eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
- | - 💎 خُدآوَند گآھے.. اَز طَࢪٻقِ آدَمآٻے ڪہ.. مےذآࢪھ سَࢪِ ࢪآھِٺ.. بِہِٺ مےگہ مَن ڪِنآࢪِٺَم..ッ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مشکل داشتی که داشتی چرا صدات میلرزه چرا به من که رسیدی بغض کردی چه اتفاقی افتاده دختر که منو که دیدی یادت اومد مشکل داری اینبار با احتیاط پرسیدم _ کاری از دست من برمیاد؟ کاش نگاهم نمی کرد کاش همون جور که چند ثانیه قبل نگاهشو ازم دزدید بود بازهم نگاهشو ازم می دزدید و اجازه می داد فکر کنم مشکلش هیچ ربطی به من نداره ولی مستقیم نگاهم کرد و گفت _دلیل این مشکل شمایین به یکباره فرو ریختم احساس کردم تمام عمر ادعا و بندگی و وقت خریدنم از خدا به یکباره از بین رفت با تعجب چند بار آب دهانم را قورت دادم و دوست داشتم بپرسم من چرا دلیل مشکلی باشم ولی ترس داشتم از اینکه جوابی بگیرم که شرمنده ی دختری بشم که ناخواسته وارد یه بازی شده بود که من هم علاقه‌ای به اذیت شدنش نداشتم انگار انتظارش زیاد طول کشید از اینکه من بپرسم چرا و چه اتفاقی افتاده که سرش رو چند بار تکون داد و یک قدم به عقب رفت و گفت _استاد با اجازتون به قدری عاجزانه این دو کلمه را به زبان آورد که دلم طاقت نیاورد نگم صبر کنید بلاخره زبونم چرخید و گفتم _ نیاز هست با همدیگه صحبت کنیم؟ این بار هم منتظر نگاهم کرد دوست داشت خودم جواب سوالم رو بدم و همین کار را هم کردم و گفتم _ اگه اجازه بدی بعد از ظهر پایان کلاسها همین حوالی با هم ملاقات داشته باشیم با سر تایید کرد و جواب داد _خیلی ممنون چشم اگر عمری باشه چقدر عوض شده بود این دختر چقدر آروم و متین شده بود این دختر چقدر دلم می سوخت به حاله خنده هایی که درون خودش خفه کرده بود دو قدم رفتم عقب و کمی تا کمر خم شدم و ازش خداحافظی کردم و خیلی زود از اون مکان دور شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
•••• تحویل سال بھ وقت محرم توست حَوِّل قُلوبَنٰا بِھ بُڪاءً عَلیَ الحُسِین 🌙 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمی دونستم چه جوری دارم کلاس را به پایان می رسانم نمیدونستم اصلاً چی می گم نمی دونستم چی می پرسند هیچی حالم نمیشد متوجه نبودم انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکردم همش فکرم درگیر بود که بدونم من چه جوری می تونم باعث مشکلات سلما باشم دختری که به جز چندتا برخورده بد برخوردی دیگه باهاش نداشتم هر چند که می دونستم اون خواسته یا ناخواسته به من علاقه مند شده اعتراف سختی بود اگر می گفتم نمی تونم بهش علاقه مند بشم به جز احساس تعهد به فکر و ذهن دانشجویی که نمیدونم بر چه اساس از من خوشش اومده بود، احساس دیگه ای بهش نداشتم و به خودم هم اجازه نمی دادم که احساسی بهش داشته باشم ولی عین خوره داشت جونمو می خورد که نکنه من دامی پهن کرده باشم و اون توش افتاده باشه من چقدر باید ضعیف النفس باشم که باعث به وجود آمدن عشق تو دل دختری بشم که عشقش روی دل من به وجود نیومده باشه اصلا نمیدونستم اسم احساس اون دختر باید چی بزارم فقط میدونستم به جاهای خوبی نمی تونه ختم بشه مگر با گذر زمان که اون هم به این زودیا اتفاق نمی افتاد نیاز داشتم به هم صحبتی با پروانه و عقیله نیاز داشتم به اینکه زنی از جنس خود سلما بتونه آرومم کنه و باهام حرف بزنه و بگه درست و غلط کار من چیه کلاس که تموم شد گوشیمو در آوردم و این بار برای پروانه زنگ زدم دلم برای صداش تنگ شده بود انگار بغض اون دختر رو که دیده بودم پروانه برام تداعی شده بود دوست داشتم زودتر باهاش صحبت کنم شاید بتونم به نتیجه برسم قبل از اینکه شمارش رو بگیرم خودش زنگ زد لبخندی به اسم زیبا ش روی گوشیم زدم و جواب دادم _جان دلم باز هم صداش بغض داشت باز هم معلوم نبود آقا محسن چه به روز این زن آورده بود که تو این سن هم می تونست بغض کنه و قلب منو آتیش بزنه _ سلام عزیز مادر الهی دورت بگردم دلم برات تنگ شده بود سرمو گرفتم رو به آسمون و چند بار آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم _باور کنم بغض تو از دلتنگیه چند ثانیه سکوت کرد سکوت بین حرفاش یعنی داره حرفی رو پیدا میکنه که راست ماجرا رو نگه و دروغ هم نگفته باشه ولی این بار از جواب دادن به سوالم فرار کرد و پرسید _کجایی جان مادر _دانشگام پروانه بانو هنوز کلاسام تمام نشده بود البته الان دیگه تمومن و باید راه بیفتم سمت سیاه کمر _ شما کجایی عزیز دلم _منم خونه کجا میتونم برم کجا رو دارم که برم یه روزی تو بودی مامان مهری بود پدربزرگ خان بود می‌رفتیم میومدیم دور هم خوش بودیم ولی حالا چی هرکدوم عین برگ خزون افتادن جایی که هیچ دسترسی بهشون ندارم تو یه جا الهه یه جا ملیحه یه جا از مامان مهری و صادق کارم که دیگه فقط یه عکس باقی مونده میتونم کجا باشم مادر باباتم که مدام سرکاره تنهایی تو خونه میگذرونم درکش می کردم که چقدر تنها موندن سخته درکش میکردم که ترجیح داده بودم باقی عمرم را کنار عقیله بانو باشم تا کمی از تنهایی این چند سالش رو جبران کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[🛩✨] • • رهبر انقلاب: همانند شهید بابایے دل‌ها را به هم نزدیک ڪنید؛ درون را پاک ڪنید؛ عمل را خالص ڪنید؛ براے خدا ڪار ڪنید؛ آن وقت خداے متعال برڪت خواهد داد. عباس‌بابایے یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود:) • 🌿🌻 -رفاقت‌تا‌شهادت • 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الحسين🌹