eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
•|♥️🕊|• ڪمی‌طراوت‌باران،‌ڪمی‌نسیم‌حرم سلام‌صبح‌من‌و‌فیض‌مستقیم‌حرم أَلسلامُ‌عَلى‌المَدفُونینَ‌بِلا‌أَکفان سلام‌برآن‌دفن‌شدگان‌بدون‌ڪفن 🌱 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی بعد از حرف زدن با الهه احوالم منقلب شده بود نمیدونم چرا نمی‌فهمیدم درست و غلط کار چیه، نمی‌دونستم باید چپ برم یا راست از من بعید بود این حد از آشفتگی من محمد مهدی بودم پسری که محکم بار اومده بود تنها بود و تنهایی قد کشیده بود شده بود همدم مامان مهری و پسر خلف صادق خان من محمد مهدی بودم مردی که مرد شده بود برای روزهای سختی که نه تنها برای خودش پیش میومد بلکه مرد روزهای ترسناک خانواده هم بود حالا چی شده بود که انقدر درمونده و ناراحت بود چرا اینجوری تو کار خودم مونده بودم و نمیدونستم باید سر به کدوم بیابون بذارم بعد از رفتن الهه بدون اینکه از احوالش خبری بگیرم بلند شدم رفتم سرکلاس قصد داشتم امروز با نیت خیر و قربه الی الله و سفارش پیامبر، به بودن سلما کردستانی توجه بیشتری داشته باشم باید می سنجیدم خوب و بدش رو تا بتونم به نتیجه ای برسم که باب دل خودم و عقیله بانو و پروانه باشه بسم الله گفتم و با نفس عمیقی وارد کلاس شدم انگار امروز کلاس انرژی مثبت بیشتری داشت سعی کردم تک تک سلام کنم و جواب سلام بدم لحظه ای نگاهم به سلما افتاد سرش پایین بود و سلام نکرد شونه ای بالا انداختم و مشغول درس دادن شدم هر از گاهی نگاهم میرفت سمت سلما که در سکوت مطلق مینوشت و مینوشت دلم پرید سمت اذیت دانشجوها با بدجنسی نشستم روی صندلی و گفتم _سوپرایز دارم صدای تعجبشون بلند شد ولی نگاه سلما نیومد پی سوپرایز من _کوییز دو سوالی از درسهای امروز فقط سی ثانیه وقت دارید برگه آماده کنید اعتراضشون روی تصمیم من اثر نداشت با جدیت منتظر واکنش اون دختر بودم که امروز سر تا پا مشکی بود و سر به زیر برگه ای از کیفش کشید بیرون و منتظر موند تا من سوالها رو بگم و بنویسه ابرویی بالا دادم و دوتا سوال من درآووردی گفتم و نوشتن معلوم بود که کسی نمیتونه جواب بده ولی کاری بود که شده بود مجبور بودن چیزی بنویسن خیلی زودتر از همه سلما بلند شد دستی صورتش کشید و کیفش رو جمع کرد اومد سمت میز من برگه رو گذاشت روی میز و با صدای آرومی گفت _امیدوارم به نتایج مثبت برسید تا اون لحظه فکر میکردم من دارم اذیتش میکنم ولی با رنگی که از صورتم پرید پیدا بود که اون منو ضربه فنی کرده و دستم رو خونده تا آخر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) طاقت اینکه بتونم بی تفاوت از کنار این واکنش رد بشم رو نداشتم حالا که تصمیم گرفته بودم که تصمیمم رو یکسره کنم باید اقدام می کردم و عقب نشینی را چاره کار نمی دیدم بعد از اینکه سلما از کلاس بیرون رفت بدون معطلی رو به همه دانشجوها گفتم _ برگه ها رو بذارید کیف خودتون نیازی به تصحیح من نیست خودتون کلاهتان را قاضی کنید و از هر آنچه که یاد گرفتید از خودتون امتحان بگیرید لبخندی زدم تا متوجه احوال خرابم نشن با بی حوصلگی بلند شدم کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون خیلی از کلاس دور نشده بود، توی پاگرد پله های طبقه بعدی دنباله مانتوی مشکی اش را دیدم پشت سرش راه افتادم و رفتم پایین درست بود که نباید بین دانشجوها جلب توجه می‌کردم مخصوصاً دانشجوهایی که اون ساعت باهاشون کلاس داشتم ولی دل زدم به دریا و خودم رو بهش نزدیکتر کردم در یک قدمیش که رسیدم با صدای آرومی فامیلیش رو صدا زدم _خانم کردستانی انگار انتظار این را داشت که من پشت سرش باشم انتظار این را داشت که دنبالش راه بیفتم خیلی ریلکس دو قدم دیگه ازم دور شد و با متانت خاصی برگشت سمتم و ابروی سمت چپش را بالا داد و گفت _ فکر نمی‌کنم بین من و شما صحبتی مونده باشه نمی دونم چرا با شنیدن این حرف انگار سطلی از آب یخ روی کل بدنم به یکباره خالی شد همیشه فکر می کردم این دختر عطشی داشته باشه به سمت اینکه من بهش توجهی داشته باشم ولی این بار اشتباه کرده بودم اون هیچ واکنش مثبتی نسبت به من نداشت حداقل الان نداشت چند بار پشت سر هم پلک زدم و لب هامو از هم باز کردم تا سوالی بپرسم ولی دریغ از اینکه حتی یک کلمه از دهان من خارج بشه سرش را انداخت پایین و خودش رو با کیف دستی مشکیش سرگرم کرد من مونده بودم و احساسی که سنگ روی یخ شده بود تا از داغی نیفتاده بود باید جوابی براش پیدا می‌کردم سعی کردم لبخند بزنم دستی به قاب مشکی عینکم کشیدم و گفتم _ وقتی من شما را صدا زدم یعنی من با شما حرف دارم همیشه قرار نیست شما با من حرفی داشته باشید احساس میکردم شخصیتش رو جابجا کردم ولی نیاز بود باید از یک جایی شروع می کردم به حرف زدن پوزخندی زد و سرش رو انداخت پایین و گفت _ بفرمایید من در خدمتم نگاهی به اطرافم انداختم و جواب دادم _ فکر نمی کنید اینجا مناسب صحبت برای من و شما نباشه کینه دلش بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکردم بازهم پوزخندی زد و گفت _ خاطره خوبی از تنهایی با شما ندارم برای بار دوم بود که اینچنین احوالات مرا ضایع می کرد میترسیدم اگر کلمه ای بیشتر بگه دلم رو ناامید کنه و بخوام به کل فراموشش کنم برای همین اخم غلیظی به چهره نشاندم و بدون این که مستقیم به چشماش نگاه کنم گفتم _بیرون از دانشگاه کنار ماشین خودم منتظرتونم سرمو انداختم پایین و زیر لب یا علی گفتم و به تندی ازش دور شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام پارت رمان از این به بعد به دلیل احوال ناخوش نویسنده، شبها ساعت 21 به بعد بارگزاری خواهد شد🌹
🍁☀️ سلام صبح بخیر ☀️🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتم نشستم توی ماشین و حرصم را سر فرمان خالی کردم و تندتند مشت کوبیدم روی فرمون ماشین نمی دونم چرا انقدر عصبانی بودم نمیدونم از جواب دادن های سرد سلما کردستانی بود یا احساس می‌کردم که کارم اشتباه بوده هرچی بود اتفاق افتاده بود و من باید از این به بعدش را بیشتر مدیریت می کردم سرمو گذاشتم روی فرمون و چند ثانیه فکر کردم که اگر این دختر اومد باید چیکار کنم و چه حرفی بزنم که درست باشه و دوباره نه خودم ضایع بشم و نه وقت اون گرفته بشه سایه گیر ماشینو کشیدم پایین و از آینه اش خودمو نگاه کردم چقدر با این عینک مهندسی شبیه آقا محسن بودم لبخندی زدم و با خودم گفتم پسر بابامم و شبیه عموم از جمله ام خندم گرفت سایه گیر رو دادم بالا و چندبار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و دستی به صورت و ته ریش مشکیم که خیلی وقت بود رنگهای سفید بینش خودنمایی میکرد، کشیدم و توکل کردم به خدا و منتظر موندم تا بیاد طول کشید ولی بالاخره اومد با قدمهای آروم و مطمین اومد طرف ماشین بدون اینکه احساس معذب بودن داشته باشه در جلو رو باز کرد و با سلام کوتاهی روی صندلی قرار گرفت جوابش رو دادم و استارت زدم که از اونجا دور بشم ولی مانع شد و فورا گفت _نیازی نمیبینم از اینجا دور بشیم صورتم در هم رفت از این همه بی پروایی _ممکنه کسی ... برگشت سمت صورتم و نگاهم کرد _ببینن اگر کار شما اشتباهه همه جا باید اشتباه باشه سکوت کردم باز هم تونسته بود مچ منو بخوابونه پوفی کردم و دوباره نفس تازه کردم _اتفاقی افتاده که شما ناراحتین؟ شونه ای بالا انداخت و گفت _بار اخری که با شما حرف زدم به هیچ نتیجه ای نرسیدم چرا باید الان هیجان زده باشم؟ اخم کردم _مگه قرار بود چه نتیجه ای بگیریم برگشت دوباره نگاهم کرد _حداقل شما رو با دختر دیگری نبینم لبخند زدم و البته کمی امیدوارتر شدم به اینکه این اداهای دخترونه باشه نه تصمیمی جدی و منطقی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
رحلت پیامبر خاتم (ص) ، تسلیت باد🍂