eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
مامان اون شب تا صبح پیشم بود. از اون روز قرار شد صبح تا عصر گوهر خانوم یا مادر و خواهر های امیر کنارم باشند و نزدیک های غروب مامان از کارگاه با رضا میومد و تا صبح کنارم بودند. فریبا هم چند روزی بود که به تهران برگشته بود روزها و شب هام می گذشت. چقدر سخت بود که برای هر کاری باید از دیگران کمک می گرفتم و این وضعیت، تو حال روحیم هم خیلی تاثیر گذاشته بود. بی حوصله شده بودم و به محض اینکه تنها می شدم به گریه پناه می بردم. گاهی این بی حوصلگیم باعث می شد بی اختیار با امیر تندی کنم و بعد پشیمون و شرمنده می شدم. اصلا این حال من دست خودم نبود. امیر هم بهتر از من نبود می فهمیدم که نسبت به قبل کمتر حرف میزنه و بیشتر تو فکر فرو میره ولی تا جایی که می تونست حواسش به من بود و سعی می کرد فضای خونه رو شاد و آروم نگه داره. از طرفی مراقب من بود و از طرفی به فکر بچه ها. از طرفی هم دنبال کارهای شکایت از نسترن اما در این مورد حرفی به من نمیزد. کمی که توی خونه می موند، دلش طاقت نمی آورد و روزی دو بار می رفت و به بچه ها سر می زد. حدود دو هفته از مرخص شدن من گذشته بود. تو این مدت یک بار برای وضعیت کمرم به مطب دکتر صافی مراجعه کردم و همون روز که از خونه بیرون رفتیم، امیر رو راضی کردم تا من رو برای دیدن بچه ها ببره. هنوز تو همون اتاق بودند و هنوز تو همون وضعیت. در عرض چند دقیقه خیلی کوتاه اجازه ملاقات به ما دادند، بچه ها را دیدم و با دلتنگی بیشتری برگشتم.
سه روز از آخرین دیدار من با بچه ها می گذشت. فریده و فرزانه و گوهر خانوم طبقه ی بالا مشغول مرتب کردن و عوض کردن ملافه های روی تخت بودند. وسط روز بود که امیر با عجله به خونه اومد. سلامی به اهل خونه داد و رو به خواهرش کرد _فریده میتونی با من بیای بریم بیمارستان ؟ _آره داداش، ولی چرا با این عجله؟ دلیل هیجان و عجله ی امیر را نمی دونستم. دلم به شور افتاد و نگران لب زدم _چی شده امیر؟ بچه ها خوبند؟ لبخندی روی لبش نشست و به من نزدیک شد _ آره خوبند، هدا حالش بهتر شده و میخواند از اون اتاق منتقلش کنند. گفتند الان دیگه نیاز به همراه داره. اگه همینجوری پیش بره تا چند روز دیگه مرخص میشه‌. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. بعد از این مدت دل نگرانی و تحمل بستر بیماری، این خبر جون تازه ای به من داد، اما هنوز امیر حرفی در مورد حسنا نزده بود. _ امیرجان حسنا چی؟ اون هم منتقل میشه؟ با لبخند نگاهم کرد اما چشمهاش یه حرف دیگه ای داشت که من نمی فهمیدم _نه عزیزم، اون چند روز بیشتر باید بمونه. ان‌شاءالله وضعیت اونم خوب میشه و با هم مرخص می شند. چند دقیقه بعد فریده حاضر شد و به همراه برادرش به بیمارستان رفتند و من باز دست به دعا شدم و خدا را به خاطر بهبود حال هدا شکر کردم و سلامتی کامل بچه‌هام را ازش طلب می کردم. از اون روز خاله گوهر و مامان برنامه ریخته بودند و به نوبت پیش هدا می موندند. از طرفی خوشحال بودیم که حال هدا هر روز داره بهتر میشه و از طرفی شرایط برای بقیه سخت تر شده بود. مدام تو راه خونه و بیمارستان بودند و تو این شرایط من هنوز روی تخت خوابیده بودم و نمیتونستم همراهیشون کنم. تمام ساعاتم با انتظار می گذشت و فقط چشم به در می دوختم تا یکی از بیمارستان برگرده و خبر جدیدی برام بیاره. خبر های هر روز هم از بهبودی هدا بود و همان وضعیت قبلی حسنا. تا می خواستم دل خوش به خبرهای خوب درباره ی هدا بشم، نگرانی حسنا سراغم میومد و همین دلخوشی کوچیک رو ازم می گرفت. هر وقت هم جویای حال حسنا می شدم امیر طفره می رفت و حرفهای همیشگی رو می زد و من تو این برزخ بیخبری عذاب می کشیدم.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
بیست روز از منتقل شدن هدا به بخش می گذشت و هنوز روند گذشته ادامه داشت. باز نوبت مراجعه من به دکتر شده بود و قبل از رفتن از امیر قول گرفتم که حتماً برای ملاقات بچه‌ها بریم. کارم تو مطب دکتر صافی تمام شد و اون هم از روند درمانم راضی بود. توصیه های جدیدی کرد و می‌بایست از این به بعد چند دقیقه ی کوتاه با کمک بقیه تو خونه راه برم. بعد از اتمام کارمون به سمت بیمارستان رفتیم. امیر با پرسنل بخش هماهنگی کرد و مثل همیشه اول به دیدن هدا رفتیم. گوهر خانوم اونجا با یه سرنگ انسولین مشغول شیر دادن به هدا بود.هنو ز لوله داخل بینیش بود و از این طریق شیر می خورد. امیر ویلچر را به جلو هدایت کرد و کنارتختش قرار گرفتم. کار گوهر تموم شد و هدا شیرش را خورد. آروم دستم را جلو بردم و دستهای کوچولوش رو نوازش کردم. یک لحظه انگشت های ظریفش رو باز کرد و محکم دستم را گرفت. اولین باری بود که این اتفاق می‌افتاد و قلبم به تکاپو درآمد. چشمم پر از اشک شد و با خنده نگاهی به امیر کردم و ذوق زده لب زدم _ امیر نگاه کن ،دستمو گرفته امیر هم می خندید و به این صحنه نگاه می کرد. شاید برای مادری که همیشه بچش کنارش بوده این اتفاق خیلی عادی باشه ولی برای من که نزدیک به یک ماه و نیمه از بچه هام دورم قشنگترین اتفاق بود و انگار حس مادری را به من منتقل می‌کرد . چند دقیقه‌ای کنار هدا موندم و به دستور پرستار از اتاق بیرون اومدیم و به سمت اتاق حسنا رفتیم. همون اتاق قبلی. تا به پشت در رسیدیم، در باز شد و یه آقای نسبتاً جوان با لباس سفید از اتاق بیرون اومد. امیر که این آقا رو میشناخت سریع جلو رفت و با هم دست دادند و بعد رو به من کرد _ایشون آقای دکتر سلیمی متخصص اطفال هستند، تو این مدت بچه ها تحت نظر ایشون بودند سری تکون دادم و نگاهم را به دکتر دادم _سلام آقای دکتر خسته نباشید، _ سلام خانم، بهترید؟ آقای مستوفی گفته بودند که زایمان سختی داشتید و الان نمیتونید کنار بچه ها باشید _ بله متأسفانه، الان هم بعد از چند روز اومدم ببینمشون. آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟هنوز هیچ تغییری نکرده ؟ دکتر لبخندی زد و نگاهی به من و امیر کرد _همین الان پیشش بودم. ریتم تنفس و تپش قلبش به حالت طبیعی رسیده و فعلا شیلنگ اکسیژن را برداشتیم. اگه وضعیتش ثابت بمونه و دیگه نیازی به اکسیژن پیدا نکنه، خیلی زود میره پیشه خواهرش امروز روز بهترین خبرها و بهترین اتفاقات بود. هنوز جای انگشت های کوچولوی هدا رو روی دستم حس میکردم و حالا خبر بهبودی حال حسنا بهم رسید.
فقط به امیر نگاه می‌کردم و لبخند از لبم پاک نمی‌شد. دکتر به ما اجازه ملاقات خیلی کوتاه را داد و رفت. در عرض چند دقیقه حسنا رو دیدم و با یه دنیا خوشحالی از بیمارستان بیرون رفتیم. امیر هم خوشحال بود و تا خونه مدام باهام حرف میزد و شوخی میکرد. به خانه رسیدیم و امیر تا بعد از ظهر کنارم موند و مثل همیشه قبل از ساعت ملاقات آماده رفتن به بیمارستان شد _راحله جان من باید مامانت رو ببرم و خاله گوهر رو برگردونم، فریده پایینه الان میاد پیشت _ باشه برو به سلامت امیر رفت و چند دقیقه بعد فریده اومد. اون روز نسبت به روزهای قبل تحرک بیشتری داشتم و از مطب تا بیمارستان را به سختی رفته بودم و حسابی خسته بودم. به توصیه فریده سعی کردم چند ساعتی بخوابم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای صحبت ارومی که از پشت در هال، توی راه پله میومد بیدار شدم _خاله آخه یه دفعه چی شد؟ صبح که داداش می‌گفت حال بچه خوب بوده ؟ با شنیدن اسم بچه از زبان فریده خواب از سرم پرید و تمام حواسم را به اون طرف در دادم که صدای نگران خاله گوهر تمام جونم رو ازم گرفت _نمیدونم والا امروز وضعیتش بهتر بود، شلینگ اکسیژنش را قطع کرده بودند ولی اینجور که دکتر داشت به آقا می گفت انگار طفلک نتونسته طاقت بیاره و باز حالش بد شده و مجبور شدند بهش اکسیژن وصل کنند _ ای بابا الان حالش چطوره؟ _ من که اونجا بودم یه دکتر دیگه اومد که انگار متخصص مغز و اعصاب بود. یه حرفهایی زد که قلبم داشت از جا کنده می‌شد _چرا خاله مگه چی می گفت؟ _ اینجوری که من متوجه شدم انگار موقع زایمان چند لحظه نفس این بچه قطع میشه و دوباره برش میگردونند. حالا دکتر مغز و اعصاب می گفت تو همون چند لحظه که اکسیژن به مغز نرسیده، مغز دچار مشکل شده و حتی اگه خطر رفع بشه و بتونه بدون اکسیژن نفس بکشه باز هم مشکل داره. دکتر می گفت حرکات بچه طبیعی نیست و به احتمال زیاد از گردن به پایین فلجه... نفسم بند اومد، تمام تنم یخ کرده بود و مثل یه مرده بی حرکت موندم. حتی توان پلک زدن هم نداشتم. دیگه بقیه حرف هاشون را نمی شنیدم و فقط جمله ی آخر گوهر خانم توی گوشم اکو می شد بچه از گردن به پایین فلجه...
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
حال خرابی داشتم. بغض کرده بودم اما نمی تونستم گریه کنم. دست و پاهام می لرزید .هنوز صدای صحبت فریده و گوهر رو از پشت در نیمه باز هال می شنیدم اما متوجه حرف هاشون نمی‌شدم. چهره ی معصوم و نازنین حسنا جلوی چشمم بود و با تصور حرفهای گوهر در مورد حسنا قلبم تیر می کشید. از شدت بغض محکم دندونهام روی هم فشرده می شد اما دریغ از قطره اشکی که خنکای دلم بشه. نمی دونم چقدر تو اون حال موندم ولی دیگه موندن را جایز نمی دونستم . من بچه هام رو می خوام. این همه دوری بسه! بچه هام الان به من نیاز دارند. دیگه وضعیت خودم و درد کمرم برام مهم نبود و برای اولین بار بعد از این مدت خودم سعی کردم از جام بلند بشم. پتو رو کنار زدم و با همه ی دردی که توی ستون فقراتم حس می کردم روی تخت نشستم. پاهام را از تخت آویزون کردم و دست به دیوار از جا بلند شدم. مدتی بود بدون کمکی کسی راه نرفته بودم و حالا حس می کردم تعادل ندارم ولی اهمیتی ندادم و به سمت کمد لباس‌ها رفتم. مانتو و روسریم رو پوشیدم و دست دراز کردم که چادرم رو از چوب لباسی بردارم که درد نفس‌گیری توی کمرم پیچید و دیگه نتونستم حرکتی بکنم. ولی نمی خواستم به این سادگی‌ها از تصمیمم منصرف بشم. بیشتر از یک ماهه که از بچه‌هام دورم تا به توصیه ی دکتر استراحت کنم و مشکلی برام پیش نیاد تا بتونم از بچه هام مراقبت کنم، اما اگر قراره دخترم مشکل حرکتی داشته باشه و نتونه راه بره، پس دیگه مهم نیست چه اتفاقی برای من بیفته. هنوز تو اون حال بودم که صدای باز شدن در را از پشت سرم شنیدم ولی نمی تونستم برگردم. بلافاصله صدای مضطرب و نگران فرید به گوشم رسید _راحله تو چرا بلند شدی؟ داری چه کار می‌کنی؟ جلو آمد و دستم رو گرفت .تیز نگاهش کردم و محکم دستم را از دستش کشیدم. بغض گلوم اجازه حرف زدن هم به من نمی‌داد و فقط با غضب به فریده نگاه میکردم. از کارم متعجب شد _چی شده راحله جان؟ خوبی؟ چرا لباس پوشیدی؟ جواب من فقط نگاه بود. باز تلاش کردم چادرم را بردارم و باز نتونستم. این بار فریده محکمتر دستم رو گرفت _ داری چه کار می کنی؟ بیا ببینم، اصلا نباید از جات بلند می شدی بیا بخواب این رو گفت و من رو به سمت تخت می برد. درد شدید کمرم از یک طرف و سنگینی بغض گلوم و غصه ی حسنا روی قلبم از طرف دیگه تمام توانم را از من گرفت و با دومین قدم پاهام سست شد و روی زمین رها شدم. فریده که حسابی ترسیده بود، هینی می کشید و کنارم نشست _ وای چی شد راحله؟ بلند شد تو رو خدا
و بعد با صدای بلند خاله گوهر و مادرش رو خبر کرد. سرگیجه داشتمو تمام تنم یخ کرده بود. با سر و صدایی که بلند شد متوجه حضور خاله گوهر و فخری خانم شدم. سه نفری زیر بازوم را گرفتند و من را روی تخت خوابم بردند. فخری خانم نگران بود و باهام حرف میزد ولی من اصلا نمی فهمیدم چی میگه. فقط چهره ی دختر کوچولوی معصومم رو تصور می کردم و حرفهای گوهر رو تو ذهنم مرور می کردم. بغض گلوم داشت خفم میکرد ولی چرا نمی تونستم گریه کنم؟ چرا نمی تونستم فریاد بزنم؟ گوهر تلاش می کرد آبِ لیوانی که توی دستش بود رو به خورد به من بده ولی فشار بی اختیار دندون هام اجازه این کار را بهش نمی داد. سر و صدای اطرافم را می شنیدم ولی من هنوز توی اتاق حسنا سیر میکردم. اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم یکباره در هال به ضرب باز شد و چهره مضطرب امیر جلوی در پدیدار شد. با دیدن امیر دلم به جوش و خروش درامد. نگاهی به بقیه کرد و چیزی نگفت و خودش را با چند قدم بلند به من رسوند. دستم رو که گرفت، انگار تمام گرمای تنش رو به بدن سرد و بی روح من انتقال داد. مضطرب و نگران نگاهم کرد و لب زد _راحله چی شده؟ فریده چی میگه؟ چرا از جات بلند شده بودی؟ کجا می خواستی بری؟ شنیدن صداش، بالاخره بغضم رو تحریک کردو غده های اشکم فعال شد. چشمهام پر آب شد و به آنی تمام صورتم را خیس کرد. امیر مات و نگران هنوز نگاهم می کرد _ چرا گریه می کنی؟ بگو چی شده، حرف بزن چونه ام لرزید و به سختی لبهام رو از هم باز کردم و با صدایی که از ته حنجره ام به زور بالا میومد لب زدم _امیر _جانم ، حرف بزن، بگو راحله _ب.. بچم...اینا میگند... بچم ...ف...فلجه ...حسنای من.... دختر کوچولوی نازنین من... من گفتم و اخم های امیر درهم شد و صورتش به سرخی میرفت سر چرخوند و نگاه تند ش گوهر را هدف گرفت. گوهر که تازه فهمیده بود چی شده آروم با دستش توی صورتش زد و لب گزید.
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دست دراز کردم و آستین لباس امیر را چنگ زدم _ بگو... بگو که دروغه... بگو که هر دو بچه هام سالمند.. بگو امیر، حالا تو حرف بزن امیر درمونده نگاهم کرد . مستاصل شده بود و نمیدونست چی باید بگه و همین حال امیر، حال من را هم خراب تر می کرد. گریه ام شدت گرفت نگاهم را از امیر گرفتم و لب به شکوِه باز کردم _ خدایا دیگه بریدم، دیگه نمی کشم... خسته شدم... من رو هر جوری دلت می خواد امتحان کن ولی با بچه هام نه!...من طاقتش رو ندارم.... نمیتونم خدا... نمیتونم... دستهای امیر دو طرف صورتم قرار گرفت و به طرف خم شد. چشم هاش پر آب شده بود _آروم باش راحله، تو رو خدا آروم بگیر، داری سکته می کنی فریده با چشمهای گریون جلو آمد ولیوان آبی دست برادرش داد.امیر دستش را زیر سرم گذاشت و سرم رو بلند کرد و لیوان آب را روی لبام گذاشت و من به زور چند قطره خوردم فخری خانم که دیگه طاقت موندن نداشت با گریه از اتاق خارج شد. نگاه ملتمسم را به امیر دادم و انتظار حرفی غیر از چیزهایی که شنیده بودم را ازش داشتم. امیر که حرفم رو از چشم هام فهمید سر چرخوند و نگاه سنگینی به گوهر شرمنده کرد و رو به فریده با تکون سرش اشاره کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتند. حالا من مونده بودم و یه دل پر از غم و مردی که توی همه این مدت سعی می‌کرد من رو آروم نگهداره. مردی که سنگ صبورم شده بود و شونه های مردونه اش داشت سنگینی غم من و بچه هاش رو تحمل می کرد. دستش رو جلو آورد و اشکام رو پاک کرد ولی بغض من تازه شکفته شده بود. _ امیر حرفهایی که شنیدم درست نیست مگه نه؟
باز نگاه غصه دارش رو به نگاهم دوخت _ چی شدی تو ؟از کی شنیدی؟ من نمیدونم گوهرچی گفته و چه جوری گفته، ولی با حرف‌های یه دکتر که نمیشه نتیجه گرفت. من اگه لازم باشه دخترم رو پیش تمام دکترها می‌برم و هر کاری لازم باشه براش انجام میدم. یه دکتر امروز آمد به تشخیص خودش یه حرفی زد ولی مگه فقط همین یه دونه دکتره. اصلا دکتر سلیمی هم گفت باید با یک تیم پزشکی در مورد شرایط حسنا صحبت کنه و اونها پرونده اش رو بررسی کنند و بعد نظر قطعی بدند. چرا با یه حرف این جوری به هم ریختی؟ این همه دکترها تشخیص اشتباه می دند، شاید این هم تشخیصش اشتباه باشه .هنوز که چیزی معلوم نیست. حرف های امیرکمی آرومم کرد .باز دست دراز کرد و قطرات باقی مونده اشکم را پاک کرد. لبخند مهربونی روی لبش نشست _تو مثلا مادری ،مگه نشنیدی میگن دعای مادر در حق بچه‌ها اجابت میشه؟ به جای اینکه اینجوری خودت رو داغون کنی، از ته دل براشون دعا کن، مادرانه دعاشون کن انشاالله که خوب میشند باز حرف‌های امیر آرام قلب من شد. اون روز دیگه از خونه بیرون نرفت و تا صبح روز بعد کنار من موند و با حرفاش آرومم میکرد. ولی هنوز ته دلم آشوب بود . سه روز گذشت و توی این سه روز به گفته ی بقیه وضعیت حسنا تغییری نکرده بود. امروز از صبح مامان بالای سر هدا بود و قرار بود بعد از ظهر گوهر خانم به بیمارستان بره. امیر مثل همیشه سر ساعت رفت تا گوهر را ببره و مامان رو برگردونه. معمولا این رفت و آمد نیم ساعتی بیشتر طول نمی کشید اما حالا دو ساعت گذشته بود و هنوز از امیر و مامان خبری نبود. کم کم داشتم نگران میشدم و توی این نگرانی فقط ذهنم به سمت حسنا می‌رفت که صدای احوالپرسی بلند شد و چیزی نگذشت که مامان و پشت سرش فخری خانم به طبقه ی بالا اوندند اما باددیدن چهره ی مامان دلم هری ریخت. چهره اش گرفته بود چشم‌هاش قرمز بود مطمئن بودم که گریه کرده. دل توی دلم نبود.مامان کلافه بود، مضطرب بود و حتی نگاهم نمی کرد. چند دقیقه ای منتظر بودم بقیه پایین برند تا دلیلش گریه کردنش را بپرسم ولی برخلاف انتظارم مامان خیلی زود بلند شد. از بقیه عذر خواهی کرد _ببخشید فخری خانم، راستش من خیلی سر درد دارم، اگه زحمتی نیست امشب شما پیش راحله باشید من فردا میام. فخری خانم نیم نگاهی به من کرد و رو به مامان لب زد _برو شیرین جون، خسته شدی. نگران راحله هم نباش حواسم بهش هست مامان به طرفم اومد بوسه ای از پیشونیم برداشت _عزیزم من یکم خستم. فردا صبح بر می گردم. لب باز کردم که چیزی بگم ولی مامان خیلی زود از اتاق خارج شد.