سلام مرسی از کانال خوبت😁❤️
منم سوتیم در مورد شلوار یادم اومد 😂رفته بودم شلوار بگیرم چند مدل امتحان کردم آخرم اونی ک میخواستم نبود عصبی اومدم بیرون😂😁 مانتوم جلو باز بود زیپ شلوار نبسته بودم 😂😭کلی از مسیر رفته بودم تازه با نگاه یه پسره ب پایین متوجه شدم نبستمش😂
قیافه من وقتی فهمیدم😞🏃🏻♀
قیافه پسره😍😂
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
『💛͜͡🌱』
آخر آیدیهامون ³¹³ گذاشتیم!...
اسم اکانتمون رو "منتظر" کردیم!...
داخل بیومون"اَللهُمَعَجِللِوَلیِڪَاَلفَرَج" نوشتیم!...
انواع پروفایلهای مهدوی رو
برای پروفایلمون انتخاب کردیم!...
دم اذان مغرب جمعه هم نوشتیم:
غروب شد نیامدی...
و این شد همه ی سهم ما از انتظار؛
ما فقط نشستیم،گناه کردیم...
و برای فرج تو دعا کردیم!
شرمنده ایم مهدی جان:)💔
#مهدی_را_باید_برگردانیم
#بدونِ_مهدی_نمیشود
#انقلابےنویسـ
#اللھمعجلاݪولیڪالفࢪج
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.|.🎻🌻🗝.|.
آدما تُهی از توانایی نیستند
تُهی از اِرادهاَند.
《 ویکتور هوگو》
#پروفایل 🎨
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💖💕قطعه ای از قصه دلبری💕💖
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🕊
روزه هم اگر میگرفتیم، باید با هم نیت میکردیم.عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد، مثل عرفه، رجب،شعبان.
گاهی سحری درست میکردم، گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری، اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد، قرار بر این بود که آن یکی، به روزه دار تعارف کند.
جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند، این طوری ثوابش را میبرد.
💞💍🌷🕊
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•{ #مذهبـے 🌙
•{ #پروفایل🌱
تا نیایی دنیا وارونه است😔💔
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🌱
| #دخترانه🦋
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
خودَم را خوب سَنجیدَم
بِدوݩ تو ...
نِمےاَرزید :')))♥️
#اسلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضا(ع)🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت273 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت274
#نویسنده_سیین_باقری
مهری خانم با دیدنمون گل از گلش شکفت و با مهربونی گفت
_کجا بودی دختر جان عروس که فرار نمیکنه از سهیلا دلگیری؟
بازومو گرفت و از محمد مهدی جدام کرد همونطور که میرفت سمت اتاق ملیحه ادامه داد
_سهیلا رو جدی نگیر عزیزم اون دلخوریش از مهدی هست نه تو روز اول تورو دوست داشت اما انتظار نداشت مهدی انتخابت کنه همیشه فکر میکرد خواهر نامزدش میشه زن محمد مهدی برای همین شوکه شد
شوکه برگشتم سمتش و پرسیدم
_واقعا همینطوره؟
بازومو نوازش کرد و جواب داد
_اره عزیزم همینطوره
هولم داد تو اتاق ملیحه و اینبار با تشر گفت
_دیگه نبینم ناراحت باشیا برو تا فریبا خوشکلت کنه فقط ۴۵ دقیقه تا اومدن اقا شیخ وقت داریم
سرمو تکون دادم و رفتم داخل اینبار فقط ملیحه و فریبا نشسته بودن فریبا در حال سوهان کشیدن به ناخونای بلندش بود و ملیحه داشت رو به روی آیینه خودشو زیبا میکرد
_سلام
با شنیدن صدام هردو از جا پریدن اینبار فریبا بانو بدون حرف و با خشم اوند سمتم شونه ام و گرفت کوبیدم روی صندلی
امروز چقدر حقارت به جون میخریدم
_بشین دختر امروز کلی علافم کردی
جوابی ندادم و خودمو سپردم به دستش
وقتی زیر ابروهامو برمیداشت از درد و سوزش چشمام به خودم میپیچیدم ولی لب باز نمیکردم تا دوباره متهم نشم
_ملیحه بیا ببین ابروهاش شبیه شدن؟
چشمامو باز کردم و به ملیحه ی آرایش کرده ولی بی حوصله چشم دوختم
_اره خوبه
فریبا با وسواس گفت
_ولی بنظرم سمت راست کوتاهتر باشه
ملیحه شونه ای بالا انداخت و جواب داد
_نمیدونم خودت بهتر میدونی
و دوباره رفت سمت ایینه فریبا هم انگار بهش برخورده بود زیر لب غرغر کرد و گفت
_تو چرا بی کس و کاری؟
با تعجب چشمام میرفت که باز بشه با احساس چوبک سورمه ی چشم دوباره برگردونم روی هم و فرصت نشد پاسخی بدم
بیست دقیقه ای چرخش ماهرانه دستهای فریبا روی صورتم میگذشت که گفت
_لباتو باز کن
چشمامو باز کردم و با گیجی پرسیدم
_یعنی چجوری؟
لباشو از هم باز کرد و گفت آ آ آ کن
همونطور که گفته بود انجام دادم و سرخابی کشید روی لبهام و ازم خواست بهمدیگه بمالمش
کمر راست کرد و رو به ملیحه گفت
_لباسش کجاست بیار بپوشه
ملیحه با دست به تختش اشاره کرد که لباس و دامن سفید با لچک طلایی کنار هم گذاشته شده بود
لباسو برداشت نزدیکم کرد و گفت بپوشم
هرچند خجالت میکشیدم از نگاهای ملیحه و فریبا بانو ولی برای اینکه جلوی مسخره های بعرشو بگیرم با ارانش لباسارو پوشیدم و دوباره نشستم روی صندلی
فریبا موهامو از هم باز کرد و گفت
_موهاتم زیباست ساده میریزم پشت سرت روسری بنداز روش
همونطور هم شد شونه زد و پخششون کرد پشت سرم
روسریو انداخت روی سرم و گفت
_بلند شو بچرخ ببینمت
همونکارو انجام دادم زیرلب تند تند صلوات فرستاد و رو به ملیحه گفت
_بگو داداشت بیاد دنبالش
ملیحه گونه ام رو بوسید و با ذوق رفت بیرون چند ثانیه بعد اول مهری خانم وارد شد و بعدش خواهر بزرگتر محمد مهدی لیلا خانم
_هزار الله اکبر چشم حسود کور کن شدی زن داداشت
نخودی خندیدم و زل زدم به زمین
دست راستمو ملیحه و دست چپمو لیلا گرفت و کل زنون از اتاق ملیحه اومدیم بیرون
لیلا با ورودمون به سالنی که سفره عقد انداخته بودن بلند و طولانی کل کشید و رو به خانما گفت
_خانومای محترم بیکار نمونید صلوات بفرستید لطفا
بعد هم منو برد سر سفره و رو به روی ایینه ی قلبی شکلی که اصلاحا اینه ی بخت بود نشوند
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بہتمام✋
تازهچــ✨ــادرےهابگویید🗣
فقطیڪنگاهبرایتان
مہمباشد👌
آنهــمنگاهمادرانہ
حضرتزهـــــرا(س)
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✅عامل باش!
✍سوزن برای همه لباس می دوزد جز برای خود، یعنی همه را می پوشاند جز خودش که برهنه است. مثل سوزن نباشیم، یعنی فقط برای دیگران جامه ی تقوا و فضیلت نسازیم. بلکه برای خود هم بخواهیم تا مشمول گله های تلخ حق نباشیم که فرمود:
لَم تَقولونَ ما لا تَفعَلون؛ چرا آن که را که خود به کار نمی بندید، به زبان می آورید
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2