eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
این دو روزی که خونه بودم، سعی کردم تمام وقتم رو برای درس هام بگذارم. البته توصیه ها و پیگیری های تلفنی امیر هم تو این تصمیم بی‌تأثیر نبود. تو آخرین برنامه اش قرار شد فردا بیاد تا درس‌های عقب مونده ی ریاضی رو با هم دوره کنیم. میدونم که پای درس خوندن من حرفش یک کلامه و کوتاه نمیاد و من این قاطعیتش رو دوست دارم. شاید اگه اصرار ها و پیگیریهای امیر نباشه، من نمی تونم درس یک ساله رو توی سه ماه بخونم.‌ بعد از دو سه ساعت درس خوندن، با احساس خستگی و ضعف از اتاق بیرون رفتنم. مامان توی حیاط مشغول پهن کردن لباسها بود رضا هم پای تلویزیون لم داده بود و برنامه ی مورد علاقه اش رو تماشا می‌کرد. به سمت یخچال رفتم و سیبی برداشتم و گاز زدم. چند دقیقه ای گذشت که صدای زنگ بلند شد و دایی را بعد از دو سه روز دیدم. اصلاً همیشه با دیدن دایی کلی انرژی می‌گیرم. به محض دیدنش بیرون رفتم _سلام دایی _ سلام عروس خانم، چه عجب شما خونه ای _وا، من که همیشه خونه ام ابرویی بالا داد و لب ایوون نشست _قبلا آره ، ولی الان دیگه این یک اتفاق نادر زندگی توعه. معمولاً روزهای تو اینجوری میگذره که یا شما خدمت حضرت یار هستید یا حضرت یار در رکاب شماست. نفسم و سنگین بیرون دادم و با گوشه ی چشمی نگاهی بهش کردم و با دلخوری گفتم _دایی میشه شما یه بار من را ببینی و اینجوری تیکه نندازی؟ خنده ای کرد و گفت _ تو هم که چقدر بهت بر میخوره مامان که از کَل کل من و دایی خنده اش گرفته بود، سری تکون داد _راحله جان، برو برای داییت چای بیار _چشم به آشپزخونه رفتم و چند دقیقه بعد با سینی چایی برگشتم. مامان و دایی توی ایوون مشغول صحبت بودند. چای رو گذاشتم و از دایی عذرخواهی کردم و برای ادامه درسم به اتاقم برگشتم. نیم ساعتی گذشته بود که چند تقه به در خورد و رضا وارد اتاق شد _ به به آقا رضا ،این طرفا ؟ چند قدم جلو اومد و کنارم نشست. خودکارم را برداشت و توی دستش به بازی گرفت. احساس کردم می‌خواد حرفی بزنه، سوالی نگاهش کردم _ چیزی شده؟ باز جای خراب کاری کردی؟ سرش را بلند کرد _ نه به خدا ،چرا الکی به من مشکوکی؟ نگاهم رو ازش گرفتم و کمی برگه‌هایی که جلوم بود را جابجا کردم و با قیافه ی حق به جانبی گفتم _چون تجربه ثابت کرده شما هر وقت اینجوری ساکت و مظلوم میشی ، یعنی یه کاری کردی کلافه خودکار روی زمین گذاشت _ نه بابا چه کار کردم؟ فقط اومدم یه چیزی بپرسم _خب بپرس، فقط زود بپرس و برو که من کلی درس دارم کمی خودش را به من نزدیکتر کرد _ آبجی، تو خبر داری مامان داره چیکار میکنه؟ _ مامان؟ _ آره، تو که چند وقته حواست یا به عمو امیره یا به درسهات با اخم نگاهش کردم توهم از دایی یاد گرفتی؟ _ ای بابا بذار حرفم رو بزنم _خب بزن، ولی تو کار من فضولی نکن از حرفم ناراحت شد و خواست بلند بشه، که دستش رو گرفتم _حالا چی می خواستی بگی؟ قهر نکن ،بگو کمی دلخور نگاهم کرد _ نمی دونم ،مامان چند وقتیه یه کارایی میکنه، الان هم دارند با دایی حرف‌هایی می‌زنند که من سر در نیاوردم ، می خواستم ببینم تو خبر داری؟ چشم غره ای بهش رفتم _ یعنی فالگوش وایسادی؟ _ ای بابا من چی میگم تو چی میگی شاکی از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. اما حرف هاش یه جورایی قلقلکم داد . سعی کردم جدی نگیرم و به درسم برسم، ولی اون حس کنجکاوی که رضا تحریکش کرده بود، دیگه اجازه ی تمرکز به من نمی‌داد . کتاب و درس رو رها کردم و از اتاق خارج شدم. رضا متوجه حضورم شد. ازم دلخور بود، رفتم و کنارش نشستم‌ _خیلی خوب حالا، هی قهر میکنه، بگو ببینم ماجرا چیه رضا که منتظر یه چراغ سبز از طرف من بود، سریع تغییر موضع داد و از حالت قهر در اومد _برو ببین مامان و دایی چی میگند، من که چیزی نفهمیدم تا خواستم اعتراضی بکنم، گفت _بابا خب باید یه جوری ماجرا رو بفهمیم یا نه؟من میگم کارای مامان مشکوکه چند لحظه فقط نگاهش کردم. حسابی با این حرف‌ها خلع سلاحم کرده بود و تسلیم شده بودم. هر دو بلند شدیم و آروم پشت در قرار گرفتیم. صدای دایی را به وضوح می شنیدم _اصلاً با بچه ها حرف زدی؟ اونا خبر دارند ؟ _نه هنوز چیزی نگفتم _ فکر نمی‌کنی بهتره اونها هم بدونند _ چرا، قصد داشتم بهشون بگم، ولی دیدم راحله الان درگیر درسهاشه، گفتم تمرکزش به هم میریزه لحن دایی عوض شد و احساس کردم ناراحته _ آبجی حالا مطمئنی این کاری که می خوای بکنی درسته؟ همه ی جوانب را در نظر گرفتی؟ _ داداش من مدتهاست که دارم به این موضوع فکر می کنم، کلی هم با آقای صادقی حرف زدم. اصلا به نظر من این جوری برای ما بهتره _ دیدی من هی میگم یه چیزی هست، تو گوش نمیدی؟ صدای رضا باعث شد حواسم از سمت مامان و دایی پرت بشه و به برادر کارآگاهم نگاه کنم. اما ذهنم حسابی مشغول شده بود. مامان چی را از ما پنهان کرده؟ آقای صادقی کیه ؟چه تصمیمی گرفت
اینقدر ذهنم درگیر حرف های مامان و دایی بود که دیگه نتونستم درس بخونم. از حرف‌هاش چیزی سر در نیاوردم و با شناختی که از مامان دارم، مطمئنم که تا خودش نخواد، چیزی نمیگه. سوال کردن هم بی فایده است. کاش می شد از دایی بپرسم، ولی اون هم اگه مامان بهش سفارش کرده باشه، حرفی نمیزنه. کلافه بودم. دلم می خواست بدونم ماجرا چیه، ولی هیچ راهی برای دونستن پیدا نمی کردم. سر سفره ی شام نشستیم. رضا هم که دلش می خواست از ماجرا با خبر بشه، با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا از مامان بپرسم. ولی نمیشد، لب باز کردم حرفی بزنم، تیری بود توی تاریکی. خودم را با غذا مشغول کردم _ مامان، امروز دایی چه کار داشت؟ _ مثل همیشه اومده بود احوالپرسی، چطور؟ _ هیچی، همینجوری پرسیدم انگار ذهنم حسابی قفل کرده بود و هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید. چند بار دیگه خواستم سر حرف را باز کنم ولی مامان که حسابی حواسش جمع بود، چیزی بروز نداد. من هم دیگه تلاشی نکردم. *** صبح که بیدار شدم، سعی کردم به چیزی فکر نکنم و طبق برنامه درسهام را جلو ببرم. بعد از نماز، مشغول خوندن شدم و حدودای ساعت هشت بود که از خستگی خوابم برد. با صدای جابجا شدن کاغذ بیدار شدم. کمی به اطرافم نگاه کردم. امیر را دیدم که اون طرف اتاق، رو به روی من، به دیوار تکیه داده و کاغذ و خودکار به دست با لبخند به من نگاه میکنه _سلام خانم سحر خیز، ساعت خواب با تعجب نگاهش کردم و سریع نشستم سلام، کی اومدی؟ نگاهی به صفحه گرد و درشت ساعت توی دستش کرد _ یک ربع، بیست دقیقه ای هست که اینجام. عقربه ی ساعت دیواری سفید رنگ اتاق، از ۹ گذشته بود. _قرار بود بعد از ظهر بیایی _ اگه ناراحتی برم بعد از ظهر بیام _ نه بابا منظورم این نبود که کش و قوسی به بدنم دادم. امیر هنوز نگاهش به من بود _ قبلنا سحرخیز تر بودی هنوز هم هستم، صبح داشتم درس می خوندم، چشمم خیلی خسته شد، خوابیدم چیزی نگفت و روی برگه های توی دستش شروع به نوشتن کرد. کتاب‌های من هم جلوش بود و گاهی به اونها هم نگاهی می‌انداخت _چی مینویسی؟ در حالی که نگاهش روی برگه ها بود، خیلی جدی لب‌زد _ سوال امتحانی؟ با تعجب پرسیدم _چی؟ با بالای چشمش نگاهم کرد و خونسرد گفت _ سوال امتحانی. دارم از کل درس هایی که خوندی برات سوال مطرح می کنم. باید همه رو جواب بدی _ وا، مگه بچه دبستانی ام؟ _مگه فقط بچه دبستانی ها امتحان می دند؟ چهار تا برگه آچار توی دستش بود. مرتبشون کرد و باز یه نگاهی روی کلش انداخت _ پاشو تنبلی نکن با درموندگی به برگه های توی دستش نگاه کردم. _چهار تا برگه؟ تو کی وقت کردی این همه بنویسی؟ ابرویی بالا داد و گفت _همون وقتی که علیا حضرت خواب تشریف داشتند، پاشو بیا اینقدر ناله نکن _ وای ول کن تو رو خدا، کوتاه بیا شاکی نگاهم کرد _ نخیر ، نمیشه، باید همه را جواب بدی از جاش بلند شد و برگه ها و خودکار رو آورد و روی پام گذاشت _بیا تنبل خانم، تو که از جات تکون نمیخوری، همینجا توی رختخواب بنویس درمونده لب زدم _من هنوز صبحانه هم نخوردم، چه جوری این همه سوال رو بنویسم؟ آخه ضعف کردم پوفی کرد و کلافه سری تکون داد _ خیلی خب، پاشو بریم صبحونه ات رو بخور و بعد بیا هیچ حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم. فکر کردم شاید کوتاه میاد، اما او مصمم تر از این حرفها بود. _ چیه؟ نکنه صبحونت رو هم من باید بیارم اینجا ؟ از جاش بلند شد و دستم رو کشید و بلندم کرد. از اتاق بیرون رفتیم. هنوز سفره صبحانه پهن بود. مامان مشغول آماده کردن ناهار بود. سلام و صبح بخیری به مامانم گفتم. امیر دستم رو گرفته بود و به سمت سفره می برد _ حداقل اجازه بده یه آب صورتم بزنم نگاهی بهم کرد و دستم را رها کرد. به سمت سرویس رفتم. دست و صورتم رو شستم و وقتی برگشتم امیر با قاشق توی دستش، دونه های شکر رو توی لیوان چای حل می کرد.
سر سفره نشستم، امیر همون لیوان چایی رو جلوم گذاشت و بلافاصله لقمه گرفت و دستم داد. لقمه رو ازش گرفتم _ خودت چی پس؟ _من خونه خوردم، تو زود بخور وقت تلف نکن بلافاصله لقمه دیگه ای دستم داد. اصلا مهلت لقمه گرفتن به من نمیداد. آخرین لقمه رو خوردم و باز به اتاق رفتیم. امیر قصد کوتاه اومدن نداشت. _ بشین زودتر بنویس، یک ساعت و نیم بهت وقت میدم از جلسه ی کنکور هم سخت تر بود. یک ساعت و نیم برای چهارتا برگه آچار با سوالهای تشریحی. برگه ها را برداشتم و با بی میلی شروع به نوشتن کردم. امیر که حال من رو دید، لبخندی زد _ اگه این امتحانت رو خوب بنویسی، آخر هفته یه جایزه ی خوب پیش من داری فکر جایزه را هم کرده. چیزی نگفتم و به نوشتن ادامه دادم. چند تا سوال اولی را با اجبار و بی‌میلی نوشتم ولی کم‌کم تمام حواسم را به سوالها دادم. اصلا از این که داشتم بعد از این مدتی خودم را محک می‌زد خوشم اومده بود. همون ذوق و استرس زمان مدرسه رو داشتم. هنوز دو تا برگه دیگه مونده بود و یک ساعت از وقتم تموم شده بود. مامان چند تقه به در زد و با ظرف میوه وارد اتاق شد .رو به امیر کرد _ امیر جان شما تا کی هستی؟ امیر کمی فکر کرد و گفت _فعلاً هستم چطور؟ _ راستش من کاری برام پیش اومده باید یه سر برم شهر، نگران بودم راحله تنها نمونه نگاه امیر بین من و مامان چرخید _ شما برید من هستم، خیالتون راحت باشه _کجا میری مامان؟ مامان به طرف من برگشت ،گفتم که مادر، باید یه سر برم شهر. سعی می کنم تا قبل از ظهر برگردم. _ باشه رضا راست می گفت مامان قبلا هر کاری داشت به ما می‌گفت، اما الان مدتیه دلیل رفت و امدش به شهر رو نمیگه. من هم اصراری نمی کنم. مامان رفت و من باز مشغول سوال هام شدم. نزدیک های ظهر شده بود که با تمام غرغر ها و تهدیدهای امیر، کارم تموم شد. برگه ها را به دستش دادم. همون موقع صدای زنگ بلند شد. از اتاق بیرون رفتم. رضا پای تلویزیون بود و معمولاً زحمت باز کردن در رو خودش نمی ده و این مسئولیت با من و مامانه. خواستم از در بیرون برم که صدای امیر را از پشت سرم شنیدم _تو نرو، صبر کن خودم باز می کنم تا من چیزی بگم امیر سمت در حیاط رفت و در را باز کرد و چند لحظه با کسی که پشت در بود و من نمی دونستم کیه، حرف زد. توی ایوون ایستادم و صداش کردم _ امیر کیه؟ چند قدمی به سمت من اومد. _ خانم آقا ناصره، با مامانت کار داره چادر رنگی روی سرم انداختم و به سمت در رفتم _ سلام فروغ خانم _سلام راحله جان، خوبی؟ _ ممنون، بفرمایید _ مامانت نیست؟ _ نه، کاری داشتید ؟ به سمت خانم و آقای جوانی که با فاصله پشت سرش ایستاده بودند، اشاره کرد _پسر خواهرمه باخانمش، راستش با مامانت قرار گذاشته بودیم امروز خواهر زادم رو بیارم تا خونه رو ببینه کمی نگاهش کردم _خونه رو؟ _ آره، قبلا با مامانت صحبت کرده بودیم. الان می تونم بیایم ببینیم! هنوز متوجه حرف هاش نشده بودم .لبخند کمرنگی زدم _ متوجه نمیشم فروغ خانم، خواهرزاده تون بیاد خونه مارو ببینه؟ _ آره _ ولی مامان چیزی به من نگفت _ حالا دیگه اینها کلی راه اومدند، بزار بیاند یه نگاهی بندازند، شاید پسند کردند هنوز داشتم حرف هاش را توی ذهنم آنالیز می کردم که صدای امیر از پشت سرم اومد _فروغ خانم، من هم که به شما گفتم، شیرین خانم نیستند. شما بفرمایید، وقتی خودشون اومدن تشریف بیارید باهاشون صحبت کنید _ آخه امیرخان، خواهر زادم نمیتونه دیگه مرخصی بگیره، امروز هم با هزار دردسر اومده. شما اجازه بدید... _بله متوجه هستم. ولی صاحب خونه نیست، شما تشریف ببرید و بعد با خود شیرین خانم هماهنگ کنید من هنوز هاج و واج مونده بودم. فروغ خانم که دید اصرار هاش فایده نداره و امیر اجازه ی بازدید از خونه رو نمیده، خداحافظی کرد و با خواهرزاده اش رفت. امیر در رو بست و نگاهم کرد _ جریان چیه راحله؟ مگه قراره از اینجا برید؟ هنوز گیج بودم، نگاهم را به امیر دادم _ بریم ؟کجا بریم ؟ _نمی دونم، پس فروغ خانم چی میگفت، قراره خونه رو ببینند و این حرفا ؟ نگاهم را از صورت امیر تا موزاییک های کف حیاط کشیدم _منم نمیدونم، باید با مامان حرف بزنم ببینم ماجرا چیه امیر باز حرف می‌زد و من دیگه نمی شنیدم و فقط درگیر سوالها و جنگ توی ذهنم بودم. مامان داره چیکار میکنه؟ فروغ خانم چی میگفت؟ حرف های دیروز دایی...
نمی دونستم مامان کی برمیگرده و از طرفی هم طاقت موندن تو این بی خبری رو نداشتم. به سمت پله ها پاتند کردم. امیر هم پشت سرم اومد _چی شد راحله؟ کجا؟ _ میرم به دایی زنگ بزنم ،حتما اون میدونه چه خبره وارد هال شدم و مستقیم به طرف تلفن رفتم. رضا که تا اون موقع با برنامه های تلویزیون مشغول بود، با دیدن رفتار و عجله ی من تعجب زده نگاهم کرد. گوشی رو برداشتم تا به دایی زنگ بزنم. امیر کنارم ایستاد _بهتر نیست صبر کنی از خود مامان بپرسی؟ کلافه بودم و یک دقیقه تأخیر را هم جایز نمی دونستم. _ نه، مطمئنم دایی خبر داره، نمی تونم تا اومدن مامان صبر کنم بی معطلی شماره دایی رو گرفتم. بعد از چند بار زنگ خوردن بالاخره گوشی رو برداشت _سلام آبجی _سلام دایی، منم باز با همون لحن شوخ همیشگیش گفت _به به، چشم ما روشن ،عروس خانوم یاد ما کرده اصلا حوصله کل کل با دایی را نداشتم. بی مقدمه حرفم را زدم _ دایی شما میدونید مامان داره چیکار میکنه؟ دایی از سوال من جا خورد _ مامانت؟مگه چه کار میکنه؟ _ شما میدونید دایی، ماجرای خونه چیه ؟خواهرزاده ی فروغ خانم چرا باید بیاد خونه مارو ببینه؟ دایی چند لحظه سکوت کرد و من صدای نشنیدم _ الودایی؟ بالاخره سکوتش رو شکست _جانم _میگید چی شده؟ میگید چه خبره؟ _ خب چرا از مامانت نمیپرسی؟ کلافه سرم رو تکون دادم _ اگه بود حتما می‌پرسیدم،نیستش صدای نفسش که سنگین بیرون داد رو شنیدم _ راحله جان، بذار مامانت بیاد با خودش حرف بزن، اینجوری بهتره. ولی منطقی باش. مامانت اگه کاری کرده به صلاح شما هم بوده با این حرف دایی بیشتر کلافه شدم. _ یعنی چی؟ من نمی فهمم. میشه توضیح بدید چی شده؟ _ نه، نمیشه .لازم باشه مامانت خودش بهت میگه _آخه دایی... تا خواستم جمله رو کامل کنم، صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم. مامان برگشت. بی معطلی از دایی خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم و منتظر ورود مامان شدم. امیر کنارم اومد و دستم رو گرفت. در حالی که نگاهش به در بود آروم کنار گوشم لب زد _ یکم آروم باش، بالاخره میفهمی چی شده دیگه چیزی نگفتم. مامان از در وارد شد و امیر اولین کسی بود که سلام داد و جواب سلامش رو گرفت. من هم با همون صدا و حال گرفته، سلام کردم. مامان کمی نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. فکر کنم از چهره ام، پی به حالم برد. امیر که متوجه شده بود، فشار انگشت هاش را روی دستم بیشتر کرد و خواست بهم بفهمونه که عادی باشم. مامان به سمت اتاق رفت تا لباس عوض کنه، من هم به آشپزخونه رفتم و یک لیوان شربت براش آماده کردم و منتظر اومدنش شدم. از اتاق بیرون اومد و شربت را به دستش دادم. چند دقیقه چیزی نگفتم و بعد اروم لب باز کردم _ مامان ، فروغ خانوم اومده بود، با شما کار داشت مامان که خودش تا ته خط رفته بود چیزی نگفت. نگاهش رو ازم گرفت _ با خواهر زاده اش اومده بود، یه چیزایی می گفت که نفهمیدم مامان سر بلند کرد و نگاهش بین من و امیر چرخید _ راحله جان به غذا سر زدی؟ معنای حرفش رو کامل می فهمیدم. رفتار مامان رو از بر بودم. این یعنی فعلا سکوت! امیر هم که انگار متوجه موقعیت شده بود، کمی نگاهم کردی _راحله، برو برگه هایی رو که نوشتی بیار چیزی نگفتم و به طرف اتاق رفتم. برگه ها را برداشتم و به دست امیر دادم. نگاهی به برگه‌ها انداخت _ خب دیگه من برم، فعلا کاری نداری؟ قبل از اینکه من چیزی بگم، مامان رو به امیر گفت _ کجا پسرم؟ ناهار گذاشتم ،بمون ناهار بخوریم نه دیگه، از صبح فروشگاه نرفتم. باید یه سر برم اونجا این را گفت و خداحافظی کرد و بیرون رفت من هم دنبالش تا دم در رفتم. برگشت و نگاهم کرد _چرا این قدر به هم ریختی؟ تو که نمیدونی ماجرا چیه، چرا الکی خودت رو اذیت می کنی؟ _کلافه ام، باید بفهمم مامان دارهچیکار میکنه امیر که تلاشش برای آرو م کردن من رو بی‌فایده دید ،حرفی نزد و خداحافظی کرد و رفت. من هم راهِ رفته و برگشتم و وارد هال شدم. مامان داشت با تلفن حرف می زد _ آره الان هستم _باشه بیایید _ نه این چه حرفیه، شما ببخشید. من کاری برام پیش اومد مجبور شدم برم، به راحله هم نگفته بودم شما میاید مامان بعد از چند دقیقه حرفاش تموم شد و گوشی رو قطع کرد. می تونستم حدس بزنم مخاطب پشت گوشی کیه. مامان برگشت و با نگاه پرسشگر من روبرو شد. با خونسردی گفت _ می خوای همینجا بمونی من رو نگاه کنی؟ برو وسایل ناهار رو آماده کن _نمی خوای بگی فروغ خانم چه کار داشت؟ نگاهش بین من و رضا چرخید و به سمت در رفت _ میگم، فعلاً برو وسایل ناهار رو آماده کن
مامان رفت و من به ناچار سمت آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن شدم. از سکوت بی موقع مامان می شد فهمید مسله ی مهمیه که می خواد تو یه موقیعت مناسب بگه و این من رو بیشتر نگران می کرد. بعد از چند دقیقه، صدای زنگ بلند شد و مامان در رو باز کرد. فروغ خانم بود با همون آقا و خانم جوان. دست از کار کشیدم و کنار اپن ایستادم. مهمونهای مامان، داخل خونه اومدند. بعد از سلام و علیک کوتاهی که من باهاشون داشتم، مامان راهنماییشون کرد _ اینجا آشپزخونه اس، این طرف هم اتاق خوابه... واقعا اومدند خونه رو ببینند. از قیمت خونه و بنگاه حرف میزنند. همه جا رو با دقت بررسی می‌کردند و من فقط نگاه می کردم. بعد از بازدید کامل از خونه و کلی سوال و جواب بالاخره رفتند و من باز منتظر توضیح مامان بودم‌. اما به دستور مامان مشغول پهن کردن سفره ناهار شدم. هر سه نفر سر سفره نشستیم. اصلا حواسم به غذا نبود و با سوالها و حدسیات ذهنم درگیر بودم و فقط با غذام بازی می‌کردم. _آبجی میشه یکم اون طرف تر بشینی؟ با صدای رضا سر بلند کردم و نگاهش کردم. اما انگار اصلا نفهمیدم چی میگه. عکس العملی نشون ندادم و باز نگاهم را به دونه های برنج توی بشقابم دادم. درونم جوششی به پا بود و نمی تونستم مهارش کنم. _ آبجی یکم اون طرف تر بشین، تلویزیون رو نمی بینم. رضا هم گاهی حرف می زد اما من انگار مسخ شده بودم و چیزی نمی فهمیدم. _آبجی با توام، جلوی تلویزیون نشستی نمی دونم چی شد که حس کردم صدای رضا مثل سوهانی روی مغزم کشیده شد و نگاه غضبناکم را به دنبال داشت. با عصبانیت رو به رضا لب زدم _ بسه دیگه رضا، غذات رو بخور رضا و مامان که از رفتار من جا خورده بودند، هر دو با تعجب نگاهم کردند و من هنوز با اخم به برادرم چشم دوخته بودم. رضا که ناراحت شده بود، شاکی گفت _خب نشستی جلو... _ رضا مامان که فهمیده بود من توی چه حالی هستم، سعی کرد رضا رو ساکت کنه. چشم از برادر بی گناهم برداشتم. _ آخه مامان من... _ رضا جان باتذکر آخر مامان، دیگه رضا سکوت کرد و من هم سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و مشغول غذام بشم. اما سنگینی نگاه مامان رو روی خودم حس می کردم. تا قاشق رو به دهانم نزدیک کردم، انگار تمام وجودم این غذا را پس زد‌ و آتشفشان درونم به نقطه ی فوران رسیده بود. قاشق و چنگال رو توی بشقاب انداختم و بدون حرف از کنار سفره بلند شدم و بیرون رفتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها را تسلیت عرض می نماییم .
نشستم و سعی کردم آروم بگیرم. اما انگار آرامش با دلم قهر کرده بود. چند دقیقه ای گذشت و متوجه حضور مامان شدم. نگاهم کرد و کنارم نشست.با دست های گرم و مهربونش، دستهام رو‌گرفت _ این دختر من بود که حرمت سفره و بزرگترش رو ندیده گرفت و این طوری با غیظ از کنار. سفره بلند شد؟ نگاه شرمگینم رو از چشمهاش گرفتم و سر به زیر انداختم و با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون میومد، لب زدم _ ببخشید، یه دفعه عصبی شدم _ چرا عصبی شدی؟ یعنی نمی دونست چرا؟ حتما می دونست. نگاهم را از روی گلهای ریز دامنش به سمت چشمهاش راهنمایی کردم و چیزی نگفتم. خودش حرف هام را از نگاهم خوند. نفسش رو عمیق بیرون داد _گفتم که بهت میگم، قبلا صبور تر بودی _ میشه الان بگی؟ _ ظاهرا دیگه مجبورم الان بگم نگاه منتظرم رو به مامان دوختم. مامان هم دیگه چاره ای نمی دید و بالاخره لب باز کرد . _خواهرزاده ی فروغ خانم اومده بود خونه رو ببینه _اون رو که فهمیدم، ولی برای چی؟ می خوای خونه رو بفروشی؟ چرا؟ لبخندی هدیه به چشم های منتظر و نگرانم کرد. _چه خبره؟یکی یکی بپرس. داری من رو بازجویی می کنی؟ _ نه مامان، این چه حرفیه، فقط دیگه طاقت موندن تو این بی خبری رو ندارم نفس عمیقی کشید و صاف نشست _ خب، باید قول بدی عجولانه حرفی نزنی و اول همه ی حرفای من رو بشنوی _ باشه ،قول میدم کمی جا به جا شد و شروع کرد _ ببین راحله جان، بارها بهت گفتم، هر کسی شرایط خاص خودش رو داره و برای اینکه آدم بتونه تو زندگی آرامش داشته باشه، باید شرایطش رو قبول کنه. بعد بشینه فکر کنه ببینه با توجه به شرایطش چه جوری می تونه زندگیش رو بسازه نگاهش رو به چشمهام داد _ الان هم شرایط ما یه جوریه که به پول خونه نیاز داریم. درمونده نگاهش کردم _ یعنی مجبوریم خونه رو بفروشیم؟ ما که غیر از این خونه چیزی نداریم لبخندی زد و پاسخم رو داد _کی گفتع می فروشیمش؟ می خوام بدم اجاره. به فروغ خانم هم گفتم، یه اجاره ی کم با پول پیش بیشتر. اگه اینجوری که من حساب کردم جور بشه، میتونم با پول پیشش جهیزیه ات رو جور کنین با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. _ یعنی... به خاطر جهیزیه من... میخوای... _ آره، اینجوری هم نگاه نکن، من کلی روش فکر کردم. معترضانه لب باز کردم _آخه مامان ،حالا کو تا جهیزیه؟ ما هنوز عقدمون رو رسمی نکردیم، شما تا کجا رفتی؟ _ یعنی چه؟ بالاخره که چی مادر؟ اینم نهایتاً یک سال دیگه، آخرش که باید جهیزیه جور کنیم انگار دنیا روی سرم آوار شد. یاد اون شبی افتادم که همینجا کنار مامان نشسته بودم و به خاطر اینکه خانواده‌ام آواره نشند، به خواستگاری امیر جواب مثبت دادم. اون شب راه حل کل مشکلات رو توی این جواب می دیدم. اما حالا همه ی تلاشم رو بی نتیجه میدیدم. من به خاطر خانواده ام این تصمیم را گرفتم و حالا باز هم به خاطر من خانواده ام دارند آواره میشند. به سختی لب باز کردم _ مامان جان، فکر بعدش رو کردی؟ کجا می خوای زندگی کنی؟ مامان نگاهش رو ازم گرفت و کمی مکث کرد. انگار هنوز اصل مطلب رو نگفته بود و داشت با خودش حرف هاش رو بالا و پایین می کرد با صدای آرومی لب زد
سلام اعضای جدید خوش آمدید😍🥰 دو رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید👇 با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 پارت اول روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2 این دو رمان اثر نویسنده ققنوس(ن.ق) هست
هر دو رمانمون وی آی پی دارند😃 شرایط و نحوه ی دریافت اشتراک رو اینجا زدیم👇 عضو بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
_فکر اونجاش رو هم کردم. با در موندگی گفتم _ چه فکری کردی مامان، مگه جایی داریم که بریم؟ مامان کمی به اطرف نگاه کرد _بذار کامل برات بگم. اون روزی که رفتیم خیاطی لباست رو سفارش بدم، یه خانمی اونجا بود و داشت با خانم نیازی صحبت می‌کرد. گفت مادرشوهرش مریضه و پدر شوهرش دنبال یه پرستار می گرده. گفت یکی رو می خواد که بیست و‌چهار ساعته در دسترس باشه. گفت حقوق خوبی هم میده. من اونجا با اون خانم صحبت کردم مامان می گفت و من دیگه نمی خواستم بقیه اش رو بشنوم. اما چاره ای نبود و باید همه حواسم رو به تک‌تک کلماتی که از دهان مامان بیرون میومد، می دادم. _یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم خونشون. نگاهم کرد و با لبخند گفت _ نمی دونی چه خونه ایی دارند خیلی بزرگ و با صفاست ،حالا میریم خونه خودت میبینی من فقط نگاهم به لب های مامان بود و هیچ عکس العملی نشون ندادم. _ اونروز با هم آشنا شدیم. بعدش چند روزی رفتم و کنار پرستار قبلی کارکردم. آقای صادقی از کارم راضی بود. گفت حالا که می خوام پرستار خانمش باشم باید یه جایی نزدیکشون باشم که هر وقت لازم بود، خودم رو برسونم. بهش گفتم من دوتا بچه دارم و روستا زندگی می کنم.گفت یه خونه سرایداری تو همون حیاط داره وبه جای دستمزد می تونیم بریم اونجا زندگی کنیم. اجاره هم نمیگیره. منم دیدم موقعیت خوبیه. گفتم خونمون رو میدیم اجاره،با پول پیشش می تونم جهیزیه ی تو رو تهیه کنم. خودمونم می ریم اونجا زندگی می کنیم دیگه تاب سکوت کردن نداشتم. _مامان شما میخوای خونه خودمون رو به بدی اجاره به خاطر جهیزیه من، اون وقت پرستار یه پیر زن بشی و کارهای اون رو بکنی؟ با کلافگی سرم رو به اطراف چرخوند _مامان من نمی خوام، من این جهیزیه رو‌نمی خوام اخم های مامان در هم شد . _قرار شد اول حرفهان رو بشنوی بعد... صدای اعتراضم کمی بالا رفت _چه حرفی مامان، حالا گیرم پول خونه رو دادی برای جهیزیه، حالا گیرم اون آقای صادقی خونه سرایداری را هم داد به شما. بقیه زندگی چی؟ شما اینجا کار می کنی، تو باغ آقا مستوفی. با پولش گذران زندگی می کنی‌ ولی اینجوری میخوای تمام پول را بدی برای جهیزیه ی من، پس خرجیتون چی؟ خوراکتون چی؟ زندگیتون چی؟ مامان نفسش را سنگین بیرون داد _ تو که نمی ذاری حرف بزنم دیگه ساکت شدم و چیزی نگفتم مامان کمی نگاهم کرد _عزیزم، اون خانواده خیلی رفت و آمد دارند. بچه های آقای صادقی مدام میان و میرن . آقای صادقی گفته اگر قبول کنم غیر از کار پرستاری کارهای خون رو‌هم انجام بدم، ماهیانه هم یه چیزی بهم میده، با اون پول می تونم... _بسه مامان جون دیگه کنترل اشکهام رو نداشتم _ چی داری میگی قربونت برم؟ میخوای بری کلفتی به خاطر چهار تا تیکه جهیزیه؟ معلومه چی میگی؟ کارم از اشک گذشت و دیگه کنترل صدام هم از دستم خارج شده بود _ من نمی خوام مامان، جهیزیه ای که بابتش خانوادم‌ آواره بشند رو‌ نمی خوام. وسایلی که بابتش مامانم بخواد بره کلفتی دیگران رو بکنه نمیخوام. اصلا هیچی نمی خوام. یه ماه دیگه هم صیغه من و امیر تموم میشه و... نمیدونم این حرف از کجا توی دهن من اومد. ولی به محض خارج شدنش، با حس داغی یک طرف صورتم، بقیه حرفام توی دهنم خشک شد. فقط دست مامان رو دیدم و نگاه پر از خشمش. _ وقتی دختر من اینقدر کم ظرفیته که به محض اینکه چیزی باب میلش نیست، حرف از نابود کردن زندگیش میزنه، یعنی یه جای روش تربیتی من میلنگه. یعنی یه روزی لازم بوده یه کشیده بخوابونم زیر گوشت و ملاحظه ات رو کردم و نخوابوندم. این رو زدم که از الان تا آخر عمرت یادت بمونه زندگی زن و شوهری خاله بازی و بچه بازی نیست که تا تقی به توقی خورد، بگی نمی خوام و یک‌ماه دیگه تموم میشه. مثل آدم برق گرفته، با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. _خستگی تموم این هجده سال رو یه جا رو دوشم گذاشتی، دستت درد نکنه راحله خانم این چند کلمه رو‌هم گفت و از کنارم بلند شد و داخل خونه رفت.