eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
╭🍃 آدمی براے ڪسی است، ڪه دوستش می دارد. می توان سوخت، اگر امر بفرماید عشـــق کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت409 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وسط کوچه مردد ایستاده بودم نمیدونستم برم عمارت جمشید خان یا پدربزرگ خان قدمی برداشتم سمت عمارت پدربزرگ خان باز متوقف شدم با خودم فکر کردم شاید اونجا نباشه برگشتم سمت مخالف دوباره این حرکتم تکرار شد تا بالاخره تصمیم گرفتم سمت خونه ی جمشید خان در نزده ایلزاد صدام زد _الهه با شنیدن صداش انگار جون تازه ای گرفتم برگشتم پشت سرم کمی دور تر ایستاده بود انگار از عمارت پدر بزرگ خان اومده بود بیرون دویدم سمتش قبل از محاکمه توضیح دادم براش _من .. من بعد از جشن عقد رفتم خونه ی احسان ناراحت بودم یعنی یکم دلم گرفته بود رفتم اونجا که حرف .. تند تند بدون اینکه فکر کنم حرفامو به زبون میاووردم وقتی دیدم ایلزاد ساکته نگاهش کردم بیخیال زل زده بود به چشمام _تموم شد؟ دست برد تو جیبش سرشو برد بالا _آ .. آره بعد رضا گفت دنبالم گشتی سریع اومدم اینجا _تموم شد؟ عصبانی بود دیگه نبود؟ _بله _دنبالم بیا ترسیده بود _کُ .. کجا؟؟ برگست سمتم _کجا؟؟ مگه باید بپرسی؟ سرمو انداختم پایین با انگشتام بازی کردم _نه خب چشم میام _خوبه دنبالش روانه شدم داشت میرفت سمت خونه ی جمشید خان وا خب اولم داشتم میرفتم اونجا دیگه چرا الان ترس برم داشته بود اخه ایلزاد نامهربون نیست که حالا یکم عصبانیه آزارم که نمیده میرم دنبالش درو باز کرد با حرکت سر اشاره کرد برم داخل رفتم دو قدم بعد متوقف شدم تا بهم برسه جلوتر راه افتاد و باز پشت سرش رفتم در هالو باز کرد زیر لب گفت _نیازی نیست کسی بدونه بین ما چی میگذره یعنی نباید کسی بدونه ایلزاد بداخلاق شده و داره با من بد رفتاری میکنه نه نباید کسی بدونه اون عاقلتره اگه کاری میکنی حتما درسته حقمه دیگه چرا ناراحتم پس عمه نسرین و ایلناز و جمشید خان دور هم نشسته بودن ایلزاد سرد سلامی داد و گوشه ای از مبل دو نفره نشست عمه نسرین وقتی منو دید بلند شد اومد در آغوشم گرفت _خوش اومدی عزیزم خداروشکر تو این جماعت غریب یه آغوش مهربون نصیبم میشد کنار ایلزاد نشستم و خودمو اماده کردم برای حرفای تلخ جمشید خان _خوشگذشت؟ نگاهش کردم و صادقانه جواب دادم _نه پوزخند زد _جالبه تو که زبونت ۳۰ متر دراز بود میگفتی مادرت حق داره ازدواج کنه _هنوزم میگم _پس عمت از چیه؟ _از اینکه سهمم از مامانم کمتر شده عمه نسرین گفت _اینجوری نیست عمه جون مادرت هم گناه داره حق انتخاب داشت بابابزرگ با عصبانیت گفت _نسرین تو واقعا خواهر نادری؟ _بله اقاجون ولی یه زن سی چهل ساله چرا مجرد بمونه وقتی میتونه ازدواج کنه بچهاشم که سر و سامون گرفتن _خب ایلزاد خان برنامه ات چیه؟ _برای چی پدربزرگ؟ _دست زنتو بگیری ببری تو خونه ات دستام شروع کرد به لرزیدن _نمیدونم پدربزرگ فعلا نیاز به تمرکز دارم اجازه بدید تو موقعیت مناسب _مامان جان موقعیت مناسب یعنی کی؟ الانکه الحمدلله با هم خوب و خوشین، چرا مجبور باشی باز تنها زندگی کنی دست الهه رو بگیر با خودت ببر _عزیزدلم الهه درس داره باید این ترم رو شیراز تموم کنه دیگه جا نداره هی انتقالی بگیره یعنی قرار بود با مامان برگردم شیراز؟ یعنی ایلزاد اجازه میداد؟ _پس الهه رو با ملیحه بفرست ایلزاد سرشو تکون داد _مجبوریم تا پایان ترم صبر کنیم خدایا چجوری راضی شد اخه دمت گرم خدایا 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
لن یفهمك اِلا اثنین!! احدهُم مر بحالتك والاخر یُحبك جداً.. هیچ‌کس جز دو² نفر درکٺ نمےکند آنکہ حال تو را تجربه کرده و دیگرے کسےاست کہ واقعاً دوسـتت دارد..🙂🎈 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دشمنت ڪشت....🥀 ولے نور تو خاموش نشد🌹 آرۍ آن جلوه ڪه🌷💚 فانے نشود نورِ خداست💠 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•{🦋}• چشم‌خود‌را‌باز‌ڪردم‌ابتدا‌گفتم‌حسیـݩ با‌زبان‌اشڪ‌هاۍ‌بیصدا‌گفتم‌حسیـݩ نام‌زهرا‌را‌شنیـدم‌هرڪجا‌گفتم‌علـے نام‌زینب‌را‌شنیدم‌هرڪجا‌گفتم‌حسیـݩ ✨ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 روضه‌ که ‌تمام‌ شد؛غیبش ‌زد خیلے ‌گشتیم ‌تا متوجه ‌شدیم رفته‌ است سراغ شستنِ سرویس‌هاۍ بهداشتے..؛ نگذاشت ‌کسے ‌کمکش ڪند. میگفت: افتخارم ‌این ‌است‌، خادم‌ِ‌ روضه‌ۍِ حضرت‌ زهراۜ باشم😍🌱 .. کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
گاهے‌ باید رفت بہ‌ آن‌ دور‌ دست ها آن‌ جا‌ کہ‌ خوشےها ماندگار‌ است و آرامش‌ پایان ‌ندارد مثلا کنار تو💕 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
چه‌بخشنده‌خدای‌عاشقی‌دارم که‌می‌خواندمرا،باآنکه‌میداند گنه‌کارم... :)🌿 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد.. هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد -هنوز و تا هميشہ بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حسن بصرے مےگوید : در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ نبوده است او آنقدر براے عبادت خدا در محـراب مے‌ایستاد کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙 مقتل‌الحسین ،‌ ج¹،ص⁸⁰ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
‌ 🍃🍃 🍃‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_نه🌸 ‌مۍخواستند‌عڪس‌یادگارۍ‌بگیرند.‌ازماشین‌پیاده‌شد.‌ ‌یڪ‌گروه‌دیگ
‌ ❄️❄️ ❄️‌ ... ♥️‌ ‌وقتےجنگ‌به‌قسمت‌شهرے‌ڪشیده‌شد.‌ برخےبه‌ناچارواردمنازل‌مردم‌شدند.‌ ‌ایستاد‌به‌سخنرانےبراےنیروها:‌ "اگر‌به‌شهرشماحمله‌شود،دوست‌دارید‌واردخانه‌تان‌شوند؟ ‌خیلےبایدمراقبت‌ڪنیدازحق‌النـاس؛‌ ‌حتےاگروسیله‌اےبه‌اشتباه‌جابه‌جاشده،بگذاریدسرجایش.‌ خداازشما‌امتحان‌مےگیرد،ازامتحان‌سربلند‌بیرون‌بیایید."‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 ‌❄️ ❄️❄️ ‌