🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت831
#نویسنده_سیین_باقری
ماهرخ خانم که تعجب کرده بود از حضور من پشت گوشی بدون هیچ حرفی با بزرگ را صدا زد جمشیدخانی روزها پیرتر شده بود و کمرش خمیده تر صدای اساسا تنها شب به گوشم می رسید متوجه شدم که گوشی رو گرفت کنار گوشش ولی با مکث چند ثانیه جواب داد خیلی محکم و با اقتدار گفت
_ الو بفرما
میدونستم که رسم قدیمیشون هست تا همینجور رسمی جواب بدن
نگاهی به ایلزاد انداختم که منتظر حرف های بعدی من بود و دلمو دادم به دست پدر بزرگ و گفتم
_ بابا بزرگ قیم من شمایی بزرگترین شمایی تاج سر من شمایی شما حکم ازدواج من با ایلزاد رو میدی؟
ایلزاد بلند شد و گوشی رو از دستم کشید ارتباط را قطع کرد نگاهش کردم و اینبار فریاد
_زدم چرا اجازه نمیدی هر تصمیمی که خودم دوست دارم بگیرم؟
خشمگین نگاهم کرد و گفت
_کی بهت اجازه داد به بابابزرگ حرفی بزنی کی اجازه داد برای خود تصمیم بگیری کی بهت اجازه داد ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده انگشت اشاره ام را گرفتم جلوی صورتش رو گفتم
_خودم به خودم اجازه دادم تا کی میخوای منو مجبور کنی به سکوت تاکی میخوای منو این دست به اون دست کنید تا کی نمی خواهین به این نتیجه برسین که الهه بزرگ شده که حق تصمیمگیری داره الهه میتونه برای خودش تصمیم بگیره
تند تر شدم
_من تورو انتخاب کردم تو هم منو نذار برای پشیمونی خودت تصمیم بگیری که بدون مشورت با من باشه حق نداری عذاب وجدان داشته باشی حق نداری به چیزهایی فکر کنی که بین من و تو رو خراب کنه
کلافه شدم
_بسه من کلافه شدم من دیگه نمیکشم برای ادامه ی زندگی یا میذاری به چیزی که می خوام برسم یا خودمو از همتون خلاص می کنم این حرف آخرم بود ایلزاذ یا اجازه میدی بابابزرگ اجازه محرمیت بین من و تو رو صادر کنه و بعد از اون به زندگیمون برسیم بدون فکر کردن به هرکسی، مهدی مامان ملیحه احسان، یا میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم یا میرم و تورو فراموش می کنم مامانم رو فراموش می کنم برادرم و فراموش می کنم هر کسی که باعث شده تو این عذاب دست و پا بزنم را فراموش می کنم
تهدید کردم
_ ایلزاد این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست میرم پشت سرمو نگاه نمیکنم
نفس کم آورده بودم دیگه نمی تونستم ادامه بدم فقط ایستادم و محکم و مصر بدون هیچ ترسی توی چشمای ایلزاد نگاه کردم باید میفهمید که دیگه بچه نیستم و اگر تصمیم بگیرم عملیش میکنم
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت
_چیزی که تو میخوای الان شدنی نیست همین که بین من و تو عهدی باشه برای فهمیدن مال هم بودنمون کافیه
اخم غلیظی به چهره نشوندم و جواب دادم
_تو از طرف خودت تصمیم میگیری برای من کافی نیست من شروع کردن یه زندگی رو می خوام بسه هر چقدر سختی کشیدم بسه هرچقدر این دست اون دست چرخیدم بسه هر چقدر تو اون یکی و اون یکی برای من تصمیم گرفتین از این به بعد من خودم برای خودم تصمیم میگیرم
چند قدم ازش دور شدم و دوباره برگشتم و نگاهش کردم و همونطور که سرش پایین بود نگاهش کردم و گفتم
_این صحبت آخر من بود اگر اینبار نشه و قبول نکنی و کسی مانع بشه و تو نخوای بار آخریه که من تلاش کردم و خواستم و موندم بعد از این ماندن در کار نیست بعد از این خواستنی در کار نیست بعد از این همه چیز بین الهه و تو و تمام اطرافیانش تموم میشه
چند ثانیه صبر کردم دیدم جوابی نمیده رفتم توی ماشین نشستم منتظرش موندم
حداقدن کشید حداقل ۱۵ دقیقه طول کشید ولی نگاهش کردم و صبر کردم و صبر کردم تا بهش این فرصت رو بدم که فکر کنه
اگر ایلزاد ذره ای شک به دل داشت موندن من جایز نبود و نمی موندم ولی اگر این بار باهام همراه میشد تا تمام دنیا با تمام مشکلاتش کنارش میموندم
حالا گوی و میدان تماماً در دسته ایلزاد بود برعکس مدتها پیش که گوی و میدان توی دست من می چرخید و با تصمیم من اون صیغه باطل میشد با تصمیم من محمدمهدی میموند و با تصمیم من ایلزاد می رفت یا با تصمیم من اینجا میموند
حالا گوی و میدان و مهارت و تصمیم تماماً در دستی ایلزاد بود که باید تصمیم می گرفت و کار احوال ما را یکسره میکرد
بعد از ۲۰ دقیقه با شانه های افتاده اومد پشت فرمون نشست و بدون هیچ حرفی حرکت کرد به سمت سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت832
#نویسنده_سیین_باقری
خوشحال بودم احساس میکردم ایلزاد سر عقل اومده و خودش میخواد بره جریان رو برای بابابزرگ بگه
تمام امیدم به امروز بود که اگر نمیشد اون چیزی که میخواستم قطعا سر حرفم میموندم و همه چیز خراب میشد
ورودی کوچه ی عمارت پدربزرگ عمو صابر رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده بود و یه پاش زده بود به دل دیوار و پای دیگش روی زمین بود و عمیقاً به جلوش نگاه می کردم
نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که با شنیدن صدای ماشین از فکر دراومد و نگاهمون کرد
ایلزاد بدون اینکه به وجود عمو صابر توجهی داشته باشه سرعتشو کم نکرد و راهش رو ادامه داد تا دم در عمارت
از این کارش خوشم نیومد عموصابر هر چقدر هم که بد باشه بالاخره از ما بزرگتر بود و احترام داشت
همین که از ماشین پیاده شدم عقب گرد کردم به طرف صابر ولی وقتی متوجه شدم که خودش داره میاد ایستادم و منتطر موندم
ایلزاد بازهم توجهی نکرد و وارد عمارت شد عمو صابرلبخندی زد و مثل همیشه مرموز گفت
_سلام الهه بانو خوش اومدین
لبخند دوستانه به چهره اش زدم و گفتم
_سلام عمو ممنونم
از اینکه بهش گفتم عمو تعجب کرد یه تای ابروشو داد بالا و نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم
_ چیه مگه شما عموی من نیستی؟
همانطور که ابروش بالا بود سرشو به یک طرف خم کرد و گفت
_ بله همینطوره که شما می فرمایید
خوشحال شدم قدمی به سمت عمارت برداشتم که گفت
_ چیه باز این پسر جنی شده
میدونستم داره شوخی می کنه می دونستم که خبر داره که بهش علاقه دارم می دونستم که دیگه در پی خراب کردن ایلزاد نیست
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم والا برادرزاده شماست شما باید بهتر بدونید
آه از ته دل کشید و گفت
_ برادرزاده منه ولی قد یه غریبه نمیشناسمش نمیدونم چرا ایلزاد با اینکه عزیز کرده این خانواده بود ولی از دست رفت
این بار خیلی جدی برگشتم سمتش و گفتم
_ عمو صابر شما چی میدونی که همه ما نمیدونیم با اینکه من به ایلزاد علاقه دارم ولی بارها از شما شنیدم که راهم باهاش یکی نشه چرا؟
شما که نگران هستید و اگر نگران من هستین باید حقیقت ماجرا را بهم بگین باید حداقل به من بگین که اگر تصمیم به ازدواج باهاش دارم همه ماجرا شو بدونم، نمیگم از تصمیمم منصرف میشم نه اگر می خواستم از تصمیم منصرف بشم خیلی دلایل وجود داشت که بخوام قید ایلزاد رو بزنم ولی کاری نکردم اینکه بدونم چی باعث میشه شما منو از ازدواج باهاشم منع کنید خیلی برای من لطف بزرگی ولی خوب شما از من دریغ می کنید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت833
#نویسنده_سیین_باقری
عمو صابر چند ثانیه نگاهم کرد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_ امکان نداره الهه خانم انشالله که کنار همدیگه خوشبخت میشین چیزی که باعث میشه من با این زاد مخالفت کنم فکر نمیکنم تاثیری توی زندگی آینده شما داشته باشه امیدوارم که همه چی خوب پیش میره
چشمکی زد و زودتر از من راه افتاد که بره داخل عمارت مگه من میتونستم دیگه بیخیال بشم وقتی تو دلم آشوب به پا کرده بود
چادرمو محکم گرفتم و دو قدم فاصله رو دویدم سمتش از پشت آستینش رو کشیدم و متوقفش کردم
_نمیتونم بی تفاوت باشم عمو بهم بگین
چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد و گفت
_بهم اعتماد میکنی اگه بگم زن نشو؟
مردمک چشمم مدام میچرخید و میچرخید و آثاری از شوخی تو چشمای عمو صابر پیدا نمیکرد کاملا جدی ایستاده بود و ازم میخواست با ایلزاد ازدواج نکنم
_چرا؟
صدام از ته چاه میومد لبهام شده بود دوتا چوب خشک
صابر هم بیشتر روی مخم بود پوزخند زد
_اعتماد نداری
سرمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم
_نه وقتی پای ایلزاد وسطه
بهم پشت کرد
_پس چرا از من میخوای حرف بزنم؟
دوباره دویدم رفتم رو به روش ایستادم و با نگرانی گفتم
_ چون من باید هرچی که هست بدونم هرچی که هست بدونم بعد خودم تصمیم بگیرم شما از قبل از من نخواهید که باهاش ازدواج نکنم شاید من با این مسئله حادی که شما فکر میکنید کنار بیام
سرشو گرفت طرف آسمون و گفت
_ الهه ای که من میبینم با همه چی کنار میاد فقط میترسم که چند صباح دیگه پشیمون بشه
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_پس بهم بگین این چیزی که نمیدونم
همون موقع صدای داده ایلزاد بلند شد که اسمم را فریاد میزد
نمیدونم چش شده بود و نمیدونم چم شده بود که ازش ترسیدم صابرو با نگاه نگران رها کردم و دویدم سمت عمارت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت834
#نویسنده_سیین_باقری
دویدم سمتش و با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم
_چی شده؟
با اخم نگاهم کرد و گفت
_چرا یک ساعت وایسادی پیش صابر تو نمیدونی صابر دنبال خراب کردن منه بعد وایسادی باش چه چه و به به میکنی؟
نمی تونستم این حرفاشو دوام بیارم اگه قرار بود به همه چیز اینجوری شک کنه و مورد بازجویی قرار بده خیلی غیرقابل تحمل می شد قضیه
من هم مثل خودش با عصبانیت جواب دادم
_چرا نباید پیش عموم بمونم چرا فکر میکنی همه در پی خراب کردنت هستن چرا اصلا به همه مشکوکی کی گفته که کسی قرار تو رو خراب کنه کی گفته قراره همه چیز بر علیه تو باشه چرا همیشه شک داری
دستی توی موهاش کشید و با صدای آرومی گفت
_ تو هم متوجه شدی که من آدمی شکاکی ام؟
دلم براش سوخت ایلزاد ذهن و روحش آسیب دیده بود من نباید اینجوری بهش می تازیدم نباید بهش می توپیدم باید بهش فرصت میدادم تا احوالاتش بهتر بشه
دستی توی موهاش کشید و چند بار این کار رو تکرار کرد انگار سعی میکرد که آروم بشه
از بخت بدم صابر هم رسید نزدیکمون پوزخندی زد و گفت
_نترس رازتو برملا نمیکنم
ایلزاد با عصبانیت نگاهی به صابر انداخت و گفت
_ دهنتو ببند کثیف
اینجوری صحبت کردنو ازش ندیده بودم الان تحت فشار بود و هر چیزی رو به زبون می اوورد
بازهم صابر پوزخند زد و پوزخندش روی اعصاب منم بود چه برسه به ایلزاد که واقعا اونو دشمن خودش می دید
نمیدونم چی شد که توی نیم ثانیه شاید ایلزاد مشتشو کوبید زیر چونه ی صابر و صابر پرت شد و خورد به نرده ها
ماهرخ خانوم از داخل عمارت اومد بیرون و جیغ بلندی کشید و رفت سمت صابر و گفت
_چته مادر چرا آروم نمیگیری چرا تو اینجوری شدی ایلزاد جانم
من میدونستم درد ایلزاد رو
رفتم نزدیکش با صدای آرومی گفتم
_ بیا بریم بیا بریم یه جای آروم
نگاهم کرد و چند ثانیه هیچی نگفت صابر بلند شد دستی به گوشه چونش کشید و تفی که توی دهنش جمع شده بود رو تف کرد بیرون و گفت
_تف به ذات کثیفت دروغگو
باورم نمی شد صابر حرفاش راست باشه واقعاً ایلزاد دروغگو بود و یه رازی داشت که نباید برملا می شد من باید چیکار می کردم این وسط
دوباره شک و دودلی رو انداخته بود توی دلم
کاش میدونستم قضیه چیه یا مثل تمام قضایایی که باهاش کنار اومدم کنار میومدم یاهم سکوت می کردم و می رفتم کنار
ایلزاد دوباره رفت یقه صابر رو گرفت و این بار با دندونی که روی هم چسبیده بود گفت
_ بی شرفی صابر چیزی که من علاقه ندارم بیان بشه رو نباید بگی خیلی بی شرفی که داری تمام تلاشت رو می کنی که همه چی رو بگی، بگو فکر کردی من ترسی دارم می خوام خودم بهت بگم اگه تو دلت راضی میشه با به هم خوردن رابطه بین ما، بزار رابطه بین ما به هم بخوره ولی فکر نمیکنم این وسط چیزی گیرت بیاد، اگه میبینی حالم خرابه به خاطر همین موضوعه اگه میبینی نمیتونم این دختر و عقدش کنم برم سر خونه زندگیم به خاطر همین موضوعه فکر نکن خودت شرف داری و دیگران بی وجدانن اینجوری نیست، این وجدانه منه که داره اذیتم میکنه و گرنه این دختر پای صفر تا صد من وایساده
بعد حرفهاش تف انداخت زیر پای صابر و رفت از عمارات رفت بیرون من بودم و صابر و ماهرخ خانم که میخکوب شده بود به هر دوی ما
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت835
#نویسنده_سیین_باقری
یک لحظه جلوی چشمم سیاهی رفت و انگار زیر پام خالی شد دستمو گرفتم به نرده کنار پله ها و ابراز ضعف کردم
ماهرخ خانم دوید به سمتم و گفت
_ چی شدی دورت بگردم چرا تو آروم و قرار نداری چرا توی زندگی آرمظ نداری
برگشت طرف صابر و فریاد زد
_چته تو چرا حرف مفت میزنی چرا هی میری رو مخ این بچه چیکارش داری حالا هر کاری کرده باشه میبینی الان اوضاعشو نمیدونی چقدر الهه رو دوست داره نمیدونی چقدر زندگیش رو دوست داره نمیبینی چقدر تلاش میکنه برای به دست آوردن الهه و رسیدن به آرامش که حق هر دو شونه چرا این وسط موش میدوونی صابر تو چه کینه از این پسر داری
صابر پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی بده داشت میرفت که دور بشه انگار داشت فرار می کرد
نمی تونستم امروز باید همه چیو می فهمیدم رفتم به سمتش دستشو گرفتم و با التماس گفتم
_ بگو چی می دونی مگه عموی من نیستی مگه نمیگی خیرخواه منی مگه نمیگی منو دوست داری پس بگو، حرفتو بزن بزار هم من راحت بشم هم اون بدبختی که داره زجر میکشه
صابر چشماشو بست و گفت
_ برو از خودش بپرس الان دیگه بهت میگه برو هر چی میخوای از خودش بپرس
حرفشو که تموم کرد بدون ملاحظه من و ماهر خانم رفت داخل ساختمونو در رو هم پشت سرش محکم بست
نمیدونستم چیکار کنم خیلی احساس بیچارگی داشتم چادرم پشت سرم آویزون بود سرم افتاده بود پایین دست ماهر خانم که روی شونه ام احساس کردم فوراً برگشتم سمتش و چهره مامان مهری رو توی صورتش دیدم
چقدر دلم برای چشمای سورمه کشیدش تنگ شده بود الهی دورش بگردم که اگه این روزا بود میگفت من باید چیکار کنم
دست ماهرخ خانم را از روی شونم برداشتمو آروم آروم قدم زدم به سمت مقبره روستا کنار قبر مامان مهری زانو زدم و نشستم دست روی سنگ پر از خاک و خولش کشیدم و گفتم
_سلام مامان مهری الهه ی بی معرفتت اومده میدونی چند وقته نیومدم سراغت میدونی چند وقت فراموشت کردم میدونی چند وقته غرق شدم توی مشکلاتی که نمیدونم از کجا میباره روی سرم میدونی چند وقته نیومدی به خوابم دلم برات تنگ شده مامان مهری کاش میشد یه کاری کنی کاش میشد منو از این دنیا ببری پیش خودت احساس می کنم نیاز دارم به اینکه سرمو بذارم روی دامن گل گلیتو تا ته بهشت رو تصور کنم دلم برای ته بهشت تنگ شده عزیز دلم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش و ناخودآگاه یادم اومد روزی که منو ایلزاد اینجا وایساده بودیم و محمدمهدی گفت نمی تونه نصیحت مامان مهری رو اجرا کنه
یعنی چی نمیتونست اجرا کنه اصلا چرا تا به امروز من به این توجه نکردم که نصیحت مامان مهری چی بوده و چرا از من خواسته که با محمدمهدی ازدواج کنم، مگه مامان مهری چی می دونست که آینده من روبا ایلزاد روشن ندیده بود
چرا محمدمهدی گفت نمی تونم اجرا کنم وقتی که توی دفترچه خونده بودم که داره از این احساس عذاب میکشه وقتی توی دفترچش نوشته بود که تمام و کمال منو دوست داره ولی به حرف که می شد فرار میکرد
چرا من نمی تونستم یه تصمیم درست بگیرم و چرا هر وقت می خواستم تصمیم بگیرم یه چیزی مانع میشد
اینجوری درست نیست باید میرفتم از ایلزاد اصل قضیه رو میپرسیدم یا می تونستم باهاش کنار بیام یا هم نمیتونستم و الهه میرفت پی کار خودش وه بیچاره الهه که هر بار خواست رنگ خوشبختی ببینه، امیدش ناامید شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت836
#نویسنده_سیین_باقری
بلند شدم کنار قبر بابابزرگ و دایی محمد مهدی هم فاتحه ای فرستادم و رفتم از آرامستان بیرون
بوی شکوفه های بهاری از درختهای تازه جوونه حالم رو بهتر میکرد چندبار نفس عمیق کشیدم و رفتم طرف چشمه ی روستا که میدونستم مقصد آرامش ایلزاد هست مخصوصا وقتایی که با خودش ماشین نبرده
از عمارتها رد شدم و چندتا هم تپه ی کوچک و بزرگ رو رد کردم تا رسیدم به ابتدای چشمه
دقیقا درست حدس زده بودم، ایلزاد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده بود و دستاش توی جیبش بود سرش به آسمون
ژست آشنای همه ی مردایی که از چیزی رنج میبرن و نمیتونن به کسی بگن جز عمیقا فکر کردن و با اون بالایی در میون گذاشتن
نزدیکش که شدم صدای پاهام رو متوجه شد ولی برنگشت که نگاهم کنه عیبی نداشت اون ناراحت بود من باید درکش میکردم
_عمو صابر با تمام بدیهاش رو کنار بذارم، نمیتونم بگذرم از ناراحتی تو
بازهم نگاهم نکرد
_عموصابر مورد اعتماد من نیست ولی رازی که داره تورو ازار میده، برای منم ازار دهندست
تکون نخورد
_عموصابر برای منم تایید شده نیست ولی احوال تو ...
با عصبانیت برگشت سمتم و گفت
_عموم صابر عمو صابر عمو صابر، اون مردک برای من هیچی نیست یه روز یه وقتی یه دختریو دوست داشت که دوستش نداشت و اون از چشم من دید
تعجب کردم
_اره عمو صابر سالها قبل یه دختریو دوست داشت که اون دختر دوستش نداشت، صابر هماز چشم من دید گفت دختره عاشق تو شده
اخم کردم صداش آرومتر شد
_ولی من هیچ تقصیری نداشتم اون دخترو هم نمیشناختم فقط یه بار منو همراه با صاب دیده بود همین بعد از اون بد قلقی کرده، صابر فکر کرده مقصر منم
راز صابر نمیتونست این باشه منتظر بودم تا ایلزاد بقیه ی جریان رو بگه اینا مقدمه بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞