خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ
إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا
قالوا : و أےُّ البَلاء؟!
قالَ : العِشق..💕
بهتَرینهاےِ اُمت من
کسانے هستند کہ چون خداوند
بہ اندکے از بلا دُچارشان کند
پاڪدامنی ورزند
گفتند: کُدام بلا..!؟
حضرت فرمود: "عشق"
ڪنزالعمال
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت407 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت408
#نویسنده_سیین_باقری
با حال خرابی اماده شدم و بدون اینکه به صورتم رسیدگی کنم روسری بلند و تیره ای پوشیدم رفتم بیرون قرار بود صیغه عقد ساعت پنج بعد از ظهر جاری بشه
رفتم بیرون با دیدن جمع شاد و خوشحال خانواده بحز احسان که گفته بود پا نمیذاره تو مجلس همگی حاظر بودن و منتظر اقاشیخ بودن تا بیاد
رفتم کنار سپیده نشستم با دیدنم تعجب کرد
_چرا مثل شوهر مرده هایی الهه؟
_حوصله ندارم سپیده
برگشت سمتم با دقت نگاه کرد تو چشمام
_چرا عزیزم مگه ایلزاد نیومد پیشت؟
_اومد
_خب الان باید حالت خوب باشه دیگه
_نیست
_چرا؟
اقا شیخ و دایی محسن وارد شدن
_یاالله مامان اقاشیخ اومدن
مامان مهری چادرشو محکمتر گرفت و رفت به استقبالشون
_خوش اومدید بفرمایید بفرمایید
اقا سید وارد شد و رو به جمع گفت
_به میمنت و مبارکی ان شالله فراموش نشود صلوات بر محمد مصطفی
صدای صلوات فرستادن دیگران بلند شد و همگی رفتیم سمت سفره ی عقد که مامان با چادر سفید نشسته بود و عامر خان هم با کت شلوار خاکسری کنارش نشسته بود
اقاشیخ عینکشو روی بینی جا به جا کرد و شناسنامه هارو نگاهی انداخت بعد شروع کرد
_بسم الله الرحمن الرحیم ...
نگاهم به دستهای مامان بود و قرآنی که میخوندم در دل دعا میکردم که خوسبخت ترین باشه و بعد از این زندگی خوبی داشته باشه
مریم کنار مهدی و عقیله بانو ایستاده بود هر از گاهی دست مهدی رو میگرفت و چیزی زیر گوشش میگفت
عقیله بانو دستاشو از هم بازکرده بود و دعا میکرد
زن دایی و خاله لیلا کنار مامان ایستاده بودن و عجیب جای احسان خالی بود گفته بود نمیاد ولی فکر نمیکردیم به این جدیت باشه
مامان همون بار اول با مهریه ی ۱۴ سکه ای بله رو داد و عامر خان هم بدون معطلی بله ی کوتاهی گفت و به همین راحتی مامان به عقد مرد دیگه ای در اومد که تا چند هفته پیش ارزو میکردم کاش پدرم بود
هرکی به نوبت خودش میرفت و به مامان تبریک میگفت ولی نگاه مامان به من بود انتظار داشت من زودتر از همه برم کنارش
خواستم قدم بردارم سمتشون که مهدی با خوشحالی گفت
_عمه، دایی یه نگاه بندازید عکس بگیرم
کسی الهه رو ندید اهمیتی نداشت سرجام میخکوب شدم تا عکس گرفتنشون تموم شد و مامان صدام زد
رفتم سمتش دستاشو باز کرد تا بغلم کنه فرو رفتم توی آغوشش
_الهی همیشه بخندی مامانی
اشک از چشماش پاک کرد و سرشو تکون داد
عامر خان دستشو اوورد جلو تا دستمو بگیره با کمال میل پذیرفتم و دست پر مهرشو گرفتم
_تبریک میگم عامر خان
_ممنون بابا جان
_بالاخره غمتون کم شد؟
سرشو کج کرد
_زنده باشی دخترم
لبخندی زدم و از جمع جدا شدم دلم یک عمر تنهایی میخواست بدون مزاحم بدون نصیحت گر بدون کسی که بتونه تهدیدم کنه
مانتویی پوشیدم بیصدا از در پشتی عمارت رفتم سمت خونه ی احسان مشت اولو که کوبیدم در باز شد احسان اومد بیرون
_چرا اینجایی؟
_مزاحمم
_چرت نگو
لبخندی زدم و رفتم داخل
_بابای جدید به دلت چسبید؟
روی سکوی جلوی در هال نشستم
_عامرخان ادم خوبیه به دل همه میشینه
اومد کنارم نشست
_ولی نه وقته جای بابامون بشینه
_جای بابامون نیست مادرمون نیاز داره به کسی که بفهمتش
_من نوکرش بودم
_نبودی احسان ولمون کردی
اومد جلوی پام زانو زد
_نکردم به مولا نقشه داشتم تو سرم خرابش کردید تو و مامان نقشه داشتیم با مهدی خرابش کردی تو
شوکه نگاهش کردم از کدوم نقشه میگفت این بشر که من خبر نداشتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. |
سهمِ من از تو
تنهـا دلتنگــی اسـت..💙
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
|🌙|°°#حضرتماه
ای
تمامِ
وصیتِ
حاج
قاسم
دوستت دارم :) ♥️
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت408 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت409
#نویسنده_سیین_باقری
_اره نقشه داشتیم که هم جمشیدو بُر بزنیم هم تورو نجات بدیم حتی ایلزاد هم خریده بودیم
دهانم از حرفایی که میشنیدم باز موند
_یعنی چ .. چی؟
با کف دست زد تو پیشونیش
_یعنی اینکه من با ایلزاد حرف زده بودم اون پسر کسی دیگه رو دوست داشت اومد گفت نمیخوام بپذیرم این اجبارو بهش گفتم اوکی خب الهه هم نمیحواد ولی نقش بازی کنید بذارید تموم شه ما سهممونو بگیریم بریم پی کارمون از بابامون خیر ندیدیم از ارثمون استفاده کنیم
زد تو صورتش
_والله بالله خدا میدونه که خودمو به در و دیوار زدم تا همه چی زود جفت و جور شه یه عقد خونده بشه بینتون ایلزاد روز بعدش طلاقت بده مهدی هم در جریان بود مشکلی نداشت هرچند سخت بود راضی کردنش ولی ...
دستمو گرفت
_لعنت به من فکر کردی من تنهات میذاشتم چرا از کار و زندگیم زدم اومدم تو این ده کوره
_احسان گفتی ایلزاد کسی دیگه رو دوست داشته؟
_اره اره نمیدونم چرا الان تو میگی باهم قرار مدار بستین؛ ایلزاد روز اول گفت مخالفه ولی نمیدونم چرا دیشب تو اون حرفا رو زدی نمیدونم چرا باهاش برگشتی رفتنت اشتباه برگشتنت اشتباه تر
اومد تو صورتم
_اصلا چرا برگشتی دختر خوب
_را .. راضیه زنگ زد ...
صدای راضیه مانع شد تا ادامه بدم
_الهه تو کی اومدی؟
برگشتم سمتش موهاش دورش پخش بود انگار تازه بیدار شده بود
_احسان تو اینجایی مگه فکر کردم رفتی بیرون
احسان بی توجه به راضیه گفت
_راضیه چی چیشد میگم برگشتی؟
دوباره نفس گرفتم تا براش بگم چیشد که برگشتم باز راضیه مانع شد
_احسان بیاین تو شربت درست کردم
دوباره احسان نگاهم کرد تا جواب بدم انگار قسمت نبود بگم چیشده زنگ در خونه رو زدن احسان عصبی بلند شد زیر لب گفت لعنتی و رفت سمت در
راضیه بدون دمپایی دوید سمتم کنارم نشست
_الهه نگو من بهت زنگ زدم بگی احسان تیکه تیکه ام میکنه نمیدونه من از جات خبر داشتم
احسان و رضا وارد حیاط شدن رضا جعبه شیرینی دستش بود و با احسان حرف میزد ولی احسان حواسش سمت ما بود
_الهه خانم کل سیاه کمرو دنبالتون گشتیم اینجایی؟
زورکی لبخند زدم
_اره ببخشید
_خواهش میکنم فقط ایلزاد در به در دنبالت میگرده بنده خدا
دیگه نشنیدم چی میگه یا چی میگن پا تند کردم سمت در و رفتم بیرون ایلزاد عصبانی بود نباید عصبانی تر میشد عین ادمهای آواره کوچه رو طی کردم رفتم سمت هرجایی که زودتر به ایلزاد برسم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز كن پنجره را صبح دميد...
حميدمصدق
「🍳🌞 」
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#پروفــایل✨🖤
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
╭🍃
آدمی
براے
ڪسی است،
ڪه دوستش می دارد.
#رحمت_اللعالمـــین
می توان سوخت، اگر امر بفرماید عشـــق
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت409 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت410
#نویسنده_سیین_باقری
وسط کوچه مردد ایستاده بودم نمیدونستم برم عمارت جمشید خان یا پدربزرگ خان
قدمی برداشتم سمت عمارت پدربزرگ خان باز متوقف شدم با خودم فکر کردم شاید اونجا نباشه برگشتم سمت مخالف
دوباره این حرکتم تکرار شد تا بالاخره تصمیم گرفتم سمت خونه ی جمشید خان در نزده ایلزاد صدام زد
_الهه
با شنیدن صداش انگار جون تازه ای گرفتم برگشتم پشت سرم کمی دور تر ایستاده بود انگار از عمارت پدر بزرگ خان اومده بود بیرون
دویدم سمتش قبل از محاکمه توضیح دادم براش
_من .. من بعد از جشن عقد رفتم خونه ی احسان ناراحت بودم یعنی یکم دلم گرفته بود رفتم اونجا که حرف ..
تند تند بدون اینکه فکر کنم حرفامو به زبون میاووردم وقتی دیدم ایلزاد ساکته نگاهش کردم بیخیال زل زده بود به چشمام
_تموم شد؟
دست برد تو جیبش سرشو برد بالا
_آ .. آره بعد رضا گفت دنبالم گشتی سریع اومدم اینجا
_تموم شد؟
عصبانی بود دیگه نبود؟
_بله
_دنبالم بیا
ترسیده بود
_کُ .. کجا؟؟
برگست سمتم
_کجا؟؟ مگه باید بپرسی؟
سرمو انداختم پایین با انگشتام بازی کردم
_نه خب چشم میام
_خوبه
دنبالش روانه شدم داشت میرفت سمت خونه ی جمشید خان وا خب اولم داشتم میرفتم اونجا دیگه چرا الان ترس برم داشته بود اخه ایلزاد نامهربون نیست که حالا یکم عصبانیه آزارم که نمیده میرم دنبالش
درو باز کرد با حرکت سر اشاره کرد برم داخل رفتم دو قدم بعد متوقف شدم تا بهم برسه جلوتر راه افتاد و باز پشت سرش رفتم
در هالو باز کرد زیر لب گفت
_نیازی نیست کسی بدونه بین ما چی میگذره
یعنی نباید کسی بدونه ایلزاد بداخلاق شده و داره با من بد رفتاری میکنه نه نباید کسی بدونه اون عاقلتره اگه کاری میکنی حتما درسته حقمه دیگه چرا ناراحتم پس
عمه نسرین و ایلناز و جمشید خان دور هم نشسته بودن ایلزاد سرد سلامی داد و گوشه ای از مبل دو نفره نشست
عمه نسرین وقتی منو دید بلند شد اومد در آغوشم گرفت
_خوش اومدی عزیزم
خداروشکر تو این جماعت غریب یه آغوش مهربون نصیبم میشد
کنار ایلزاد نشستم و خودمو اماده کردم برای حرفای تلخ جمشید خان
_خوشگذشت؟
نگاهش کردم و صادقانه جواب دادم
_نه
پوزخند زد
_جالبه تو که زبونت ۳۰ متر دراز بود میگفتی مادرت حق داره ازدواج کنه
_هنوزم میگم
_پس عمت از چیه؟
_از اینکه سهمم از مامانم کمتر شده
عمه نسرین گفت
_اینجوری نیست عمه جون مادرت هم گناه داره حق انتخاب داشت
بابابزرگ با عصبانیت گفت
_نسرین تو واقعا خواهر نادری؟
_بله اقاجون ولی یه زن سی چهل ساله چرا مجرد بمونه وقتی میتونه ازدواج کنه بچهاشم که سر و سامون گرفتن
_خب ایلزاد خان برنامه ات چیه؟
_برای چی پدربزرگ؟
_دست زنتو بگیری ببری تو خونه ات
دستام شروع کرد به لرزیدن
_نمیدونم پدربزرگ فعلا نیاز به تمرکز دارم اجازه بدید تو موقعیت مناسب
_مامان جان موقعیت مناسب یعنی کی؟ الانکه الحمدلله با هم خوب و خوشین، چرا مجبور باشی باز تنها زندگی کنی دست الهه رو بگیر با خودت ببر
_عزیزدلم الهه درس داره باید این ترم رو شیراز تموم کنه دیگه جا نداره هی انتقالی بگیره
یعنی قرار بود با مامان برگردم شیراز؟ یعنی ایلزاد اجازه میداد؟
_پس الهه رو با ملیحه بفرست
ایلزاد سرشو تکون داد
_مجبوریم تا پایان ترم صبر کنیم
خدایا چجوری راضی شد اخه دمت گرم خدایا
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
لن یفهمك اِلا اثنین!!
احدهُم مر بحالتك
والاخر یُحبك جداً..
هیچکس جز دو² نفر درکٺ نمےکند
آنکہ حال تو را تجربه کرده
و دیگرے کسےاست کہ
واقعاً دوسـتت دارد..🙂🎈
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دشمنت ڪشت....🥀
ولے نور تو خاموش نشد🌹
آرۍ آن جلوه ڪه🌷💚
فانے نشود نورِ خداست💠
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2