eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕 به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇 @Mahi_882
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه با نگرانی پرسید _گوشیت همراهته؟ صدای زجه زدن ماهرخ روی اعصابم بود ناخواسته ترس انداخته بود به دلم _عمه میشه از اینجا بریم میترسم همون لحظه ایلزاد رسید دستمو گرفت و کشوند دنبال خودش به عمه گفت _بریم عمارت صادق خان عمه هم بی معطلی دنبالمون اومد بعد از نیم ساعت با آبی که ایلزاد میزد به صورتم حالم بهتر شده بود برگشتم به اتاق پذیرایی عمه نشسته بود نگران با گوشی ایلزاد حرف میزد با کسی که نمیدونم کی بود _آره الهه دیده کاش میگفتی کی میرسی که روی کمکت حساب کنم عقیله من تنهایی نمیتونم پس عقیله خانم بود نگاهم رفت دنبال ایلزاد سرشو تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم به محض نشستن سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستم من نمیدونستم چیشده فقط میدونستم دوست ندارم ماهرخ رو این شکلی بیینم انگار شده بود جادوگرا چشماش قرمز شد و صورتش لرزید هی خودشو نفرین میکرد وای چه صحنه های ترسناکی دیده بودم _عقیله میاد کمکم باطلش کنیم چشمامو باز کردم با نگرانی پرسید _حالت خوبه؟ خوب نبودم تا نمیدونستم جریان چیه _عمه اون کلید چی بود ماهرخ خانم چرا .. عمه با عصبانیت از جا بلند شد و فریاد زد _اون پیر عفریته دعا نویسه دعا نویس خوب نه ها عجوزه جادوگره این ترفندها رو از مادربزرگ لعنتیش به ارث برده که اخرش تو اتیش همین جادو جنبلا میسوزه و میمیره هضم این واقعیتها برام مشکل بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ترس پناه برده بودم به پهلوی ایلزاد کز کرده بودم کنارش و با دلهره از عمه پرسیدم _یعنی چیکار کرده نگاهم کرد و گفت _یعنی بخت مامانتو سیاه نوشته بود زنگ زدم عقیله بیاد بهم بگه چیکار کنم اون خدا پیغمبری تره بهتر میدونه راهشو تو مغزم بمب ترکید انگار منکه هیچوقت اعتقادی به دعا نداشتم، الان داشتم به چشمای خودم میدیدم بدبخت شدن مامان بیچاره ام دلیلش دعا و طلسم بوده سرم درد گرفته بود فکر نمیکردم یه فکر پلید باعث بشه اینجوری تمام ابعاد زندگی یه خانواده رو خراب کنه جای سختترش برام اونجایی بود که باید میپذیرفتم کسی که جای مادربزرگمه اینکارو با زندگیمون کرده آروم و بی حرفی روی مبل دراز کشیدم روی پای ایلزاد و چشمامو بستم عمه که ذره ای از ناراحتیش کم نشده بود گفت _خدا لعنتش کنه ملیحه ی بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته بود مگه چیکارت کرده بود بمیرم برای داداش بخت برگشتم که طرف زن باباش خورد هی گفت و گریه کرد انقدری که تا رسیدن عقیله داشت گریه میکرد با صدای زنگ در از جا بلند شدم ایلزاد رفت درو باز کنه من کمی شالمو مرتب کردم همونطور پتو پیچ نشستم روی مبل صدای یا الله گفتن مهدی هم میومد ایلزاد زود تر وارد شد و تعارف کرد داخل بشن با اومدنشون عمه رفت به استقبال ولی من توان بلند شدن نداشتم همونطور نگاهم به در بود ایلزاد منتظر اومدن عقیله ای که داشت با عمه چاق سلامتی میکرد، مهدی وارد شد نگاهش به من بود مستقیم بی جون نگاهش کردم اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد سفید شدن نزدیک به ده تا از موهای جلوی سرش بود همین به همین زودی مهدی از دنیای پر از شیطنتش فاصله گرفته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از ماهورآ ‌‌..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇 https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بغضم گرفت از یادآوری روزهایی که تو باغستون سر به سر همدیگه میذاشتیم چیشد که از اون حس خوب فاصله گرفتیم و پرت شدیم تو دنیای ادمای بی رحمی که مثلا بزرگترمون بودن چرا اونموقع ها از حرفای مهدی عصبی میشدم و سعی نمیکردم مثل راضیه بخندم تا کمی هم جوونی کرده باشم _سلام الهه خانوم صدای مهدی باعث شد برگردم همونجا ایلزاد ایستاده بود نگاهم میکرد چقدر دوستش داشتم سلام مهدی رو جواب دادم و به ایلزاد لبخند زدم اونم لبخند زد و اومد کنارم نشست درحالی که تعارف میکرد مهدی بشینه چقدر ظلم بود که اینجا خونه ی پدربزرگش ولی مال خودش نبود چرا بابابزرگ به مهدی فکر نکرده بود فقط یادمه گفت بابابزرگ بجز کمی پول و ملک چیزی بهش نداده و کل اموال رو بخشیده به من دست ایلزاد دستمو گرفت دوباره برگشتم همونجا عقیله کلیدو گذاشت روی قرآن و گفت _ماهرخ با دیدنش بهم ریخت؟ عمه با عصبانیت گفت _عفریته شد باز عقیله با ناراحتی جواب داد _طینتش پاکه که اینارو میبینه بهم میریزه عمه نسرین که خیلی حرصی شده بود گفت _طینتش پاکه که نمیگفته همچین کاری کرده؟ عقیله لبخندی زد و رو به من پرسید _خوبی بی جون جواب دادم _نیستم دلم میسوزه برای مامانم عقیله اروم لبخند زد و گفت _قدرت خدا بالاتره اشکم سرازیر شد _قدرت خدا بالاتره که مامانم اینجوری بیچاره شد و من بیچاره تر؟ نمیدونم زیر لب چه دعایی خوند دوباره گفت _خلق الانسان فی الکبد همه ی ما زجر کشیده ایم دوباره فرو رفتم تو آغوش ایلزاد و بی حال گفتم _ولی من میخوام تموم بشه این بدبختی ها من توان ندارم ایلزاد دست گذاشت پشت کمرم و آروم تو گوشم گفت _میخوای بریم از اینجا؟ جواب ندادم آروم نشست گوشم به حرفهای عقیله بود تو این زمان مامانم برام از هرچیزی بالاتر بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله گفت و گفت و منو بیشتر به این نتیجه رسوند که حار زشت ماهرخ باعث طلسم زندگی ما شده بود نمیدونم دلیلش چی بود ولی اینکارو کرده بود حالم بد بود و آروم و قرار نداشتم مهدی گفت _مامان الان کار دست چیه؟ چشمم که بود نمیدیدم ولی مطمینم عقیله با عشق نگاه کرد به پسرش و گفت _باطل باید بشه عزیزدلم باطل شدنش هم فقط دعا میطلبه من از جوونی اینکارا رو کنار پدرم یاد گرفته بودم ولی انجام نمیدادم مگر در سالهای اخیر که گاهی دعایی مینوشتم برای بچه ای که گریه میکرده زیاد یا چش خورده بیشتر توان نداشتم ماهرخ هم مادر و مادر بزرگش جادوگر بودن خیلی هم قهار، اون زمان که بابام اینجا بود خیلی از طلسماشونو باطل میکرد ولی به کسی نمیگفت کار کی بوده منم همونکارو میکنم توکل بخدا ان شالله که خیر باشه ودستم اونقدر معنویت داشته باشه که از پسش بربیام عمه با عصبانیت گفت _یادته این نکبت قول داده بود اینکارو نکنه؟ عقیله جوابشو داد _یادمه ولی آدمی گول میخوره عمه با ناراحتی گفت _خدا لعنتت کنه زن چجوری دلت اومد بغضم گرفته بود از جا بلند شدم گوشیمو برداشتم رفتم بیرون بدون اینکه فکر کنم شماره مامانو گرفتم انقد بوق خورد تا قطع شد، به همین سادگی جوابمو نداد چندبار دیگه هم زدم ولی بازهم جواب نداد و ناامیدم کرد قدم زدم دور خودم چرخیدم فکرم بسته بود به جایی قد نمی‌داد که نمیداد کاش عقیله اون جادو رو باطل میکرد تا به این بهونه میرفتم پیش مامان 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم اونم زیاد😍🍃🍃🍃🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نیم ساعتی تنها نشسته بودم زیر درختها و از شدت سرمای بهار خودمو بغل گرفته بودم و در دعا میکردم رشته ای منو به مامانم برسونه ناامید از اینکه خبری از بیرون بیاد رفتم داخل اتاق همه به دقت به عقیله که داشت دعا میخوند نگاه میکردن ایلزاد که متوجه حضورم شد بلند شد دستمو گرفت و کنار خودش جا داد اصلا نگاه های محمد مهدی برام اهمیتی نداشت حالا اون شده بود جزیی ترین بخش از زندگی من عقیله با لبخند چشماشو باز کرد و گفت _ان شالله با توکل برخدا این سحر و جادو باطل شده و دیگه اثر گذار نیست مگر غیر از این هم چیزی باشه با ترس گفتم _ممکنه بازم باشه؟ عمه گفت _بخدا خودم اون پیرزنو خفه میکنم اگه بازم باشه محمد مهدی با لبخند نیمه جونی گفت _بد به دلتون نیارید ان شالله که دیگه نیست رو به عقیله گفتم _عقیله خانم یه زنگ میزنی مامانم جوابمو نمی‌ده با تأسف سرشو تکون داد _از دست لجبازی های ملیحه گوشیشو برداشت و زنگ زد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی طول نکشید تا مامان جواب داد عقیله بدون حرف گوشی رو گرفت سمتم با بغض گفتم _چرا جواب دخترتو نمیدی چیزی نگفت باز گفتم _میخوام بیام شیراز این بار فریاد زد _تو دختر من نیستی خیلی زود گوشی رو قطع کرد و من موندم حیرون چشمهایی که چهره ام رو میکاوید و ترحم امیز نگاهم میکردن چقدر سختم بود اینجوری طرد میشدم از طرف مادرم عقیله دست به زانو بلند شد و محمد مهدی هم دنبالش روانه شد از خونه رفتن بیرون هنوز شوک بودم و قدرت تکلم و حرکت هم نداشتم عمه کنارم نشست و گفت _ملیحه از جوونیش بیشعور بود تو به دل نگیر دخترکم همه چی درست میشه آروم خزیدم زیر پتو و چشمامو بستم عجیب بود که خوابم برد نه یک ساعت بلکه پنج ساعت وقتی بیدار شدم شب بود و نه از عمه خبری بود نه از ایلزاد با دلهره پتو رو زدم کنار بلند شدم رفتم تو آشپزخونه تا آب بخورم که ایلزاد رو دیدم نشسته بود روی صندلی و قهوه میخورد _ترسیدم فکر کردم تنهام لبخند زد و آغوشش رو برام باز کرد با آرامش گفت _مگه من تنهات میذارم خودمو سپردم به دستهاش و بی هیچ حرفی کنارش ایستادم من نیاز داشتم به آرامش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
داستان الهه و ماهورا‌ تموم نشده ولی متاسفانه نویسنده نیست که بتونه بنویسه و پارت بده..! آن شالله با مساعد شدن شرایط دوباره مینویسن🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابابزرگ بشدت تو بستر بیماری افتاده بود نه از کهولت سن بلکه از اوضاع پریشونی که ماهرخ براش ساخته بود خیلی خیلی ناراحت بود و به خلوت خودش ماهرخ رو نمی‌پذیرفت عمه نسرین دور از چشم جمشید خان گریه میکرد که نکنه نازنین پدرشو از دست بده میدونستم با این احوالات دیگه پدربزرگ موندنی نیست ایلزاد هم انگار دوباره داشت یتیم میشد عین مرغ سر کنده شده بود همش تکرار میکرد چیکار کنم خوب بشه چندتا دکتر و پزشک تاحالا آورده بود بالای سرش ولی بی فایده کنار جمشید نشسته بودم و دستاشو نوازش میکردم چرخش دوران با ما کاری کرده بود که حالا بعد از چندسال این جمشید بود که به من احتیاج پیدا کرده بود دیگه از اون صدای پر صلابتی که روز اول پشت گوشی ازش شنیدم خبری نبود همون مردی که تهدید کرد یا ملیحه میاد فروخته بشه یا بچه‌ هام یعنی نوه هامو تحویلم میدین خاطرات اولین باری که دیدمش عصا زده بود روی ایوون ایستاده بود یادم میومد تا ژست خان مآبانه اش تو روز عروسی منو ایلزاد همه ی اینها باعث میشد قلبم پر و خالی بشه از احساسات برعکس دوست داشتن و نفرت دستشو گرفته بودم و سعی می‌کردم بهش آرامش تزریق کنم ولی انگار خودش بیقرار تر بود برای حلالیت طلبیدن و یاداوری‌ موضوعاتی که مقصرش‌ کسی نبود جز خودش چقدر دلم براش میسوخت و انگار همه چیز رو فراموش کرده بودم در برابر جون بابابزرگ حتی ناملایمتی مامان با خودم _الهه .. جان .. بابا .. دستشو بوسیدم و گفتم _جانم عزیزم چقدر آخر عمری برام عزیز شده بود _من .. نمیمونم با ‌‌.. این حال خراب ..تورو خدا .. تو برام حلالیت .. بطلب مخصوصا .. مامانت گریه میکردم و در دل خودم مینالیدم از اینکه مامان اهل رحم و حلال کردن نبود اون منو نبخشیده بود بابا بزرگ که دیگه عامل تمام بیچارگیهاش بود همون لحظه ایلزاد رسید پریشون تر از روزهای قبل نگاهی به من و نگاهی به بابابزرگ کرد با مهربانی گفت _چطوری پهلوون بابابزرگ اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و گفت _دلداریم میدی پسر؟ ایلزاد کنار تخت جمشید خان نشست و گفت _یه بار دیگه یتیمم‌ نکنیا لامروت قلبم داشت از این حجم غم و اندوه میترکید طاقت نکردم بلند شدم رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم😍😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه نسرین تو پاگرد پله ها نشسته بود و. شونه هاش میلرزید میدونستم این ایوون و عمارت همگی خودشونو آماده کردن برای رفتن جمشید خان میدونستم همه رخت عزا پوشیدن کاش قضیه برعکس میشد از تمام هویت منو ایلزاد‌ فقط جمشید خان مونده بود ما، نای خداحافظی باهاش رو نداشتیم. کنار عمه نشستم فهمید سرشو بلند کرد _اگه بابا بره از این که هست، تنها تر میشیم نه؟ سرمو گذاشتم روی زانوش و خسته جواب دادم _عمه من بجز شما کسی رو ندارم بیاین یه کاری کنیم بابابزرگ موندنی بشه اون الان فقط روحیه اش خراب شده وگرنه هنوزم همون جمشید خان پر ابهته با غم جواب داد _ماهرخ چیزی از ابهت جمشید باقی نذاشت ماهرخ بابامو تموم کرد همون لحظه ایلزاد سراسیمه اومد بیرون و رو به عمه گفت _مامان شما از در پشت دیوار اتاق باغ خبر دارید؟ عمه با تعجب جواب داد _چطور مگه؟ ایلزاد‌ بی جواب گفت _کلیدش رو بهم بدید عمه جواب داد _بابا گفت؟ ایلزاد ‌ فقط سرشو تکون داد عمه رفت دنبال کلید تا برگرده ایلزاد فقط قدم زد دلم نمیخواست بپرسم دنبال چیه دوست نداشتم اتفاق تازه ای رو ببینم بلندشدم برگشتم پیش پدر بزرگ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابابزرگ سبک‌تر بود روشن تر شده بود صورتش نشستم کنارش رست کشیدم رو صورتش خندید اروم و با عشق _فکر نمیکردم روزی دختر نادر برسه بالای سرم حالا که حالش خوب بود بود باید حالشو خوب میکردم جواب دادم _دوستم نداری بابابزرگ؟ بیشتر خندید صورتش گل انداخت _تو و ایلزاد، بسته به جون منین‌ چقدر حالمو خوب میکرد قرار گرفتن کنار ایلزادم چقدر دوسش داشتم حتی اسمشو گاهی فکر میکردم اگه خدا عشقش رو ازم بگیره تو این دنیا هیچ چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت همون لحظه ایلزاد رسید با یه پوشه ی سبز خوشحال نبود ولی عصبی هم نبود چسبید به در اتاق و گفت _رسم ما این بود پهلوون؟ جمشید خان خوشحال بود ولی نگاهی به من و نگاهی به ایلزاد انداخت و گفت _پشت بدین به پشت هم پر از عشق کنید خونه ی آینده تون رو ارثی که از صادق رسید به الهه بیشتر از این ارثی نیست که از من میرسه به تو ایلزاد، دیگه خودتو کمتر از الهه نبین دیگه ملیحه نمیتونه رنج بده به دلتون دیگه باید حالتون خوب باشه کنار هم یه لحظه فرو ریختم یعنی بخاطر ارثیه ام ایلزاد منو کمتر از خودش میدید مامان تحقیرش میکرد، باورش میشد که منم احساسم اینه؟ ایلزاد داشت با پدر بزرگ حرف میزد ولی من جای دیگه بود ذهنم پس دلیل ناراحتی ایلزاد این بود این مدت یعنی من تو عشق براش کم گذاشته بودم که خودشو ناراحت کرده بود؟ به خودم اومدم جمشید خواب بود و دستم تو دست ایلزاد داشتیم میرفتیم بیرون دم در اتاق نرسیده برگشتم سمتش و گفتم _بی انصافیه که فکر کنی به نظر من هم داشتی تحقیر میشدی نگاهم کرد چند ثانیه عمیق و مهربون همونجا جلوی نگاه عمه نسرین که بست پشت در اتاق پدرش نشسته بود سرمو به آغوش کشید و روی موهامو بوسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با این کارش خیالمو راحت کرد از من دلگیر نبوده انگار ولی خوشحال بود از اینکه این ارث بهش رسیده بود و عمه نسرین هم خوشحال بود از این اتفاق بلند شد اومد نزدیکمون‌ با خوشحالی گفت _خیلی خوشحالم که دیگه ملیحه گزک نداره باید براش زنگ بزنم بهش بگم بلکه از خر شیطون پیاده شد‌ با استرس گفتم _نه عمه ممکنه ناراحت بشه عمه نسرین دهن کجی کرد و گفت _خوبه دوست خودمه‌ ها ولش کن از من ناراحت نمیشه بعد مدتها خنده رو روی لب ایلزاد دیدم با ذوق گفت _مامان کار خودتو انجام بده بلکه ملیحه خانم منو به غلامی پذیرفت. نگاهی به من کرد و گفت _میخوام جمشید خان رو بیارم کرمانشاه فکر میکنم برای روحیه اش بهتر باشه بدون اینکه فکر کنم جواب دادم _موافقم حقش نیست تو این حال بدی اینجا تنها بمونه بلکه اونجا تونستیم بهش کمک کنیم حال خوب خودشو پیدا کنه عمه هم راضی بنظر میرسید قرار شد کم‌کم جمع کنیم و برگردیم ایلزاد مشغول کارهای جمشید خان بود اون بیشتر از هرکسی خبر داشت وسایل مورد نیازش کجاست رفتم ‌کنارش ایستادم و سعی کردم صدام نلرزه‌ گفتم _ایلزاد جان اجازه میدی برم یه سر پیش مهدی و عقیله؟ دستش از حرکت ایستاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مثل همیشه اخم نکرد عصبی نشد بی اختیار نشد بدون اینکه نگاهم کنه گفت _اتفاقی افتاده؟ منم عین خودش ریلکس جواب دادم _نه عزیزم دوست دارم برم پیششون‌ باهم حرف بزنیم یادت نیست اون دختر چه بلایی سر مهدی آورد فکر میکنم حرفی برای گفتن داشته باشه شاید هم نه، فقط دوست دارم بشینم باهاشون حرف بزنم بدون هیچ موضوعی‌ لبخندشو از گوشه ی چشمش احساس کردم انگار تونسته بودم صداقت کلام به خرج بدم _برو، خودم میام دنبالت نمیشد ازش تشکر نکردی خم شدم پشت گ.ردنشو بوسیدم دیدم که چشماشو بست و خوب شد که نگاهم نکرد از عمارت اومدم بیرون ماشین مهدی پشت در خونه ی عقیله بود رفتم در زدم زود در باز شد. عقیله با دیدنم خوشحال شد لبخند زد و دعوتم کرد به خونش، قبل از رسیدن به هال احوال مهدی رو پرسیدم زود منظورم رو فهمید جواب داد _رو به راه نیست خیلی دلم میسوخت برای مهدی، مهدی همبازی بود همدم بود مهربون و با معرفت بود اگه احسان گند نزده بود ماهمچنان برای همدیگه بهترین یار و یاور مونده بودیم خراب شد همه چی ولی مهدی هنوز پسر دایی من بود و تنها دلگرمی من از خانواده ای که اسمی هم ازون نمونده بود دست عقیله رو گرفتم و فشردم با هم رفتیم داخل‌ تو کلبه ی کوچک عقیله همه چی بود عشق صفا صمیمیت و آتیشی که همیشه روشن بود و میسوخت یا زمستون و برای گرما یا تابستون و برای پختن غذا محمد مهدی انگار انتظار دیدنم رو داشت بلند شد تعارف کرد بشینم چقدر معذبم بودم وقتی بهم احترام میذاشت و دوست نداشت باهم صمیمی باشیم‌ نشستم روی زمین تکیه به پشتی های قرمز عقیله رفت آشپزخونه تا بیاد نگاهی انداختم به مهدی که دورتر از من تکیه داده بود و مثلا سرگرم کتاب خوندن بود _چرا انقدر خودتو عین غریبه ها گرفتی، سوا از روزای تلخ، من و تو و احسان و راضیه روزای خوبی داشتیم‌ تو برای من کوه سختی بودی که تو روزای بد بهش تکیه کردم‌ چرا احساس میکنم غمگینی؟ بی تعارف جواب داد _غمگین شدن سهم منه، مَه بانو‌ چقدر بزرگ شده بودیم و خبر نداشتم چقدر آقا شده بود مهدی چقدر خانم شده بودم من چشمای آبیش چنان غمگین بود که قلب منو میلرزوند چه برسه به عقیله بانوی بی جون و کم جون‌ استکان به دست اومد کنارمون نشست‌ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله انگار داشت روزهای آخر عمرشو سپری میکرد همونقدر غمگین و دلشکسته انگار زنگار گرفته بود دل بی رمق همه ی ما و نیاز بود دستی بیاد و همه چی رو بشوره ببره. مهدی سر از کتاب در آورد و گفت _برو با مامانت حرف بزن نذار حسرت به دل بشی. عقیله جواب داد _ملیحه رو باید اروم کرد عقده ی سالیان دراز مونده تو دلش درست نمیشه این زن مهدی سرشو تکون داد و گفت _ولی بهرحال مادر الهه‌ ست منکه میدونم هردوشون دارن برای دیدن همدیگه بال بال میزنن خب چرا دوری کنن از همدیگه با بغض گفتم _مامانم با ایلزاد کنار نمیاد‌ من چجوری بدون اون برم پیشش. مهدی جواب داد _با ایلزاد‌ برو ولی هرچی گفت جواب نده بذار بگه و خالی بشه، بلاخره شمارو میپذیره‌ حیفه روزایی که داره میره. مامانت دیگه جوون و جون دار نیست. اشک نشست تو چشمام به عقیله گفتم‌ _میاین باهام که تنها نباشم؟ مهدی جای عقیله جواب داد _میایم‌ مامانم به دیدن دایی احتیاج داره. عقیله لبخند زد بلند شد چقدر خانم بود این خانم بازهم مهدی جای باز کردن سفره ی دل خودش، گره از کار من باز کرده بود. همونموقع صدای در خونشون اومد میدونستم ایلزاد اومده دنبالم باید بهش میگفتم چه تصمیمی داریم. محمد مهدی رفت دروباز کرد باهم اومدن ایلزاد خیلی جدی وارد شد با دیدن صورت ناراحتم بلند سمت عقیله سلام داد اومد کنارم واضح پرسید _چرا ناراحتی؟ عقیله جای من جواب داد _دلتنگه مادر باید برید دم در خونه ی ملیحه هم این بچه اروم شه هم اون مادر ایلزاد جواب داد _خب منم دوست دارم ولی ملیحه خانم نمیبخشه. عقیله نگاه کرد به مهدی و خندید. همونجور که منو راضی کرده بودن، مهدی هم راضی کردن با جمشید خان و عمه نسرین راهی شیراز شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
ان‌ شالله مرتب پارت داریم💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برای دیدن مامانم لحظه شماری میکردم با اینکه قلبم داشت میترکید از نامهربونیش ولی بقول مهدی مگه چند وقت دیگه مامانم پیشم بود که من ازش برای بار هزارم عذرخواهی نکنم. یکسره تا شیراز سوار ماشین بودیم و هیچکدوم پیشنهاد نداد که بین راه استراحت کنیم انگار همه دوست داشتن این قضیه به خوشی تموم بشه. وقتی عقیله زنگ زد به عامر خان و بهش گفت جلوی در خونشونیم، زیر سی ثانیه در خونه باز شد و بعدش عامر خان با خنده و شادمانی بیرون اومد کمی خودمو عقب کشیدم تا آخرین نفری که میبینه من باشم با عقیله و مهدی و ایلزاد و بقیه احوالپرسی کرد و تعارف کرد برن داخل خونه بدون اینکه حتی ذره ای به روی خودش بیاره یا بپرسه اونها اینجا چیکار میکنن فقط با گشاده رویی تعارف کرد برن داخل. منتظر بودم تا سراغ منو بگیره نگرفت ولی اومد سمتم سرشو به سمتم خم کرد و با مهربانی گفت _چطوری عزیز بابا بغض کردم از یتیمی از بدبختی از بیچارگی جواب دادم _مامانم راهم میده تو خونش؟ دستشو به سمت در خونه دراز کرد و گفت _قدمت روی چشم. پشت سر عامر خان وارد خونه شدم همه بجز ایلزاد رفته بودن داخل ایلزاد بود که با استرس منتظر من بود نگاهم کرد و با تکون دادن سر حالمو پرسید عامر خان دستشو گذاشت روی شونه های ایلزاد و با مهربانی گفت _تو فقط سرتو بنداز پایین و هیچی نگو حل میشه ان‌ شالله و زودتر از ایلزاد رفت داخل پذیرایی ایلزاد اومد کنارم و گفت _برای اینکه تو راضی بشی من کوه جا به جا میکنم مامانت که میدونم دوستمون داره فقط دلش پر از کینه شده. یه چیزی ته دلم تکون خورد انگار از مهربونیش‌، بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم مامانم داشت با عمه نسرین بحث میکرد معلوم بود هنوزم قانع نشده که مهمونش رو بپذیره. با دیدنم اومد نزدیکم جلوم ایستاد صورتش رو نمیدیدم ولی انگشت اشاره اش که حالت تهدید داشت رو خوب میدیدم _نگفتم نیا نگفتم تا این پسره رو انتخاب می‌کنی نیا نگفتم دختری ک روی حرف مادرش حرف بزنه دختر من نیست عقیله با عصبانیت گفت _بس کن ملیحه مگه الهه چیکار کرده فقط خواسته با کسی که دوست داره ازدواج کنه مامان رفت سمت عقیله و گفت _مگه من رو حرف بابام حرف زدم مگه ما حق انتخاب داشتیم من بد الهه رو نخواستم فقط عمه نسرین داشت گریه میکرد زیر لب گفت _ایلزاد بد نمیاره برای زنش. مامان عین گلوله ی آتیش بود همچنان جواب داد _بد نمیاره؟ خب پیشکشش‌ چرا میان ارامش‌منو بهم میریزن با گریه گفتم _چون مامانمی‌ چون دوستت دارم‌ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ایلزاد با بغض گفت _ملیحه خانم من اگه یه تیکه اشغال هم بودم نباید تو خونتون اینجوری باهام برخورد میکردین محمد مهدی بلند شد خیلی جدی تو روی مامان ایستاد و گفت _عمه یه بار برای همیشه تموم کن این قضیه رو دخترتو‌ دل خون کردی بخاطر چی. تموم شده دیگه ایلزاد شوهرشه تو هم میخوای راه پدر خودتو بری تا عقده های دلت خالی بشه نمیفهمم یعنی چی که زورش میکنید بسه بخدا دیوونه شدیم هممون از این همه کینه تو خانواده عقیله بازوی مهدی رو کشید و آوردش عقب با چشم و ابرو بهش تلنگر زد که بی احترامی نکنه مامان بدون حرف راهش رو کشید رفت تو اتاقش معلوم بود انتظار نداره اینجوری باهاش حرف بزنن دلم سوخت راهی نداشتم. بی حال افتادم روی مبل رو به روی عامر خان لبخند زد و گفت _نگران نباش بابا جان درست میشه ایلزاد کلافه گفت _شاید واقعا من اشتباهی اینجام. عقیله جواب داد _میشه انقدر خودتو سرزنش نکنی؟ جمشید خان بلند شد رفت اتاق مامان شاید دلش میخواست با عروسش حرف بزنه کسی چیزی نگفت من دلنگران رفتنش رو تماشا کردم. مهدی بلند شد میرفت سمت در که عقیله پرسید _تو کجا میزی با اعصاب خراب؟ شونه بالا انداخت و گفت _حالم خرابه میرم هوا بخورم‌. معلوم بود خودش هم ناراحت شده از این طرز حرف زدن. نگاهی به ایلزاد کردم سرشو بین دستش گرفته بود و به کسی نگاه نمیکرد چرا دلم براش میسوخت. شاید یک ساعتی بود که هیچکس نای حرف زدن نداشت، جمشید خان از اتاق مامان اومد بیرون و با لبخند گفت _دل عروس شکسته بود درست شد خوشحال بلند شدم رفتم سمت اتاق مامان حتما این روزها، خیر بود.
🍂 الهه 🍂
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ای
💞❣💞 مامان داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت چی مامانمو آنقدر آزرده بود خدا می‌دانست و بس بغلش کردم بوش کردم از ته دل بوسیدمش روزهای خوبم بود چند روزی که موندم شیراز و عاشقانه دل دادم به دل مامان بهم خوش گذشته بود و حالا وقت برگشتن بود. همراه با ایلزاد و عمه برگشتیم به کرمانشاه دیگه بیقرار برای مامان نبودم چون هرروز داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم و مادر دختری میگذروندیم باهم هرروز نصیحتم میکرد و ازم میخواست تا زندگی بهتری کنار ایلزاد بسازم شاید رابطه ام با ایلزاد هم بهتر شده بود بیشتر درکش میکردم و بیشتر ازش میخواستم تا برام همسری کنه. مامان وقتی فهمید بین منو ایلزاد پیوند زناشویی وجود نداره خیلی ناراحت شد قصد کرده بود زنگ بزنه به ایلزاد مانع شدم چه میشد کرد کسی که هنوز از لحاظ روحی آماده نشده بود ایلزاد بود و من هم نمیتونستم بیشتر از این بهش اصرار کنم شاید چیزی میدونست که من بی‌اطلاع بودم. همزمان با تموم شدن حرفهای مامان ایلزاد هم رسید خسته بود و پریشون کیفش رو انداخت روی مبل و بی حرفی در آغوشم گرفت. هیچی نگفت فقط بیصدا نفس کشید و چند دقیقه ای به همون حالت موند چقدر شیرین بود برام این حرکات ناگهانی و عاشقانه کنار هم باز هم در سکوت شام خوردیم و ایلزاد زودتر از من به رختخواب رفت. 💞❣