eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷نگاهت درخشانی داشت دلت♥️بزرگ بود به بزرگی آسمان نجوای ات با پروردگار زیبا بود و چهره ات و پاک✨ 💥اما در سر آرزوی پرواز🕊 داشتی پروازی تا خدا و سرودی آسمانی، (س) و چه زیبا لبیک✊ گفتی و ما مانده ایم در زمین😔 💞 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت218 #نویسنده_سیین_باقری عمه نسرین پقی خندید و با گز
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) لبخندی زدم و جواب دادم _آدما همیشه نیاز به درد دل کردن دارن شما مگه از جنس فولادی که ننالی؟ _نه ولی سعی کردم محمکتر از این حرفا باشم بجز غصه ی مامانم هیچی غصه دارم نمیکنه حتی نخندیدنای ایلناز _عمه خیلی دوست داره _روی چشمام جا داره هرچند نتونستم اونطور که باید بهش ابراز علاقه کنم از ۱۵ سالگی به بعد که خارج از کشور بودم تو این چند سالی هم که برگشتم به جز دردسری حاصلی براش نداشتم _کجا بودین؟ خندید و جواب داد _کانادا _اووووه پس جاهای خوب خوب بودین سری تکون داد و گفت _حالا متوجه شدی استادت ادم حسابیه؟ ریز خندیدم در حالیکه از جا بلند میشدم گفتم _از اول هم روی شما حساب باز کرده بودیم استاد پشت لباسمو از گرد و خاک احتمالی تکوندم _نمیاین بالا؟ سردها بدون اینکه نگاهم کنه سری تکون داد و جواب داد _نه نیاز دارم به تنهایی شما برید شیطون جواب دادم _یعنی من مزاحمتون بودم؟ بلند خندید _خیر اگه شما خانما انقدر زود بهتون برنمیخورد دنیا گلستون میشد شونه ای بالا انداختم _ببخشید که مجبورید مارو تحمل کنید بی هوا بلند رو به روم ایستاد انقدر ناگهانی بود که ترسیدم جیغ خفیفی کشیدم یه قدم برگشتم عقب با نگاه بهت زده ای براندازم کرد _خوبی؟ اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم _خوبم یکم ترسیدم ناگهانی بلند شدین ترسیدم بیوفتم تو حوض دوباره بلند خندید تو چند دقیقه زیاد میخندید و عجیب بود از ایلزادی که تقریبا بیشتر اوقات اخم به چهره داشت _وقت داری قدم بزنیم؟ چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم _شما که خواستین تنها باشین؟ _نمیشه حاظرجوابی نکنی دختر خانومانه خندیدم و باهاش همگام شدم _اون روزی که تو دانشگاه خوردی بهم رو یادته؟ سرمو تکون دادم و بی هوا فکرم رفت سمت محمد مهدی که اون روزها برای موفقیتم از جون مایه گذاشت بغض نشست بیخ گلوم و با خودم فکر کردم الان کجاست چیکار میکنه یعنی به منم فکر میکنه یا بقولش خودش ممنوع بودم و خط قرمز کشیده دورم _اون روز وقتی خم شدی تا وسایلتو برداری نگاهم به چهره ات که افتاد تو ذهنم انگار جرقه ای زد چهره ات برام اشنا بود اومد اون روزها پدبزرگ پر از حس انتقام از صادق خان بود عکست به دستش رسیده بود و داشت برنامه ریزی میکرد برای کشوندنت به عمارت یه روز اتفاقی دیدم عکس رو تو ذهنم ثبتت کردم تا اولین جا که دیدمت؛ کت بسته بدمت دست بابابزرگ تا خشمش فرو بکشه تا اینکه تو دانشگاه خودت با پای خودت پریدی جلوم میدونستم کسی که همراهت اومده مثلا نامزدته نمیتونستم محسوس دنبالت بیام ولی انقدر تیز بود که بازهم متوجه حضورم شد خندید و گفت _لب خونی کردم که بهم گفت موی دماغ نفس تازه کرد و ادامه داد _میدونم حضورم وسط رابطه ای که تو علاقه داشتی با پسرداییت تجربه کنی؛ خیلی ناخوشاینده ولی اگه از صیغه ی بین من و خودت با خبر نمیشدی همچنان داشتی اون رابطه ی گناه رو ادامه میدادی و اگه ادامه پیدا میکرد ممکن بود فاجعه های بدتری پیش بیاد _احسان حکم از دادگاه گرفته بود شونه هاشو بالا انداخت و گفت _ولی احسان از عقد بین ما خبر نداشته _از اول هم باطل بوده اون رابطه فکری به سرم زده بود که نمیتونستم تا زمان عملی نشدن آروم بگیرم _میشه منو تا یه جایی ببرید؟ با تعجب پرسید _کجا؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍃🍂 ویژه افراد ناآرام 🍃🍂 ✍ هر ڪس دچار اضطراب و ترس است سوره صافات را بنویسد آب پاک بر آن ریخته و وقت استحمام از آن آب بر بدن خود بریزد آرامش بیابد   •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‹💛🌈› در هیاهوی زندگی دریافتم اگر کسی به این باور برسد که غیر از خدا به کسی احتیاج ندارد خدا هم او را به غیر از خودش محتاج نخواهد کرد . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•●◉✿یآرَفیڨَ‌مݩ‌لارَفیقـً‌ ݪـًهٌ✿◉●•: ღـیدانه 🕊 شاید شهادت🕊 آرزوۍ‌همہ‌باشد اما‌یقیناً👌 جز‌مخلصین ڪسے‌بدان‌نخواهد‌رسید ...💔 ڪاش‌بجاے‌زبان باعمـــــلم طلب‌شهادت‌مے‌ڪردم🥀...(: ♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌾 میگُفت: وقتے‌ همہ‌چے ‌واستـ| تیره‌ و ‌تآر‌ میشھ▪️ خدا ‌رو ‌با‌ این ‌اسم صدا بزن یا نورَ‌ ڪُلِّ‌ نور :)💛🌙🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹 همینقدرخلاصه...((: همینقدرمفید... 🌸💕- شاید‌دیر‌فهمیدم؛ ولی‌فهمیدم‌فقط‌تویی‌تموم‌زندگیم((: ∞🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹 همینقدرخلاصه...((: همینقدرمفید... 🌸💕- شاید‌دیر‌فهمیدم؛ ولی‌فهمیدم‌فقط‌تویی‌تموم‌زندگیم((: ∞🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📜 (ع) :)🍃 🍁 😇 خوبى مى كند و مى گريد😭، ولى منافق بدى مى كند و مى خندد😂.🍁 📚مكارم الأخلاق، ص389 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت219 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* مامان انگار به جاهای خوب از زندگینامه اش رسیده بود که با عشق تعریف میکرد و علاقه داشت زودتر به پایان برسه _اونشب بعد از برگشتنم پیش عامر انقدر شور و هیجان داشتم که نفهمیدم گشنه ام یا سیر سر شب رفتم زیر کرسی چشمامو بستم شروع کردم به خیالبافی های دخترونه از بانوی عمارت شدن تا بچه های قد و نیم قد و خوشی هایی که فکر میکردم میان سراغم و عقده های دفن شده تو دلم رو درمون میشن با خودم فکر میکردم کنار ملیحه درس میخونم منم به جایی میرسم همونطور که من عاشق پسرخان شدم اونم دلش پای من سُریده و حتما منو از عامر خواستگاری میکنه و هزار فکر و خیال کرده و نکرده در اخر با همین احساسات خوابم برد صبح با صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه از جا پریدم نگاهی به ساعت کوکی کوچک صورتی که گذاشته بودم روی طاقچه افتاد نزدیک به هفت صبح بود تیز از جا پریدم پس چرا عامر صدام نزده بود چرا ساعت زنگ نخورده بود نمازم قضا شده بود دمغ از جا بلند شدم چادر رنگیمو دورم پیچیدم رفتم صورتمو بشورم قربانعلی رو دیدم که کارگر و خدمه رو راهنمایی میکرد که چیکار کنن از پشت ستون حائل بین اتاقک و روشویی توی حیاط؛ نگاهش بهم افتاد _باباجان چقدر دیر بیدار شدی خانم کوچیک خیلی سراغتو میگیره شرمگین جواب دادم _صبحتون بخیر چشم میرم اتاقشون لبخندی زد و سرشو تکون داد دوباره رفت سمت مطبخ صورتمو با چادر سفید گلگلیم خشک کردم و لخ لخ کنون با پاهایی که بزور میکشیدم به موزاییکای کف ایوون رفتم سمت اندرونی عامر و صادق خان درحالیکه با هم حرف میزدن از اندرونی خارج شدن عامر نگاهش به من افتاد لبخند ریزی زد و دستشو تکون داد که باعث شد اقا هم متوجه حضورم بشه با خوشرویی مخاطب قرارم داد و گفت _ظهرت بخیر دختر چشم آبی در یک لحظه تمام صورتم قرمز شد احساس کردم الانه که زمین دهان باز کنه منو ببلعه بزور نفسمو آزاد کردم و جواب دادم _شرمنده آقا نمیدونم چجوری خواب موندم مهربان خندید و دستی به شونه ی عامر زد _سلامت باشی دخترجون ایرادی نداره فقط زودتر خودتو به ملیحه برسون که باز کلافه شده اون دختر شلخته _چشم به روی چشمم _چشمت سلامت بعد هم رو کرد به عامر و گفت _امروز بیشتر مراقب خودتون باشید عامر دست به چشم گذاشت و همقدم شد با خان داخل اندرونی شلوغ تر از همیشه بود با خانم بزرگ و سهیلابانو رو به رو شدم که با استرس چرخ میخورون دور خودشون سهیلا چشمش که من افتاد با ترشرویی گفت _چرا انقدر دیر بیدار شدی هیچوقت نفهمیدم چرا سهیلا ازم خوشش نمیومد از روز اول ورودم به اون خونه برعکس تمام اهالی؛ سهیلا باهام ترشرویی میکرد و زبون تلخی داشت _شرمنده خانم مهری خانم مداخله کرد و با چشم غره به سهیلا گفت _عیب نداره دخترم برو ببین ملیحه چیکارت داره که خونه رو از صبح گذاشته روی سرش چشمی گفتم و پا تند کردم سمت اتاق ملیحه اجازه ورود گرفتم مثل همیشه کلافه وسط اتاق ایستاده بود دور خودش میچرخید با دیدنم اشک از چشماش جاری شد _عقیله جونم اومدی؟ بیا کمکم کن نمیدونم چی بپوشم چیکار کنم سهیلا همش طعنه میزنه که بلد نیستم مثل خانزاده ها باشم بیا بگو چی بپوشم که امروز بدرخشم لبخندی بهش زدم و صورتشو از اشک پاک کردم _چشم شما صورتتونو بشورید من براتون لباس انتخاب کنم بین لباساش گشتم از بلند و کوتاه و تونیک و بلوز شلوار گشاد و تنگ و همه رنگی لباس داشت اونوقت میگفت چی بپوشم پیراهن بلند ماکسی سبز یشمی رنگی در اووردم با روسری قواره بلندی تیره تر گذاشتم رو تختش از بین کفشاش کفش پاشنه سه سانتی مشکی رنگی برداشتم درحالیکه با حوله صورتشو خشک میکرد اومد بیرون با دیدن لباسای روی تختش چشماش برق زد _مررررسی عقیله جونم تو همیشع بهترینها رو ست کردی کمکش کردم لباساشو پوشید واقعا هم زیبا شده بود ارایشش فقط سورمه ی پررنگ دور چشمش بود اما با اون سادگی واقعا دلربا شده بود ساعت حوالی ۹ بود که از اندرونی خارج شدم رفتم تا آماده باشم برای کارهایی که احتمالا ملیحه صدام میزد تا کمکش کنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞