🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس و
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ سبکتر بود روشن تر شده بود صورتش نشستم کنارش رست کشیدم رو صورتش خندید اروم و با عشق
_فکر نمیکردم روزی دختر نادر برسه بالای سرم
حالا که حالش خوب بود بود باید حالشو خوب میکردم جواب دادم
_دوستم نداری بابابزرگ؟
بیشتر خندید صورتش گل انداخت
_تو و ایلزاد، بسته به جون منین
چقدر حالمو خوب میکرد قرار گرفتن کنار ایلزادم چقدر دوسش داشتم حتی اسمشو گاهی فکر میکردم اگه خدا عشقش رو ازم بگیره تو این دنیا هیچ چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت
همون لحظه ایلزاد رسید با یه پوشه ی سبز خوشحال نبود ولی عصبی هم نبود چسبید به در اتاق و گفت
_رسم ما این بود پهلوون؟
جمشید خان خوشحال بود ولی نگاهی به من و نگاهی به ایلزاد انداخت و گفت
_پشت بدین به پشت هم پر از عشق کنید خونه ی آینده تون رو ارثی که از صادق رسید به الهه بیشتر از این ارثی نیست که از من میرسه به تو ایلزاد، دیگه خودتو کمتر از الهه نبین دیگه ملیحه نمیتونه رنج بده به دلتون دیگه باید حالتون خوب باشه کنار هم
یه لحظه فرو ریختم یعنی بخاطر ارثیه ام ایلزاد منو کمتر از خودش میدید مامان تحقیرش میکرد، باورش میشد که منم احساسم اینه؟
ایلزاد داشت با پدر بزرگ حرف میزد ولی من جای دیگه بود ذهنم پس دلیل ناراحتی ایلزاد این بود این مدت یعنی من تو عشق براش کم گذاشته بودم که خودشو ناراحت کرده بود؟
به خودم اومدم جمشید خواب بود و دستم تو دست ایلزاد داشتیم میرفتیم بیرون دم در اتاق نرسیده برگشتم سمتش و گفتم
_بی انصافیه که فکر کنی به نظر من هم داشتی تحقیر میشدی
نگاهم کرد چند ثانیه عمیق و مهربون همونجا جلوی نگاه عمه نسرین که بست پشت در اتاق پدرش نشسته بود سرمو به آغوش کشید و روی موهامو بوسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
با این کارش خیالمو راحت کرد از من دلگیر نبوده انگار ولی خوشحال بود از اینکه این ارث بهش رسیده بود و عمه نسرین هم خوشحال بود از این اتفاق بلند شد اومد نزدیکمون با خوشحالی گفت
_خیلی خوشحالم که دیگه ملیحه گزک نداره باید براش زنگ بزنم بهش بگم بلکه از خر شیطون پیاده شد
با استرس گفتم
_نه عمه ممکنه ناراحت بشه
عمه نسرین دهن کجی کرد و گفت
_خوبه دوست خودمه ها ولش کن از من ناراحت نمیشه
بعد مدتها خنده رو روی لب ایلزاد دیدم با ذوق گفت
_مامان کار خودتو انجام بده بلکه ملیحه خانم منو به غلامی پذیرفت.
نگاهی به من کرد و گفت
_میخوام جمشید خان رو بیارم کرمانشاه فکر میکنم برای روحیه اش بهتر باشه
بدون اینکه فکر کنم جواب دادم
_موافقم حقش نیست تو این حال بدی اینجا تنها بمونه بلکه اونجا تونستیم بهش کمک کنیم حال خوب خودشو پیدا کنه
عمه هم راضی بنظر میرسید قرار شد کمکم جمع کنیم و برگردیم ایلزاد مشغول کارهای جمشید خان بود اون بیشتر از هرکسی خبر داشت وسایل مورد نیازش کجاست رفتم کنارش ایستادم و سعی کردم صدام نلرزه گفتم
_ایلزاد جان اجازه میدی برم یه سر پیش مهدی و عقیله؟
دستش از حرکت ایستاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
مثل همیشه اخم نکرد عصبی نشد بی اختیار نشد بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_اتفاقی افتاده؟
منم عین خودش ریلکس جواب دادم
_نه عزیزم دوست دارم برم پیششون باهم حرف بزنیم یادت نیست اون دختر چه بلایی سر مهدی آورد فکر میکنم حرفی برای گفتن داشته باشه شاید هم نه، فقط دوست دارم بشینم باهاشون حرف بزنم بدون هیچ موضوعی
لبخندشو از گوشه ی چشمش احساس کردم انگار تونسته بودم صداقت کلام به خرج بدم
_برو، خودم میام دنبالت
نمیشد ازش تشکر نکردی خم شدم پشت گ.ردنشو بوسیدم دیدم که چشماشو بست و خوب شد که نگاهم نکرد
از عمارت اومدم بیرون ماشین مهدی پشت در خونه ی عقیله بود رفتم در زدم زود در باز شد.
عقیله با دیدنم خوشحال شد لبخند زد و دعوتم کرد به خونش، قبل از رسیدن به هال احوال مهدی رو پرسیدم زود منظورم رو فهمید جواب داد
_رو به راه نیست خیلی
دلم میسوخت برای مهدی، مهدی همبازی بود همدم بود مهربون و با معرفت بود اگه احسان گند نزده بود ماهمچنان برای همدیگه بهترین یار و یاور مونده بودیم خراب شد همه چی ولی مهدی هنوز پسر دایی من بود و تنها دلگرمی من از خانواده ای که اسمی هم ازون نمونده بود دست عقیله رو گرفتم و فشردم با هم رفتیم داخل
تو کلبه ی کوچک عقیله همه چی بود عشق صفا صمیمیت و آتیشی که همیشه روشن بود و میسوخت یا زمستون و برای گرما یا تابستون و برای پختن غذا
محمد مهدی انگار انتظار دیدنم رو داشت بلند شد تعارف کرد بشینم چقدر معذبم بودم وقتی بهم احترام میذاشت و دوست نداشت باهم صمیمی باشیم
نشستم روی زمین تکیه به پشتی های قرمز عقیله رفت آشپزخونه تا بیاد نگاهی انداختم به مهدی که دورتر از من تکیه داده بود و مثلا سرگرم کتاب خوندن بود
_چرا انقدر خودتو عین غریبه ها گرفتی، سوا از روزای تلخ، من و تو و احسان و راضیه روزای خوبی داشتیم تو برای من کوه سختی بودی که تو روزای بد بهش تکیه کردم چرا احساس میکنم غمگینی؟
بی تعارف جواب داد
_غمگین شدن سهم منه، مَه بانو
چقدر بزرگ شده بودیم و خبر نداشتم چقدر آقا شده بود مهدی چقدر خانم شده بودم من چشمای آبیش چنان غمگین بود که قلب منو میلرزوند چه برسه به عقیله بانوی بی جون و کم جون
استکان به دست اومد کنارمون نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
عقیله انگار داشت روزهای آخر عمرشو سپری میکرد همونقدر غمگین و دلشکسته انگار زنگار گرفته بود دل بی رمق همه ی ما و نیاز بود دستی بیاد و همه چی رو بشوره ببره.
مهدی سر از کتاب در آورد و گفت
_برو با مامانت حرف بزن نذار حسرت به دل بشی.
عقیله جواب داد
_ملیحه رو باید اروم کرد عقده ی سالیان دراز مونده تو دلش درست نمیشه این زن
مهدی سرشو تکون داد و گفت
_ولی بهرحال مادر الهه ست منکه میدونم هردوشون دارن برای دیدن همدیگه بال بال میزنن خب چرا دوری کنن از همدیگه
با بغض گفتم
_مامانم با ایلزاد کنار نمیاد من چجوری بدون اون برم پیشش.
مهدی جواب داد
_با ایلزاد برو ولی هرچی گفت جواب نده بذار بگه و خالی بشه، بلاخره شمارو میپذیره حیفه روزایی که داره میره. مامانت دیگه جوون و جون دار نیست.
اشک نشست تو چشمام به عقیله گفتم
_میاین باهام که تنها نباشم؟
مهدی جای عقیله جواب داد
_میایم مامانم به دیدن دایی احتیاج داره.
عقیله لبخند زد بلند شد چقدر خانم بود این خانم بازهم مهدی جای باز کردن سفره ی دل خودش، گره از کار من باز کرده بود.
همونموقع صدای در خونشون اومد میدونستم ایلزاد اومده دنبالم باید بهش میگفتم چه تصمیمی داریم.
محمد مهدی رفت دروباز کرد باهم اومدن ایلزاد خیلی جدی وارد شد با دیدن صورت ناراحتم بلند سمت عقیله سلام داد اومد کنارم واضح پرسید
_چرا ناراحتی؟
عقیله جای من جواب داد
_دلتنگه مادر باید برید دم در خونه ی ملیحه هم این بچه اروم شه هم اون مادر
ایلزاد جواب داد
_خب منم دوست دارم ولی ملیحه خانم نمیبخشه.
عقیله نگاه کرد به مهدی و خندید.
همونجور که منو راضی کرده بودن، مهدی هم راضی کردن با جمشید خان و عمه نسرین راهی شیراز شدیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت
#نویسنده_سیین_باقری
برای دیدن مامانم لحظه شماری میکردم با اینکه قلبم داشت میترکید از نامهربونیش ولی بقول مهدی مگه چند وقت دیگه مامانم پیشم بود که من ازش برای بار هزارم عذرخواهی نکنم.
یکسره تا شیراز سوار ماشین بودیم و هیچکدوم پیشنهاد نداد که بین راه استراحت کنیم انگار همه دوست داشتن این قضیه به خوشی تموم بشه.
وقتی عقیله زنگ زد به عامر خان و بهش گفت جلوی در خونشونیم، زیر سی ثانیه در خونه باز شد و بعدش عامر خان با خنده و شادمانی بیرون اومد کمی خودمو عقب کشیدم تا آخرین نفری که میبینه من باشم با عقیله و مهدی و ایلزاد و بقیه احوالپرسی کرد و تعارف کرد برن داخل خونه بدون اینکه حتی ذره ای به روی خودش بیاره یا بپرسه اونها اینجا چیکار میکنن فقط با گشاده رویی تعارف کرد برن داخل.
منتظر بودم تا سراغ منو بگیره نگرفت ولی اومد سمتم سرشو به سمتم خم کرد و با مهربانی گفت
_چطوری عزیز بابا
بغض کردم از یتیمی از بدبختی از بیچارگی جواب دادم
_مامانم راهم میده تو خونش؟
دستشو به سمت در خونه دراز کرد و گفت
_قدمت روی چشم.
پشت سر عامر خان وارد خونه شدم همه بجز ایلزاد رفته بودن داخل ایلزاد بود که با استرس منتظر من بود نگاهم کرد و با تکون دادن سر حالمو پرسید
عامر خان دستشو گذاشت روی شونه های ایلزاد و با مهربانی گفت
_تو فقط سرتو بنداز پایین و هیچی نگو حل میشه ان شالله
و زودتر از ایلزاد رفت داخل پذیرایی ایلزاد اومد کنارم و گفت
_برای اینکه تو راضی بشی من کوه جا به جا میکنم مامانت که میدونم دوستمون داره فقط دلش پر از کینه شده.
یه چیزی ته دلم تکون خورد انگار از مهربونیش، بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم مامانم داشت با عمه نسرین بحث میکرد معلوم بود هنوزم قانع نشده که مهمونش رو بپذیره.
با دیدنم اومد نزدیکم جلوم ایستاد صورتش رو نمیدیدم ولی انگشت اشاره اش که حالت تهدید داشت رو خوب میدیدم
_نگفتم نیا نگفتم تا این پسره رو انتخاب میکنی نیا نگفتم دختری ک روی حرف مادرش حرف بزنه دختر من نیست
عقیله با عصبانیت گفت
_بس کن ملیحه مگه الهه چیکار کرده فقط خواسته با کسی که دوست داره ازدواج کنه
مامان رفت سمت عقیله و گفت
_مگه من رو حرف بابام حرف زدم مگه ما حق انتخاب داشتیم من بد الهه رو نخواستم فقط
عمه نسرین داشت گریه میکرد زیر لب گفت
_ایلزاد بد نمیاره برای زنش.
مامان عین گلوله ی آتیش بود همچنان جواب داد
_بد نمیاره؟ خب پیشکشش چرا میان ارامشمنو بهم میریزن
با گریه گفتم
_چون مامانمی چون دوستت دارم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣
💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣
مامان با عصبانیت گفت
_نمیخوام دوستم داشته باشی.
ایلزاد با بغض گفت
_ملیحه خانم من اگه یه تیکه اشغال هم بودم نباید تو خونتون اینجوری باهام برخورد میکردین
محمد مهدی بلند شد خیلی جدی تو روی مامان ایستاد و گفت
_عمه یه بار برای همیشه تموم کن این قضیه رو دخترتو دل خون کردی بخاطر چی. تموم شده دیگه ایلزاد شوهرشه تو هم میخوای راه پدر خودتو بری تا عقده های دلت خالی بشه نمیفهمم یعنی چی که زورش میکنید بسه بخدا دیوونه شدیم هممون از این همه کینه تو خانواده
عقیله بازوی مهدی رو کشید و آوردش عقب با چشم و ابرو بهش تلنگر زد که بی احترامی نکنه
مامان بدون حرف راهش رو کشید رفت تو اتاقش معلوم بود انتظار نداره اینجوری باهاش حرف بزنن دلم سوخت راهی نداشتم.
بی حال افتادم روی مبل رو به روی عامر خان لبخند زد و گفت
_نگران نباش بابا جان درست میشه
ایلزاد کلافه گفت
_شاید واقعا من اشتباهی اینجام.
عقیله جواب داد
_میشه انقدر خودتو سرزنش نکنی؟
جمشید خان بلند شد رفت اتاق مامان شاید دلش میخواست با عروسش حرف بزنه کسی چیزی نگفت من دلنگران رفتنش رو تماشا کردم.
مهدی بلند شد میرفت سمت در که عقیله پرسید
_تو کجا میزی با اعصاب خراب؟
شونه بالا انداخت و گفت
_حالم خرابه میرم هوا بخورم.
معلوم بود خودش هم ناراحت شده از این طرز حرف زدن.
نگاهی به ایلزاد کردم سرشو بین دستش گرفته بود و به کسی نگاه نمیکرد
چرا دلم براش میسوخت.
شاید یک ساعتی بود که هیچکس نای حرف زدن نداشت، جمشید خان از اتاق مامان اومد بیرون و با لبخند گفت
_دل عروس شکسته بود درست شد
خوشحال بلند شدم رفتم سمت اتاق مامان حتما این روزها، خیر بود.
🍂 الهه 🍂
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ای
💞❣💞
مامان داشت به پهنای صورت اشک میریخت چی مامانمو آنقدر آزرده بود خدا میدانست و بس
بغلش کردم بوش کردم از ته دل بوسیدمش روزهای خوبم بود چند روزی که موندم شیراز و عاشقانه دل دادم به دل مامان بهم خوش گذشته بود و حالا وقت برگشتن بود.
همراه با ایلزاد و عمه برگشتیم به کرمانشاه دیگه بیقرار برای مامان نبودم چون هرروز داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم و مادر دختری میگذروندیم باهم هرروز نصیحتم میکرد و ازم میخواست تا زندگی بهتری کنار ایلزاد بسازم شاید رابطه ام با ایلزاد هم بهتر شده بود بیشتر درکش میکردم و بیشتر ازش میخواستم تا برام همسری کنه.
مامان وقتی فهمید بین منو ایلزاد پیوند زناشویی وجود نداره خیلی ناراحت شد قصد کرده بود زنگ بزنه به ایلزاد مانع شدم چه میشد کرد کسی که هنوز از لحاظ روحی آماده نشده بود ایلزاد بود و من هم نمیتونستم بیشتر از این بهش اصرار کنم شاید چیزی میدونست که من بیاطلاع بودم.
همزمان با تموم شدن حرفهای مامان ایلزاد هم رسید خسته بود و پریشون کیفش رو انداخت روی مبل و بی حرفی در آغوشم گرفت.
هیچی نگفت فقط بیصدا نفس کشید و چند دقیقه ای به همون حالت موند چقدر شیرین بود برام این حرکات ناگهانی و عاشقانه
کنار هم باز هم در سکوت شام خوردیم و ایلزاد زودتر از من به رختخواب رفت.
💞❣