eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍃﷽♥️ بوی پیراهن خونین کسی می آید... بوی انفجار مین... بوی خون از لباس رزمنده ، بوی ترکش ، بوی زخم ، بوی شکستن استخوان...بوی... یاحسین... 💔.| 🕊.| کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بخشی از وصیت نامه : 🔴 باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات؛ مصائب؛ سختی ها؛ غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بی‌قرارِیڪ‌بلیط‌ بہ‌مقصدِ پشتِ‌درهای‌ حرمِ‌ حضرتِ‌سلطآن💔 ... ..(:💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🧡✋🏻 |•عاشـق آن اسـتْ ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . . صبـحها در عطـشْ عـرض ارادتـ باشـدْ . . . بـهترازحضـرت اربـابْ ندیـدم شاهے؛ ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|♥️ |🌿 ... ✨ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. :)🥀 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا قالوا : و أےُّ البَلاء؟! قالَ : العِشق..💕 بهتَرین‌هاےِ اُمت من کسانے هستند کہ چون خداوند بہ اندکے از بلا دُچارشان کند پاڪ‌دامنی ورزند گفتند: کُدام بلا..!؟ حضرت فرمود: "عشق" ڪنزالعمال کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت407 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با حال خرابی اماده شدم و بدون اینکه به صورتم رسیدگی کنم روسری بلند و تیره ای پوشیدم رفتم بیرون قرار بود صیغه عقد ساعت پنج بعد از ظهر جاری بشه رفتم بیرون با دیدن جمع شاد و خوشحال خانواده بحز احسان که گفته بود پا نمیذاره تو مجلس همگی حاظر بودن و منتظر اقاشیخ بودن تا بیاد رفتم کنار سپیده نشستم با دیدنم تعجب کرد _چرا مثل شوهر مرده هایی الهه؟ _حوصله ندارم سپیده برگشت سمتم با دقت نگاه کرد تو چشمام _چرا عزیزم مگه ایلزاد نیومد پیشت؟ _اومد _خب الان باید حالت خوب باشه دیگه _نیست _چرا؟ اقا شیخ و دایی محسن وارد شدن _یاالله مامان اقاشیخ اومدن مامان مهری چادرشو محکمتر گرفت و رفت به استقبالشون _خوش اومدید بفرمایید بفرمایید اقا سید وارد شد و رو به جمع گفت _به میمنت و مبارکی ان شالله فراموش نشود صلوات بر محمد مصطفی صدای صلوات فرستادن دیگران بلند شد و همگی رفتیم سمت سفره ی عقد که مامان با چادر سفید نشسته بود و عامر خان هم با کت شلوار خاکسری کنارش نشسته بود اقاشیخ عینکشو روی بینی جا به جا کرد و شناسنامه هارو نگاهی انداخت بعد شروع کرد _بسم الله الرحمن الرحیم ... نگاهم به دستهای مامان بود و قرآنی که میخوندم در دل دعا میکردم که خوسبخت ترین باشه و بعد از این زندگی خوبی داشته باشه مریم کنار مهدی و عقیله بانو ایستاده بود هر از گاهی دست مهدی رو میگرفت و چیزی زیر گوشش میگفت عقیله بانو دستاشو از هم بازکرده بود و دعا میکرد زن دایی و خاله لیلا کنار مامان ایستاده بودن و عجیب جای احسان خالی بود گفته بود نمیاد ولی فکر نمیکردیم به این جدیت باشه مامان همون بار اول با مهریه ی ۱۴ سکه ای بله رو داد و عامر خان هم بدون معطلی بله ی کوتاهی گفت و به همین راحتی مامان به عقد مرد دیگه ای در اومد که تا چند هفته پیش ارزو میکردم کاش پدرم بود هرکی به نوبت خودش میرفت و به مامان تبریک میگفت ولی نگاه مامان به من بود انتظار داشت من زودتر از همه برم کنارش خواستم قدم بردارم سمتشون که مهدی با خوشحالی گفت _عمه، دایی یه نگاه بندازید عکس بگیرم کسی الهه رو ندید اهمیتی نداشت سرجام میخکوب شدم تا عکس گرفتنشون تموم شد و مامان صدام زد رفتم سمتش دستاشو باز کرد تا بغلم کنه فرو رفتم توی آغوشش _الهی همیشه بخندی مامانی اشک از چشماش پاک کرد و سرشو تکون داد عامر خان دستشو اوورد جلو تا دستمو بگیره با کمال میل پذیرفتم و دست پر مهرشو گرفتم _تبریک میگم عامر خان _ممنون بابا جان _بالاخره غمتون کم شد؟ سرشو کج کرد _زنده باشی دخترم لبخندی زدم و از جمع جدا شدم دلم یک عمر تنهایی میخواست بدون مزاحم بدون نصیحت گر بدون کسی که بتونه تهدیدم کنه مانتویی پوشیدم بیصدا از در پشتی عمارت رفتم سمت خونه ی احسان مشت اولو که کوبیدم در باز شد احسان اومد بیرون _چرا اینجایی؟ _مزاحمم _چرت نگو لبخندی زدم و رفتم داخل _بابای جدید به دلت چسبید؟ روی سکوی جلوی در هال نشستم _عامرخان ادم خوبیه به دل همه میشینه اومد کنارم نشست _ولی نه وقته جای بابامون بشینه _جای بابامون نیست مادرمون نیاز داره به کسی که بفهمتش _من نوکرش بودم _نبودی احسان ولمون کردی اومد جلوی پام زانو زد _نکردم به مولا نقشه داشتم تو سرم خرابش کردید تو و مامان نقشه داشتیم با مهدی خرابش کردی تو شوکه نگاهش کردم از کدوم نقشه میگفت این بشر که من خبر نداشتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. | سهمِ‌ من ‌از تو تنهـا دلتنگــی اسـت..💙 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
|🌙|°° ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم :) ♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت408 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) _اره نقشه داشتیم که هم جمشیدو بُر بزنیم هم تورو نجات بدیم حتی ایلزاد هم خریده بودیم دهانم از حرفایی که میشنیدم باز موند _یعنی چ .. چی؟ با کف دست زد تو پیشونیش _یعنی اینکه من با ایلزاد حرف زده بودم اون پسر کسی دیگه رو دوست داشت اومد گفت نمیخوام بپذیرم این اجبارو بهش گفتم اوکی خب الهه هم نمیحواد ولی نقش بازی کنید بذارید تموم شه ما سهممونو بگیریم بریم پی کارمون از بابامون خیر ندیدیم از ارثمون استفاده کنیم زد تو صورتش _والله بالله خدا میدونه که خودمو به در و دیوار زدم تا همه چی زود جفت و جور شه یه عقد خونده بشه بینتون ایلزاد روز بعدش طلاقت بده مهدی هم در جریان بود مشکلی نداشت هرچند سخت بود راضی کردنش ولی ... دستمو گرفت _لعنت به من فکر کردی من تنهات میذاشتم چرا از کار و زندگیم زدم اومدم تو این ده کوره _احسان گفتی ایلزاد کسی دیگه رو دوست داشته؟ _اره اره نمیدونم چرا الان تو میگی باهم قرار مدار بستین؛ ایلزاد روز اول گفت مخالفه ولی نمیدونم چرا دیشب تو اون حرفا رو زدی نمیدونم چرا باهاش برگشتی رفتنت اشتباه برگشتنت اشتباه تر اومد تو صورتم _اصلا چرا برگشتی دختر خوب _را .. راضیه زنگ زد ... صدای راضیه مانع شد تا ادامه بدم _الهه تو کی اومدی؟ برگشتم سمتش موهاش دورش پخش بود انگار تازه بیدار شده بود _احسان تو اینجایی مگه فکر کردم رفتی بیرون احسان بی توجه به راضیه گفت _راضیه چی چیشد میگم برگشتی؟ دوباره نفس گرفتم تا براش بگم چیشد که برگشتم باز راضیه مانع شد _احسان بیاین تو شربت درست کردم دوباره احسان نگاهم کرد تا جواب بدم انگار قسمت نبود بگم چیشده زنگ در خونه رو زدن احسان عصبی بلند شد زیر لب گفت لعنتی و رفت سمت در راضیه بدون دمپایی دوید سمتم کنارم نشست _الهه نگو من بهت زنگ زدم بگی احسان تیکه تیکه ام میکنه نمیدونه من از جات خبر داشتم احسان و رضا وارد حیاط شدن رضا جعبه شیرینی دستش بود و با احسان حرف میزد ولی احسان حواسش سمت ما بود _الهه خانم کل سیاه کمرو دنبالتون گشتیم اینجایی؟ زورکی لبخند زدم _اره ببخشید _خواهش میکنم فقط ایلزاد در به در دنبالت میگرده بنده خدا دیگه نشنیدم چی میگه یا چی میگن پا تند کردم سمت در و رفتم بیرون ایلزاد عصبانی بود نباید عصبانی تر میشد عین ادمهای آواره کوچه رو طی کردم رفتم سمت هرجایی که زودتر به ایلزاد برسم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||