eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ گدا نـوازتریـن شـاه عالمـے حیــدر !!! مـرا حساب، بڪن از فقیـرهاے نجـف تویے امیـر دو عالم، تویے امیـر نجـف و عرشیـان، همہ عبدالامیرهاے نجـف ما نجف‌و اهدناالصراط تویے میانبـر اسٺ، تماماً، مسیرهاے نجـف 🌷 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
.... •یارســول‌الله💛 تورا‌نشناختہ‌ایم‌وفقط‌میدانیـم‌ڪہ‌نامٺ‌برهمہ کائناٺ‌ترجیـح‌دارد🤞🏻 چگونہ‌ می‏توان‌ݜـعاع‌دایره‌ڂوبےهایٺ‌راترسیم ڪرد؟ «مدینه» باآݧ‌عظمٺݜ‌،‌هیچ‏گاه‌ادعانمیڪندڪہ تورا‌ݜناختہ‌اسٺ🌿⛓.... 💜 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍃 "عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلــــبى..." وقتـــى‌يادم‌ميـــفتـه‌كه‌هــمه‌چـــيز دســت‌خُداســت‌قلبــ♡ـــم‌آروم‌مــيگيره .🍁. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
سلام ادمین هستم دوستانی که تمایل دارند توی گروه نقد و بررسی رمان الهه شرکت کنن لطفا تشریف بیارن گروه♥️👇 https://eitaa.com/joinchat/606077003Cf3d23606de اگه جایی از رمان براتون ابهام داره مطرح کنید✅
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت195 #نویسنده_سیین_باقری صدای زنگ در بلند شد تیز به
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 _یادش بخیر عقیله دقیقا یه کاسه پررررر آبگوشت رو تنهایی تموم کرد دایی انقد خندیده بود که اشک از چشمهاش میومد بین خنده هاش ناغافل جدی شد و گفت _الانا اگه بهش میخندیم از سرخوشیمون نیست دایی، خوشحالیم که روزهای بدمون گذشته اشاره ای به موهاش کرد و گفت _موهای من تو اون روزا سفید شد وگرن هیکل ورزشکاری من آخ نمیگفت که دوباره باعث خندمون شد _اخه دایی شما که به تی قلیون طعنه میزنی ادعات هم میشه ضربه ای به پام وارد کرد و جواب داد _پدرسوخته زبون نکش برای من؛ چخبر از اون بابای غد و یه دنده ات خنده ام بی رنگ شد _چی بگم دایی خوبن میرن بیمارستان؛ خونه بیمارستان بیچاره پروانه بانو که اخلاق خوبشو تحمل میکنه مامان تذکر داد _محسن هرچقدر بد باشه؛ پدرته نباید بدشو بگی چشم روی هم گذاشتم و جواب دادم _تاج سرمه روی چشمام جا داره درد من درد خودم نیست منکه یه عمر از خونه فراری بودم باز هم میرم درد من اون فرشته ایه که تو خونه اش موند و دم نزد از بداخلاقیهاش دایی عامر با تاسف سری تکون داد و گفت _محسن هم فشارهای خیلی زیادیو تحمل کرد تو اون سالها حق داره کمر خم نکنه و از درون بشکنه من میدونم چه دردیو تحمل کرده بعد هم برای عوض شدن جو موجود با خنده گفت _خواهرجان یه نسکافه برای منم بریز بقیه گذشته رو مرور کن که میدونم این شازده دلش پر میکشه برای اینکه برسه به جاهای خوب قصه خنده ی شرمگین و غمزده ای کردم و به نشانه ی مثبت سر تکون دادم _داداش اینجاها رو در حضور شما روم نمیشه بگم من اخه زیر لب گفتم _دورت بگردم زیر لب گفت _خدا نکنه _نزدیک به غروب که قربانعلی بدو بدو اومد تو اتاق نفس زنون رو به عامر گفت _جوون با خواهرت بیاین برین عمارت اقابزرگ کارتون داره استرس تمام جونمو گرفت انگشتم رفت سمت دندونم تا ناخون بجوم که قربانعلی با مهربونی گفت _نترس دختر اقا بزرگ خیلی مهربونه غمت نباشه مطمئنم اینجا جاگیر میشین لبخند نامطمئنی زدم و پشت سر عامر راه افتادم قربانعلی بین راه سعی میکرد دلمو قرص میکنه و حرف میزد تا اروم شم اما من تمام حواسم به عمارت زیبایی بود که در برف فرو رفته بود درختها خشک شده بودن و لونه پرنده ها یخ زده بود حوضچه ی بزرگ وسط حیاط یخ بسته بود و چند نفری از کارگرا درحال شکوندنش بودن عمارت ایوان طویلی داشت و برعکس عمارت وفایی چند طبقه نبود در عوض به صورت قطاری اتاق داشت و هر اتاق چندین در و پنجره ی مشبک با شیشه های رنگی گلدانهای زیبایی که از سوز و سرما خشکیده شده بودن انتهای ایوان درب بزرگی بود که بالای درب پلاک زده بود مطبخ؛ فقط آشپزها وارد شوند بخار حاصل از طبخ غذا جلوی در نمایان بود و بوی مست کننده ی آبگوشت کل فضا رو گرفته بو که مشامم خورد باز هم هوس آبگوشت کردم بالاخره رسیدیم به در وسط ایوان که عظمتش از سقف بلند ایوان بود تا دو پله پایین تر قربانعلی با صدای آرومتری گفت _آقابزرگ و بچها هستن زیاد نگران نباشید نهایتا چندتا سوال و پرس دارن ازتون وارد که شدیم موجی از هوای گرم خورد توصورتم و مطبوعیت سالن دست و پام و گرم کرد و از لرزش چونه ام کم شد وارد سالن بزرگ و یکدست سرامیک سفید شدیم که با گلیم و زیلو و کار دست های جاجیم بافی و هرچیزی که به صنایع دستی استانهای مختلف بخوره تزیین شده بود و میز و صندلی های چوبی که بارچه های طرح ترمه زیبا کاری شده بودن باورم نمیشد این عمارت تا این حد حس خوبی بهم بده برعکس عمارت وفایی که تمام فضا خشک و خشن بود رو به روی مرد و زنی که روی صندلی های ساده ای نشسته بودن قربانعلی سرم خم کرد و سلام داد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت196 #نویسنده_سیین_باقری _یادش بخیر عقیله دقیقا یه
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 _آقا این دوتا جوونی که دیشب با اقازاده اومدن عمارت و پناه گرفتن اقابزرگ با لبخند از قربانعلی تشکر و گفت _میتونی بری پیرمرد با اجازه ای گفت و رفت بیرون اقا بزرگ سر تا پامونو ورانداز کرد و پرسید _خب جوون نمیخوای بگی اونموقع از شب تو کوچه چیکار میکردین؟ عامر با تواضع گردن کج کرد و جواب داد _راستش ما چند وقتی هست که از مناطق جنگ زده کوچ کردیم به روستای سیاه کمر پدرم شنیده بود که خان های این روستا پناه میدن وقتی اومدیم هدایتمون کردن به عمارت مقابل خدا خیرشون بده بهمون سرپناه دادن اما اتفاقایی افتاد که باعث شد تجدید نظر کنن و اونموقع از شب مارو بیرون کنن صادق خان پرسید _پس پدرتون کجاست؟ عامر با حزن جواب داد _ما رو رسوند اینجا و از دنیا رفت پشت عمارت وفایی دفن شده خان متاسف شد و خدابیامرزی زیرلب گفت و باز پرسید _دلیل اخراجتون چی بوده جوون عامر نگاهم کرد دست و پامو گم کرده بودم صدام میلرزید _به به من ته .. تهمت دزدی زدن ولی اقا بخدا به روح مادرم قسم من کاری نکرده بودم من من خان دستاشو اوورد بالا گفت _بهتون اعتماد میکنم اما در عوض چه چیزی گرو میذارید؟ منو عامر نگاهی به همدیگه کردیم تا اینکه عامر جواب داد _اقا من چیزی ندارم که با ارزش باشه مگه ... اقابزرگ به میون حرفش اومد و گفت _من تعیین میکنم شما چه چیزی گرو بذارید قبوله؟ زودتر از عامر جواب دادم _بله اقا فقط به ما سرپناه بدین لبخند معنا داری زد رو به زن اشاره کرد تا شرطش رو بگه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت197 #نویسنده_سیین_باقری _آقا این دوتا جوونی که دیش
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 زن با مهربانی جواب داد _خب دخترجان همینکه ما صداقت رو در نگاه تو و برادرت میبینیم برای ما کفایت میکنه اما باید قول بدین تا زمانیکه هرکدوم از شما ازدواج نکرده و زندگی برای خودش درست نکرده خدمتکار مخصوص اندرونی باشید یعنی کار شما خدمت به من و اقابزرگ و فرزندان ما باشه؛ نیازی به کار در حیاط و کارهای اضافه نیست و اگر روزی خواستید جدا بشید با توافق ما باشه ابرویی بالا انداخت و ادامه داد _اگر صداقت خودتون رو ثابت کنید من و خان قول میدیم با توجه به سن کمی که دارید و البته هم سن و سال بودنتون با فرزندانمون؛ کمکتون کنیم به درجات اعلا برسید انگشت اشارشو اوورد بالا و با تاکید گفت _اما شما باید صداقت خودتون رو ثابت کنید انگار تمام دنیا رو دو دستی گذاشته باشن تو بغلم با هیجان و گریه جواب همسر خان رو دادم _چشم خانوم چشم قول میدیم بخدا قول میدیم شما فقط بگین ما چیکار کنیم خندید و به آرومی جواب داد _فعلا هیچی برید اتاقی که قربانعلی بهتون نشون میده استراحت کنید اتاق خارج از اندرونیه که راحت باشید عامر چشمی گفت و تشکر کنون بدون اینکه به خان و همسرش پشت کنیم از عمارت خارج شدیم و زیر ایوون قربانعلی منتظرمون بود با دیدنمون لبخند زنون بهمون نزدیک شد و رو یه من گفت _دیدی خانم جان من نگفتم دلم روشنه؟ نخودی خندیدم و تشکر کردم _حالام بیاین ببرمتون اتاقتون استراحت کنید تا فردا که کاراتون شروع میشه اتاقی که قربانعلی نشونمون داد؛ خیلی فاصله ای نداشت با اندرونی و زیر همون ایوون بود اتاق سه درچهاری که با لحاف کرسی کوچکی وسطش درست شده بود دورتا دورش پشتی های استوانه ای شکل با روکش سفید گذاشته بود دوتا طاقچه و یه پنجره ی تقریبا بزرگ داشت که پردهای آبی رنگی اونو پوشونده بود _بفرمایید بفرمایید این اتاق اینم کلید اتاق قفل کنید یا نکنید کسی بدون اجازه وارد نمیشه خیالتون تخت خانم جان بعد هم دستی روی شونه ی عامر زد و گفت _چمدونتم میارم جوون اگه کاری دارید تا برگردم لیست کنید فعلا با اجازتون چون کم کم اذانه مغربه و اقا نماز جماعتی از ما میخواد تعجب کردم مگه نماز هم میخوندن؟ قربانعلی تنهامون گذاشت نگاه کردم به عامر که متفکر داشت کرسی رو نگاه میکرد _چیزی شده داداش؟ تکونی خورد و با گفتن کلمه ی هیچی گوشه ای از لحاف رو کنار زد و رفت زیرش با شنیدن صدای اذان قربانعلی دستپاچه رفتم بیرون همونجا ابتدای ورودی ایوونه دستشوری کوچکی بود که مناسب بود برای وضو؛ وضو گرفتم و درحالیکه با گوشه رو سریم صورتمو خشک میکردم خودمو پرت کردم تو اتاق عامر چشماش گرم شده بود و به خواب رفته بود چادر سفید رنگمو برداشتم و هرچه گشتم خبری از مهر و سجاده نبود یاد حرف قربانعلی افتادم که گفت اقا بزرگ نماز رو به جماعت میخونه پس باید یه جایی میبود که نماز میخوندن چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون اتاق یه اتاق ایوون که رد میشدم نگاهی به خودم تو شیشه های رنگیش مینداختم و لبخند میزدم و مسیرم رو طی میکردم تا اینکه رسیدم به اتاقی که جلوش کفشهای زیادی ردیف شده بود حدس زدم همونجا نماز باشه دمپایی لای انگشتیمو در اووردم و کنار هم جفتش کردم خواستم برم داخل که زودتر از من دستی از پشت سرم در رو باز کرد و بی توجه به من وارد اتاق شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
【من‌صدای‌نفس‌باغچه‌را‌میشنوم!🍀♥】 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
سڪوٺ‌ڪرده‌ام‌و خیره‌بہ‌ضَریح‌تواَم🧡 ڪه‌بِشنود‌دلتاݩ؛ اݪتماس‌باراݩ‌را ...(: 🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
ɴᴀʙᴀʀᴀᴋ ʟᴀʙᴏᴢᴀʜʀᴀ▼ - •ᴍᴏʜᴀᴍᴍᴀᴅ ғᴏsᴏʟɪ•.mp3
15.19M
عٻد نبٻنا|😍☝️🏼🎉 |🎧 +😁♥️ ••ـصـ••🌿💭 ڋڪرِ ۺرٻفـِ صلۅاٺے(🌈) °° کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
ریش و قیچـی داده‌ام دستت خودت کـوتاه کُن|😁 مرحبـآ بانو تـو هم اُستادِ سَلمانـی شدے|💇🏻‍♂ 🖊• 💓• خانومےفشن‌بزن ، خراب‌نکنےفقط😝 - - کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌