eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
〖❝(:"〗 چَندیست‌دَر‌ حَریمِ‌تو ؛ راهَم‌نمیدهَند ! مَـن‌بی‌وَفآ‌ شُدَم‌ ... تو‌چرآ‌قَهر‌میکُنی‌؛ -امام‌رضا ...💔 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. - ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها و سختے ها بہ دستِ تو شکـستہ مےشود..🍃❣ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت412 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خاله سهیلا با عصبانیت از اشپزخونه اومد بیرون ملاقه رو سمت رضا گرفت _خوبه والا دو روزه بالا سرت نبودم بیحیا شدی ایلناز اخم کرد سرشو انداخت پایین میدونستم اخلاقش اینجوریه صمیمیه دست خودش نبود تربیتش جوری بود که حد و حدودش فرق داشت با ما نمیدونست اگه با نامحرمی شوخی کنه ممکنه بد برداشت بشه ولی خوب میدونستم منظوری نداره و عصبانی میشه از اینکه کسی فکر کنه از حرفاش هدفی داره مثل شک من نسبت به ایلناز و احسان که نتیجه اش شد ناراحتی ایلناز مشخص بود الان هم ناراحته چون جوابی نداد و خودشو با گوشیش سرگرم کرد _احسان امروز نیومد مهدی به جای من جواب داد _عمه بهش فرصت بدید طبیعیه این عصبانیت _دلم میپوسه عمه فردا صبح بخوام برم بچه ام رو نبینم؟ _قول میدم خودش میاد دیدنتون چه دل خوشی داشت مهدی پوزخندی زدم و ازش رو برگردوندم چشمام خورد به چشمهای ایلزاد که با عصبانیت نگاهم میکرد دستپاچه شدم با حرکت چشم پرسیدم"چیه" واکنشی نشون نداد و با اخمهای در هم نگاهشو ازم گرفت ایلزاد شکاک شده بود و تا ثابت نمیکردم دیگه دلم دنبال کسی نیست کوتاه نمیومد مهدی برای من ومن برای مهدی با قضاوت اشتباهی که کرده بودم؛ تمام شده بود نیم ساعت نگذشته بود که مامان با صدای آرومتری گفت _برو وسایلاتو جمع کن فردا وقت نمیکنی برای فرار از زیر نگاه های ایلزاد فورا قبول کردم و بلند شدم چند قدمی اولی رو برداشتم که گفت _میام کمکت خواستم مانع بشم که تاکید کرد _میام کمکت نگاهی به چشم افراد حاظر انداختم انگار متوجه تغییر ایلزاد شده بودن شرمگین و با استرس رفتم سمت اتاق مامان و درو بستم _نیازی نبود نشست روی تخت و با ارامش گفت _اینکه چی نیاز هست و چی نیاز نیست؛ من تشخیص میدم نه شما با ثدای ارومی جواب دادم _چشم رفتم لباسامو از کمد کشیدم بیرون یکی یکی تا زدم رسیدم به لباسهایی که ایلزاد برام خرید بود مانتو شلواری رو کنار گذاشتم تا فردا صبح بپوشمشون لبخندی زدم و برگشتم نگاهش کردم با هیجان گفتم _یادته روز عید خریدیم؟ فکر میکردم شبیه همیشه بخنده و بگه" مبارکت باشه الهه ی ناز" ولی زهی خیال باطل که اخمی کرد و سرشو تکون دادم دلشکسته و ناراحت با بغضی که ته گلوم جا خوش کرده بود؛ باقی لباسارو جمع کردم کارم تموم شده بود نمیدونستم چیکار کنم بی هدف دور خودم میچرخیدم _برای فرار از من دیوونه بازی در میاری؟ با تعجب برگشتم سمتش چقدر بهم ریخته و نامرتب بنظر میرسید موهاش ریخته بود وسط پیشونیش و دستهاش رو اهرم کرده بود پشت سرش _نه نه میخوام ببینم دیگه کاری نمونده کمرشو راست کرد نشست _نه کاری نمونده بیا بشین من کارت دارم با کمی مکث با فاصله کنارش نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
داره‌به‌ابومهدی‌میگه امشب‌خودم‌میام‌بغداد نمیخادبیای‌استقبالـ😭✋🏼 ♥️🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[✨🌙] . . خـوش به حـالِ فـرش هـای عاقبـت‌بخیر حرمت:) چـه بـرو بیـایی دارنـد..🥺♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💍 همسرش نقل مے کند: منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ! هیچ کس براے من بہتر از تو نیست در این دنیآ! مےخواهم این عشـق را برسانم بہ عشـقِ خدا" وقتے هـم بہ ترکش‌هایے کہ نزدیك قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️ مے گفت: خانم شمـا کہ توے قلب مایید! ↯ شہید منوچهر مدق کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
|😎👊🏻| شـیر براے اِثباتِ قُدرتش نیـاز بہ جنگیدن با هـر شُغـال و کفتـارے را نـدارد هَمــٰان.. نگـآهَش کافیست.. :)💙 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•------------------------------------ 💛🌿 💥 🥀 یاسر‌به‌گوشے!؟ به‌بچه‌ها‌بگو‌ما‌ڪه‌رفتیم ولے حواسشوݧ به‌"حیات‌عندرب" شهدا‌باشه خط‌به‌خط‌چیزے‌ڪه توفضاے‌مجازے‌مےنویسݧ رو‌همہ‌شهدا‌مےبینݧ نڪنه‌شرمنده‌شهدا بشݧ..(: کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌•﷽•‌ ‌ حَسَݩ شُدۍ کِہ سُوال غَریب ڪیست دَر عالَم‌ میاݩ ڪوچہ‌ و گودال بۍجَواب بِمـانَد💔 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
‌ ❄️❄️ ❄️‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_ده♥️‌ ‌وقتےجنگ‌به‌قسمت‌شهرے‌ڪشیده‌شد.‌ برخےبه‌ناچارواردمنازل‌مر
‌ ♥️🌿 🌿‌ ... ✨ ‌وسط‌میدان‌صبحگـاه‌ ‌دست‌هایش‌رابالاگرفت؛یڪ‌ ‌دستش‌وصیّت‌نامه‌ۍ‌امام‌بود،‌ یڪ‌دستش‌نامه‌ۍ‌حمایت‌از‌ یڪ‌نامزدانتخابات.‌ گفت:‌حالا‌ڪدام‌را‌ انتخاب‌ڪنیم؟‌ ‌فرصت‌نداد‌ڪسۍ‌ حرف‌بزند؛‌وصیّت‌را‌ ‌جلوآوردوگفت:وصیّت‌ امام؛امام‌گفته‌پاسدارها‌ ‌درسیاست‌وطرفداےاز‌ جناح‌هادخالت‌نکنند.‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت413 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چندبار دست کشید تو موهاش بالاخره زبون باز کرد _اگه بهت اجازه دادم بری درستو بخونی برگردی، بخاطر خودت نیست با استرس انگشتامو تو هم پیچوندم _بخاطر مادرته که نمیخوام بی عرضگی دخترشم ببینه نمیخوام یه عمر حسرت بخوره که از خودش زده داده تو تا خانم دکتر بشی با گند خودت؛ خرابش کردی انگشت تهدیدشو سمتم گرفت _پس خوب گوشاتو واکن قرار نیست بری اونجا خوشگذرونی میری عین آآآدمممم درستو تموم میکنی این ترم و برمیگردی همینجا که چار چشمی حواسم به هرز نرفتن نگاهت باشه _من ... اومد بین حرفم _توجیه نکن الهه خانم که بد سوختم ازت حالا حالاها هم فراموشم نمیشه راست میگفت دیگه حق داشت گفته بود بدم میاد از اینکه نفر دوم باشم میدونستم بوده و بهش گفتم نیست ولی بود داشتم تلاش میکردم نباشه دستمو گرفت، انگار برق به بدنم وصل شد ترسیده سرمو آووردم بالا _حتی از دور هم مواظبتم پس حواستو جمع کن الهه؛ از این به بعد اولین اشتباه اخرین اشتباهته اشک تو چشمام جوشید چشماشو روی هم فشار داد _گریه ممنوع سرمو تکون دادم از سرجاش بلند شد بی اراده منم پشت سرش بلند شدم _شاید فردا نبینمت گفتم الان بهت گوشزد کرده باشم _میتونم حرف بزنم؟ دست برد توی جیبش و یدون حرفی منتظر ایستاد _تو که منو نمیخوای چرا دوست داری آزارم بدی؟ پوزخند زد _جالب شد منظورت اینه که بذارم بری؟ _جایی ندارم برم فقط میخوام .. از بین دوندونهای بهم فشرده شده گفت _مهم نیست تو جی میخوای مهم اینه که من دوست دارم آتیش قلبم آروم بگیره با کف دست کوبید روی قلبش _اتیش تو قلبم داره تمام وجودمو میسوزنه الهه خانم آروم نمیگیره اگه ولت کنم نفهمیدم کی اشک اومد روی گونه ام با پشت دست پاک کردم _میخوای تلافی کنی؟ _نه زنمی میخوام باز هم بمونی، موندن پیش محرمت سخته؟ _سخت نبود تا وقتی دوستم داشتی بشکنی زد _افرین باید تجربه کنی سختیه اینکه کنار کسی باشی و ددست نداشته باشه، نه از شرم نه از خجالت بلکه برای اینکه دلش پیش کسی دیگه است پشت کرد بهم تا بره _هرچند تو خوش شانسی تر و من دلم پیش کسی دیگه نیست درست برعکس تو _ایلزاد؟ اولین بار بود اسمشو صدا میزدم اولین بار بود دوست داشتم "جانم" بشنوم ولی سکوت کرد و منتظر موند تا باقی حرفمو بزنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|🌨🌱| •[نعمت‌ِآسمان‌فقط‌باران‌‌نیست!🙃 گاهے‌خٌدا؛کسی‌را‌نازل‌میکند به‌زلالےباران...🍃 مثلِ‌ تو کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2