eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ٺخریب‌ چے در میدان جنگ؛ اول نفس خود را تخریب میڪرد بعد مین را. . !(((:♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت427 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صحبتهای ایلزاد و خانم پشت تلفن تا پنج دقیقه ادامه داشت و لبخندش ازار دهنده بود کلاس آخری رو با بیحوصلگی گذروندم ساعت حوالی ساعت ۶ عصر بود که بالاخره تموم شد و باهمدیگه رفتیم سمت خروجی دانشگاه _بریم خونه یا گشت و گذار؟ دل و دماغی نداشتم _خونه فرمونو چرخوند و با لبخند مسخره ای گفت _چرا؟ شونه ای بالا انداختم و جواب دادم _خسته ام امروز _خسته نیستی ناراحتی _چرا باید ناراحت باشم لبخندی زد و جواب داد _من تورو نشناسم ایلزاد وفایی نیستم که فقط یه جا اشتباه کردم که داغش تا ابد رو سینه ام میمونه دور زد داشت میرفت جایی که میدونستم خونه نیست _از وقتی تلفنم تموم شده بهم ریخته شدی رو برگردوندم سمت مخالف و زل زدم به خیابون حق داشتم ناراحت باشم _تو حق نداری ناراحت بشی الهه خانم اره دیگه چون من اعتمادشو خراب کرده بودم _ولی من آدمی نیستم که آزارت بدم بقول استاد واعظی معشوقه برای آزار دادن بود _اونیکه چند روزه زنگ میزنه و تا اخر عمر عزیزدلمه و نوکرشم هستم؛ خواهرمه با تعجب برگشتم سمتش ایلناز که انقدر ادا و اطوار نداشت _ایلناز؟ خندید _تو که داشتی تلاش میکردی بگی ناراحت نیستی؟ اخم کردم _ایلناز مشکلی براش پیش اومده؟ جلوی پاساژ بزرگ زیتون متوقف شد _پیاده شو بریم خرید بی میل پیاده شدم و کوله ام رو روی شونه ام جا به جا کردم _نگفتی؟ نوگ انگشت اشاره اش زو کوبید روی بینیم _فضول خانم ایستادم _تا نگی نمیام تعجب کرد _امر و نهی؟ _نه فقط میخوام بدونم کی بود دستمو کشید مجبوری راه افتادم _کنجکاوی یا من مهمم؟ جوابی ندادم پوزخند زد و گفت _ایلناز نبود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
بیـآ،تاجَوانم... بِدھ‌رُخ‌نِشــآنم... ڪھ‌این‌زِندگـآنے،وَفآیـے‌ندارد ڪھ‌این،‌زِندگـآنے،وَفآیـے‌ندارد!'💔🌱 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌ ‌‌‌•﷽•‌‌‌‌ آنجا کہ بۍپنـاه و سرگشته ایستـاده‌ایم‌ تڪ‌تڪ نخ‌هاۍ شما دست گیرمـان مۍشود🍃 ‌ 🙃💔 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دسٺ شهید پیش خدا رد نمےشود باید دعا ڪنیم ڪه ما را دعا ڪنند امروز مدافعان حرم ڪاش از بهشٺ لطفے ڪنند یڪ نظرے هم بما ڪنند شهدا گاهی نگاهی 💐 رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
ڪسے ڪه چهار پسر داشٺ نور چشم ترَش بدونِ ماه چہ شبها ڪه صبح شد سحرش اگر چہ صورٺ او را ڪسے ڪبود ندید بہ وقٺ دادنِ جان یڪ نفر نمانده برَش (س)🥀 🥀 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
شڪسپیر تو یکے¹ از نوشتہ‌هاش میگہ : زندگے براے اینکہ یکبار دوستت‌داشتہ باشم خیلے کوتاهہ.! قول میدم تو‌ زندگے بعدے هم دنبالت بگردم..♥️🙃 رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💚🌹💚 آنچه که مهم است☝️حفظ راه شهداست❣یعنی⇦پاسداری از خون شهدا؛این وظیفه اول ماست🙂✋ ⇦در قبال شهدا همه هم موظفیم نه اینکه☝️✖️بعضی وظیفه دارند و بعضی وظیفه ندارند. رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت428 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دستمو گرفتم دنبال خودش کشوند داخل مجتمع دوست داشتم بپرسم اگه ایلناز نیست پس چه خواهریه که تاحالا ندیدیم ولی خودداری کردم و سکوت رو ترجیه دادم تا دوباره هوا برش نداره و اذیتم کنه _چطوره؟ با چشمام رد دستشو دنبال کردم رسیدم به شومیز مجلسی زرد و مشکی رنگی که که روی یقه اش گردنبند زیبای طلایی میخورد خیلی قشنگ بود ولی هول نکردم بی تفاوت شونه ای بالا انداختم از شانس خوبم رفت سمت مغازه و گفت _بریم از نزدیک ببینیم خداخواسته دنبالش رفتم به فروشنده گفت همونو برامون بیاره دختر لوند و بی حجابی که پشت میز ایستاد بود با صدایی که سعی میکردین نازکترین حالت ممکن رو داشته باشه به من اشاره کرد و پرسید _سایز ایشون؟ ایلزاد بدون اینکه مستقیم نگاهش کنه تایید کرد دختره هم با هزار مدل ادا و اطوار رفت تا لباسو بیارهو کلافه پوفی کردم و منتظر موندم تا زودتر لباسو بیاره و پرو کنم با موش و گربه بازی که ایلزاد راه انداخته بود خستگیم بیشتر شده بود و کلافه تر بودم _بفرمایید فکر میکنم سایز باشه _برو پرو کن _فک نکنم نیاز باشه اندازمه دیگه لباسو از پلاستیک در آوورد و با لجبازی گفت _برو امتحانش کن بعد نظر قطعیتو بگو دستشو گرفت پشت کمرم و ادامه داد _برو عزیزم کمک خواستی بهم بگو میدونستم برای فرار از زیر نگاهای خیره ی فروشنده اینجوری گفت باالاجبار رفتم اتاق پرو مانتومو در اووردم بدون اینکه زیپ لباسو باز کنم از سرم پوشیدم و مرتبش کردم از اول هم به دلم نشسته بود و بنظرم خیلی زیبا بود به صدای تقه ای که ایلزاد به در زد توجهی نکردم و مشغول درآوردن لباس شدم بعد از چند ثانیه که رفتم بیرون با تعجب نگاهم کرد _خوب بود؟ سرمو تکون دادم و هومی کردم رفتم بیرون منتظر ایستادم کارش تموم شد پاکت خرید به دست اومد بیرون _در اتاق پرو رو زدم _شنیدم _باز نکردی _خوب بود دیگه لزومی نداشت دست برد تو جیبش و متفکر قدم برداشت توجهی نکرد به حرفم _گیر اون خواهرمی که نمیدونی کیه یا باورت نشده که خواهرمه و ناراحتی؟ _گیر اون خواهرتم که نمیدونم کیه _سختته اول بپرسی؟ _سختم نیست تیکه میندازی بدتر ناراحت میشم _حقت نیست؟ _نه تا کی میتونی تیکه بندازی؟ کی دلت خنک میشه بهم بگو شونه بالا انداخت و جواب داد _هروقت دیگه تیکه ننداختم _کی؟ _گیر دادیا _نمیتونم اینجوری زندگی کنم با تعجب ابروهاشو برد بالا _شما تعیین میکنی؟ دیگه داشت گریه ام میگرفت راهی که رفته بودیم رو بی توجه به ایلزاد عقب گرد کردم و برگشتم صدام زد توجهی نکردم بیخیال شد و پشت سرم اومد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت429 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بیرون از پاساژ بهم رسید شونه ام رو گرفت برگردوند سمت خودش _چت شده الهه این رفتار بچگانه چیه؟ من فقط ناراحت بودم همین از دل نازک من چه انتظاری بود که تا تقی به توقی نخورده دردش اشک نشه و نریزه تو صورتم _میخوام برم خونه دستاشو به حالت تسلیم اوورد بالا و گفت _باشه باشه میبرمت دیگه اشک ریختن نداره که احساس کردم دلش برام سوخت کمی نرمتر شد دستمو گرفت با احتیاط از بین جمعیت رد شدیم در ماشینو برام باز کرد نشستم خودش هم درو بست دور زد اومد پشت فرمون نشست استارت زد دلش طاقت نیاوورد نگه _ببخشید ناراحت شدی _از چی؟ شونه هاشو بالا انداخت و بی تفاوت گفت _از هرچیزی که دلتو رنجونده گریه ها کار خودشو کرده بود هم ایلزاد مهربونتر شده بود هم صدام گرفته بود _ناراحت نیستم اشاره ای کرد به گوشیش که روی داشبرد ماشین گذاشته بود _گوشیو بردار رمزشو بزن ۱۳۶۳ تعجب کردم _برای چی؟ با سر اشاره کرد _بردار دختر جان با شک و تعلل برداشتم رمزشو زدم باز شد تصویر زمینه اش عکسی از خودش بود با عینک آفتابی لیوان دلستری که تو دستش بود خندیدم چه خودشیفته هم بود _گالریشو باز کن دوباره نگاهش کردم چه هدفی داشت از این کار گالریشو باز کردم و منتظر دستور بعدیش موندم _برو پایین عکسهای دو روز پیش یه خانم مو فرفری هست اونجا رنگ موهاش قهوه ایه رفتم عکسهای دو روز پیش روی عکسی که ادرس داده بود متوقف شدم چهره ی ناز و تو دلبروی دختر موفرفری که با چال گونه اش خودنمایی میکرد رو پیدا کردم _خوشکله؟ بی اختیار جواب دادم _خیلی نازه شیطونی کرد _عاشق چال لپشم با اخم نگاهش کردم بلند بلند خندید _عشق داداششه پس این خواهر گمشده اش بود _اسمش هوراست خواهرمه البته فقط از مادری بهم وصل میشیم _کجاست الان؟ _کانادا میخواد بیاد ایران البته .. با ناراحتی گفت _مادرمم میاد پس خواهر زن دایی پروانه یا همون زن عمو ناصر و مادر ایلزاد قرار بود بیاد ایران اونم بعد از چندین سال فکر میکردم ایلزاد ازشو بیخبر باشه یا حداقل علاقه نداشته باشه دوباره ببینتشون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞