترام میذاشت و دوست نداشت باهم صمیمی باشیم
نشستم روی زمین تکیه به پشتی های قرمز عقیله رفت آشپزخونه تا بیاد نگاهی انداختم به مهدی که دورتر از من تکیه داده بود و مثلا سرگرم کتاب خوندن بود
_چرا انقدر خودتو عین غریبه ها گرفتی، سوا از روزای تلخ، من و تو و احسان و راضیه روزای خوبی داشتیم تو برای من کوه سختی بودی که تو روزای بد بهش تکیه کردم چرا احساس میکنم غمگینی؟
بی تعارف جواب داد
_غمگین شدن سهم منه، مَه بانو
چقدر بزرگ شده بودیم و خبر نداشتم چقدر آقا شده بود مهدی چقدر خانم شده بودم من چشمای آبیش چنان غمگین بود که قلب منو میلرزوند چه برسه به عقیله بانوی بی جون و کم جون
استکان به دست اومد کنارمون نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله انگار داشت روزهای آخر عمرشو سپری میکرد همونقدر غمگین و دلشکسته انگار زنگار گرفته بود دل بی رمق همه ی ما و نیاز بود دستی بیاد و همه چی رو بشوره ببره.
مهدی سر از کتاب در آورد و گفت
_برو با مامانت حرف بزن نذار حسرت به دل بشی.
عقیله جواب داد
_ملیحه رو باید اروم کرد عقده ی سالیان دراز مونده تو دلش درست نمیشه این زن
مهدی سرشو تکون داد و گفت
_ولی بهرحال مادر الهه ست منکه میدونم هردوشون دارن برای دیدن همدیگه بال بال میزنن خب چرا دوری کنن از همدیگه
با بغض گفتم
_مامانم با ایلزاد کنار نمیاد من چجوری بدون اون برم پیشش.
مهدی جواب داد
_با ایلزاد برو ولی هرچی گفت جواب نده بذار بگه و خالی بشه، بلاخره شمارو میپذیره حیفه روزایی که داره میره. مامانت دیگه جوون و جون دار نیست.
اشک نشست تو چشمام به عقیله گفتم
_میاین باهام که تنها نباشم؟
مهدی جای عقیله جواب داد
_میایم مامانم به دیدن دایی احتیاج داره.
عقیله لبخند زد بلند شد چقدر خانم بود این خانم بازهم مهدی جای باز کردن سفره ی دل خودش، گره از کار من باز کرده بود.
همونموقع صدای در خونشون اومد میدونستم ایلزاد اومده دنبالم باید بهش میگفتم چه تصمیمی داریم.
محمد مهدی رفت دروباز کرد باهم اومدن ایلزاد خیلی جدی وارد شد با دیدن صورت ناراحتم بلند سمت عقیله سلام داد اومد کنارم واضح پرسید
_چرا ناراحتی؟
عقیله جای من جواب داد
_دلتنگه مادر باید برید دم در خونه ی ملیحه هم این بچه اروم شه هم اون مادر
ایلزاد جواب داد
_خب منم دوست دارم ولی ملیحه خانم نمیبخشه.
عقیله نگاه کرد به مهدی و خندید.
همونجور که منو راضی کرده بودن، مهدی هم راضی کردن با جمشید خان و عمه نسرین راهی شیراز شدیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
برای دیدن مامانم لحظه شماری میکردم با اینکه قلبم داشت میترکید از نامهربونیش ولی بقول مهدی مگه چند وقت دیگه مامانم پیشم بود که من ازش برای بار هزارم عذرخواهی نکنم.
یکسره تا شیراز سوار ماشین بودیم و هیچکدوم پیشنهاد نداد که بین راه استراحت کنیم انگار همه دوست داشتن این قضیه به خوشی تموم بشه.
وقتی عقیله زنگ زد به عامر خان و بهش گفت جلوی در خونشونیم، زیر سی ثانیه در خونه باز شد و بعدش عامر خان با خنده و شادمانی بیرون اومد کمی خودمو عقب کشیدم تا آخرین نفری که میبینه من باشم با عقیله و مهدی و ایلزاد و بقیه احوالپرسی کرد و تعارف کرد برن داخل خونه بدون اینکه حتی ذره ای به روی خودش بیاره یا بپرسه اونها اینجا چیکار میکنن فقط با گشاده رویی تعارف کرد برن داخل.
منتظر بودم تا سراغ منو بگیره نگرفت ولی اومد سمتم سرشو به سمتم خم کرد و با مهربانی گفت
_چطوری عزیز بابا
بغض کردم از یتیمی از بدبختی از بیچارگی جواب دادم
_مامانم راهم میده تو خونش؟
دستشو به سمت در خونه دراز کرد و گفت
_قدمت روی چشم.
پشت سر عامر خان وارد خونه شدم همه بجز ایلزاد رفته بودن داخل ایلزاد بود که با استرس منتظر من بود نگاهم کرد و با تکون دادن سر حالمو پرسید
عامر خان دستشو گذاشت روی شونه های ایلزاد و با مهربانی گفت
_تو فقط سرتو بنداز پایین و هیچی نگو حل میشه ان شالله
و زودتر از ایلزاد رفت داخل پذیرایی ایلزاد اومد کنارم و گفت
_برای اینکه تو راضی بشی من کوه جا به جا میکنم مامانت که میدونم دوستمون داره فقط دلش پر از کینه شده.
یه چیزی ته دلم تکون خورد انگار از مهربونیش، بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم مامانم داشت با عمه نسرین بحث میکرد معلوم بود هنوزم قانع نشده که مهمونش رو بپذیره.
با دیدنم اومد نزدیکم جلوم ایستاد صورتش رو نمیدیدم ولی انگشت اشاره اش که حالت تهدید داشت رو خوب میدیدم
_نگفتم نیا نگفتم تا این پسره رو انتخاب میکنی نیا نگفتم دختری ک روی حرف مادرش حرف بزنه دختر من نیست
عقیله با عصبانیت گفت
_بس کن ملیحه مگه الهه چیکار کرده فقط خواسته با کسی که دوست داره ازدواج کنه
مامان رفت سمت عقیله و گفت
_مگه من رو حرف بابام حرف زدم مگه ما حق انتخاب داشتیم من بد الهه رو نخواستم فقط
عمه نسرین داشت گریه میکرد زیر لب گفت
_ایلزاد بد نمیاره برای زنش.
مامان عین گلوله ی آتیش بود همچنان جواب داد
_بد نمیاره؟ خب پیشکشش چرا میان ارامشمنو بهم میریزن
با گریه گفتم
_چون مامانمی چون دوستت دارم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞