eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
یادت باشہ↓ همیشہ گریہ ڪردن سرآغاز بدترین روزها نیستـ| با طراوت ترینـ روزها بعد از گریستن ابرهاست کہ بہ وجود میاد‌..🙂💙 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
هرشب بالاے تمام عڪس هایت صدقھ مےچرخانم چشم است دیگر شور مےشود گاهی...:)🧿♥️
•توّلُد دست‌خودت‌نَبوده؛ امّاتَحول‌دَست‌خودته! زِندگيتو بِساز.💕👌🏽•
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت214 #نویسنده_سیین_باقری بی انگیزه تر از چند لحظه ی
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 رفتم سمت در به آرومی کلیدو چرخوندم بدون توجه به وضعیتم برگشتم روی تخت نشستم سلام کرد جوابی بهش ندادم اومد نزدیک کنار پام زانو زد نشست _چرا ناراحته دختر شاه پریون خودشم از واژه ای که به کار برد خنده اش گرفت در دل پوزخند زدم من اگه دختر شاه پریون بودم جام اون بالا بالاها بود نه وسط سیاهی خودخواهی پدرم _نمیخوای اماده بشی الان ناهاره پدربزرگ صدات میزنه چشمام گرد شد لبخند زد و مهربون گفت _اره تا اون صدات نزده نمیتونی بیای تو مجلس _استرس دارم _چرا؟ _خجالت میکشم جلوی اونهمه ادم تنهایی بیام خندید و با شیطنت گفت _میخوای باهات بیام ترسیده جواب دادم _نه اصلا بلند شد رو به روم ایستاد دست به جیب گفت _دلت میاد پسر به این اقایی خوشتیپی هزارتا کشته مرده هم دارم دهن کجی کردم و جواب دادم _حتما آذین خانم بلند بلند خندید اونقدر که اشک از چشمش در اومد _نه خوشم اومد کنجکاو پرسیدم _از چی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت _هیچی فقط اون گوشیت خودشو کشت زنگ میخوره نگاهی به صفحه گوشیم انداختم راضیه بود دستپاچه جواب دادم _جانم انقدر صداش بلند بود که گوشیو از گوشم دور کردم حرفاش که تموم شد دوباره گرفتم کنار گوشم _دوباره بگو _الاغ میگم امروز اربعینه قرار هرسالمون یادت نره خدافظ بعد هم قطع کرد ایلزاد با چشمهایی گشاد و تعجب زیادی پرسید _چی گفت؟ خندیدم _راضیه بود دختر خاله م سری تکون داد و گفت _فهمیدم یه تای ابروم رفت بالا _میشناسیش؟ _کاملا _از کجا؟ شونه ای بالا انداخت و کشدار گفت _بماااااند بلند شد رو به روش قد علم کردم _بگین لطفا _شرط داره چشمام گرد شد _چه شرطی؟ _پاشی بلند شی دستی به سر و روت بکشی اماده شی بعد بهت میگم _یه مقدار کار دارم _چه کاری دیگه؟ _میخوام زیارت اربعین بخونم هومی کرد و جواب داد _من میرم بیرون پس مزاحمت نمیشم بدون حرف دیگه ای رفت بیرون بلند شدم وضو گرفتم شلوار و مانتو مشکی پوشیدم با روسری بلند سورمه ای کمی کرم پودر و برق لب زدم تا از این رنگ پریدگی خارج بشه صورتم جانمازمو پهن کردم رو به کربلا نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
هدایت شده از ارشیو خاطرات و خاطره هامون
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت215 #نویسنده_سیین_باقری رفتم سمت در به آرومی کلیدو
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 بعد از خوندن زیارت اربعین که قرار هرساله ی من و راضیه بود که بخونیم و برای همدیگه دعا کنیم، بلند شدم چادر مجلسی مشکی رنگمو پوشیدم رفتم بیرون سری به اتاق مامان و احسان زدم خبری ازشون نبود دلو زدم به دریا و رفتم سمت پله های طبقه دوم صدای شلوغی میومد اما نزدیک نبود و معلوم میشد طبقه ی اول مجلس گرفتن بین راه ماهرخ خانم جلوم ظاهر شد که با عجله قصد طبقه بالا رو داشت با دیدنم گل از گلش شکفت چقدر با نمک بود توی لباس و شال بلند مشکی پیرزن پا به سن گذاشته ی ریزه میزه با لبخند و مهربانی بهم نزدیک شد و بازومو تو دست گرفت _اومدی عزیزم، خان منتظرته دستی به چادرم کشید _زیبا شدی اما ... حرفشو ادامه نداد _بیا بریم وقت ناهاره دستمو گرفت با خودش کشوند عین جوجه اردک پشت سرش روانه شدم چادرمو سفت گرفته بودم تا از روی سرم سُر نخوره با ورود به طبقه اول و دیدن جمعیت بیش از ۵۰ نفر از مرد و زن با سن های متفاوت؛ نفسم توی سینه حبس شد و دست ماهرخ رو فشردم برگشت سمتم نگاهم کرد _استرس داری _کمی _نترس اینا هیچکدوم بالاتر از تو نیستن تو نفر اول این عمارتی شک نکن از همه ی این دخترایی که ممکنه نگاهت کنن و بهت طعنه ای بزنن بهتری کمی دلم آروم گرفت با قرار گرفتن کنار پدربزرگ که کت شلوار تمام مشکی پوشیده بود با پیراهن سرمه ای اعتماد به نفس بیشتری گرفتم تقریبا همه ی نگاه ها برگشته بود سمت من دنبال مامان گشتم طبق معمول کنار عمه نسرین دیدمش که با لبخند غمگینی براندازم میکرد عمه نسرین دم گوشش چیزی گفت مامان اهی کشید و سر تکون داد بازهم خانم آذر نفر اولی بود که نطق کرد _عموجان نمیخواین بگین حضور واج امروز ما در عمارت به چه معنی بوده؟ سالهای قبل اختیاری بود پدربزرگ لبخند مطمئنی زد و جواب داد _عجله داری آذرجان قری به گردن کوتاهش داد و موهاشو که از زیر شال مشکی ریخته بود بیرون به عقب داد و گفت _چرا که نه شما همیشه غافلگیرمون کردین دخترش از خودش فضول تر پرید وسط بحث و گفت _عمو بزرگ مشتاقانه منتظر سخنرانی شما هستیم بعد هم نگاه خصمانه ای حواله ی من کرد که محو آرایش مات دور چشمش بودم نمیفهمیدم چرا مجلس عزاداری رو با عروسی اشتباه گرفته بودن مادر و دختری هرچند بقیه فامیل هم دست کمی از اونا نداشتن ولی با ولتاژ کمتر پدربزرگ صندلی سلطنتی پشت میز بزرگ ناهار خوری رو عقب کشید و با طمانینه نشست _عجله نکنید بانوان زیبا پدربزرگ اشاره کرد کنارش بشینم سمت راستش من نشستم و رو به روم ماهرخ خانم کنارم احسان و روبه روش ایلناز که با ژست غیر دوستانه ای نگاهم میکرد و نگاه میدزدید کنار احسان ایلزاد بود و رو به روش آذین خودشو جا داد تا ظرفیت ۳۰ نفره ی میز و باقی افراد هم رفتن سالن بغلی برای صرف ناهار آذر خانم هم کنار دخترش قرار گرفت لحظه اخر قبل از نشستن رو کرد به من و با لحنی که سعی میکرد دوستانه باشه گفت _عزیزم مگه اینجا غریبه داریم که خودتو پیچوندی راحت باش همه از خانوادتن هرچند بعید میدونم مامانت از ما حرفی زده باشه پوزخند زد و مشغول کشید چلومرغ شد نگاهی به بابابزرگ انداختم که یه تای ابروش بالا بود ماهرخ خانم که ناراحت نگاهم میکرد دلم نمیخواست جلوی این مادر و دختر که از روز اول شمشیر رو از رو بسته بودن کم بیارم _نه الحمدلله همه اعضای خانواده ام هستن اما امروز اربعینه و مجلس، مجلس نذری امام حسین پس ترجیه دادم حرمت بذارم و خودمو در معرض دید قرار ندم ایلناز پقی کرد و جلوی دهانشو گرفت آذر حرص خورد جوابی نداد من هم پیروزمندانه چشمکی حواله ی مامان مظلومم کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
و چقـ🌷ـدر ارزش دارد💚 اسیر چهـ🌹ـره‌ۍ‌ پاڪِ تو شـدن🥀 در میانِ اسارات‌ دنیایـے🕊 ↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . خواهر یعنے : یہ لبخند همیشگی گوشہ لبت کہ چهرھ تو دلربـآتر میکنہ..🐣💙 | همیشگے باشیمـ💌 | . . || کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🧡🍂] . انقدر سـینه مـیزد بهش گفـتن ڪم خودتُ اذیت ڪن ‌گـفت: این سینـه نمۍ‌سـوزه.. موقع شهادٺ هـمه‌جاش ٺرڪش بود جز سـینه‌اش... :)✌️🏻 .
«ضاحِکَةُ مُسْتَبْشِرَةُ»؟ لبخـ🌷ـندتان بشـ🕊ـارت‌ مےدهد از آیَنـ🌹ـده‌اۍ روشن... تا قـ🇮🇷ـدس راهے نمانده ↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
رادیو عقیق - مهدی رسولی.mp3
6.1M
°•🌱 تو این دنیا من تورو دارم "حسین‌جانم "💔🥺 🎼 🎤 ♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2