eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
[🖇♥] •دل نبستـم بهـ جهانے، کهـ همهـ وسوسه است🌍• •از همـهـ ارث جهــان، یک تــو برایـم کافےست💍‌• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🔻پیامبر اکرم(ص): به من ایمان نیاورده است آنکه شب را سیر بخوابد و همسایه‌اش گرسنه باشد. 📚اصول کافی کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱 من‌تونگاه‌اول‌عاشقت‌شدم‌رفت وقتـےنگـاهم‌خورد‌به‌پرچم‌وگنبد میشه‌ازم‌راضےباشےدردت‌به‌جونم تازنـده‌ام‌ازتووروضـه‌هات‌میخونم کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت222 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) استرس تمام وجودم رو گرفته بود به حدی که ته گلوم تلخی شدیدی رو احساس میکردم فشارم کم کم داشت میوفتاد دست و پامو گم کرده بودم و توان حرف زدن نداشتم؛ دست به درخت گرفتم از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت و هی صحنه های چندماه پیش جلوی چشمام تکرار میشد دهن باز کردم چیزی بگم که با پوزخند صدا داری گفت _نه انگاری اینجا بهتون خوش گذشته آب رفته زیر پوستت از لاغری در اومدی چندشم میشد از نگاهایی که روی تن و بدنم میچرخوند دستامو بهم چسبوندم و مدام روسری پولک پولکیمو به صورتم نزدیک میکردم نزدیکتر شد و غرید _میدونی بعد از اون شب پدرم دیگه بهم اعتماد نداره؟ ناخواسته باعث شدی یه شکاف بزرگ بینمون بیوفته انگشتشو تهدید وار تکون داد _اگه تو کولی بازی در نیاوورده بودی این اتفاقا نیوفتاده بود گدای غربتی اشک گلوله گلوله از چشمام میبارید برای غربتی بودنم و اینکه نمیتونستم از خودم دفاع کنم شال دور کمرشو سفت کرد قدمی جلوتر اومد _اگه کارتو سرت تلافی نکنم پسر جمشید خان نیستم شک نکن صدای هق هقم بلنده شد بود بیرحم اب دهانشو جلوی پام تف کرد و ازم فاصله گرفت توان ایستادن ازم گرفته شده بود روی زانو سقوط کردم مطمین بودم اونقدری از عمارت دور هستم که کسی صدامو نشنوه زار زار گریه کردم به حال خودم و عامری که خبر نداشت خواهرش تو چه وضعی گرفتار شده بعد یه ربع که سردی هوا داشت طاقتمو طاق میکرد با کمک تنه ی درخت از جا بلند شدم و پامو بزور روی زمین کشیدم با چشمهایی که تار میدید رفتم سمت اتاقک با دیدن شخصی که با قدمهای تند بهم نزدیک میشد در دل ناله سر دادم واقعا طاقت رو به رو شدن با این یکی رو نداشتم سعی کردم تا اخرین حد سرمو پایین بندازم و از کنارش رد شم رو به روم ایستاد و سرشو انداخت پایین خواستم از کنارش رد شم که چرخید سمتم فشارم تا اخرین حد ممکن پایین بود نزدیک بود بخورم زمین تنها راه نجاتم شال مشکی دور کمرش بود که در حد چند سانتی متر از کمرش آویزون بود تو مشتم گرفتم و آروم روی زانوم نشستم نیمه نشسته رو به روم زانو زد بازهم سرش پایین بود منتظر بودم چیزی بگه تا از این برزخ لعنتی خلاصم کنه زل زده به ناخونای شکسته و کج و کوله ی دستم که حالا از سرما رو به قرمزی رفته بود صداش خش داشت و شاید با کمی خجالت قاطی شده بود _از من خوف نکن خواهر عامر انگار تمام وجودم از انرژی خالی شد و پهن شدم کف زمین فقط نگاهش میکردم دوباره لباش تکون خورد برای گفتنی حرفی که شک داشت بین گفتن و نگفتن زیرلب صلواتی فرستاد و دل زد به دریا و به زبون آوورد _کنار من امنیت داری آهوی پیشونی سفید باورم نمیشد به این اعتراف زیبا از سمت پسرخان جون تازه ای گرفتم از کنارش بلند شدم سلانه سلانه پناه بردم به اتاقک و زیر کرسی که شده بود مامن فکرای دخترونه ام 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت223 #نویسنده_سیین_باقری
👆 رمان 🍃 رمان آنلاین بر اساس واقعیت کاملا مذهبیه با خیال راحت دنبال کنید🍂 اعضای جدید خوش آمدید💋لینک پارت اول👇 https://eitaa.com/elahestory/135
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ به مجموعه کانالهای ما در ایتا پیوندید🔽 🎭 @CeLebriTya 😜 @zaN_shOhar 💏 @DeLaNe36 ═ೋ❅🌸❅ೋ═
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت223 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* ایلزاد باهام همراه شد تا منو برسونه به مسجد محله تا از دوشم بردارم بار سنگینی که چند وقته حالمو گرفته بود _حالا میخوای بری به آقاسید بگی چی؟ با لجبازی گفتم _میخوام برم هر آنچه بوده و نبوده رو براش توضیح بدم تا راهی پیش پام بذاره برای جبرانش سری تکون داد و زیر لب لا اله الا الله گفت _خوب نیست الهه خانم اینجا همه همدیگه رو میشناسن کار خوبی نیست با تعجب گفتم _مگه میخوام چی بگم تازه شیخ مسجد محرم اسراره خندید و زیر لب گفت _لجباز بعد از یه مسیر دو دقیقه ای که با ماشین طی شد رسیدیم به مسجد روستا ایلزاد اشاره کرد تا پیاده شم چادرمو جمع کردم و پشت سرش راه افتتدم سمت مسجد تقریبا نزدیک به نماز مغرب بود و تعداد اندکی جمع شده بودند ایلزاد رفت سمت اقاسید من دور تر منتظر موندم بعد از گپ و گفتگوی کوتاهی اقاسید با لبخند آروم و متینی که زیر انبوهی ریش خاکستری رنگ پنهان شده بود سر به زیر امد سمتم با صدای غرایی سلام کرد _سلام همشیره در خدمتم چادرمو جمع و جور تر کردم و گفتم _میتونم سوالی بپرسم؟ _بله در خدمتم امیدوارم بتونم کمکی کنم _حاج اقا من من .. لکنت گرفته بودم و اعتراف به صیغه شدنم برای محمد مهدی اونم جلوی ایلزادی که چه بخوام چه نخوام محرمم بود و خدا و پیغمبرش میگفتن رعایت حیا برام واجبه؛ سخت بود نگاهی به چهره ی مستاصلم انداخت و با بزرگواری گفت _من میرم تو ماشین شما راحت سوالاتونو بپرسید نگاه اقاسید کشیده شد پشت سر ایلزاد و خودمونی گفت _خدا حفظ کنه اولاد خلف اون عمارت رو یعنی ایلزاد انقدر خوب بود که حتی اقاسید هم ازش تعریف میکرد؟ مگه میشد؟ ولی از حق نگذریم از ایلزاد بدی ندیده بودم جز اینکه اون مرد بود توانایی اعتراضش به این ماجرای اجباری بیشتر بود _بفرما خواهرم در خدمتم اقاسید سن کمی داشت، حق داشت خواهر صدام بزنه _من ۱۸ سالمه پدرم طبق یک سری مصلحتها در بچگی با اجازه ی خودش من رو صیغه پسر عموم کرده اما من بیخبر بودم و خیلی ناشیانه از پسر داییم خوشم اومد و طی اتفاقاتی محرم همدیگه شدیم و یک ماه رابطه ی ساده ی صمیمی داشتیم ولی بعد فهمیدم ... انقدر خجالتزده بودم جونی برای ادامه دادن نداشتم و سر به زیر انداختم و سکوت کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
حاج‌قـاسـ🌹ـم اگـر دل‌ها را تسخیر ڪرد💚 چون خودش، راحتےاش، امڪاناتش و لذتـ🌷ـش اولـویـتـش نبـود...🕊 جانش براۍ خدا🌸 توانش براۍ خدا🍃 دارایـے‌اش در راه خدا🇮🇷 |حٰاج قٰاسِم سُلیمٰانیْ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🥀 دلم ڪه در بند شما باشد... خوبے اش این است از بند دنیا آزاد مے شود و سرانجام در بندشما شدن چیزے جز نیست..💔 |حٰاج قٰاسِم سُلیمٰانیْ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
خدایا! مرا بخاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم، ببخش! 🌹 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . • • . . عاشقانہ ترین فرمول ریاضے را کشف کرده امـ🌱] بین تو و عشقـ♥→ رابطہ‌ی تساوے برقرار است• . ‌. 🌖] ⚡] . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2