#630
بیست روز از منتقل شدن هدا به بخش می گذشت و هنوز روند گذشته ادامه داشت.
باز نوبت مراجعه من به دکتر شده بود و قبل از رفتن از امیر قول گرفتم که حتماً برای ملاقات بچهها بریم.
کارم تو مطب دکتر صافی تمام شد و اون هم از روند درمانم راضی بود. توصیه های جدیدی کرد و میبایست از این به بعد چند دقیقه ی کوتاه با کمک بقیه تو خونه راه برم.
بعد از اتمام کارمون به سمت بیمارستان رفتیم. امیر با پرسنل بخش هماهنگی کرد و مثل همیشه اول به دیدن هدا رفتیم.
گوهر خانوم اونجا با یه سرنگ انسولین مشغول شیر دادن به هدا بود.هنو ز لوله داخل بینیش بود و از این طریق شیر می خورد.
امیر ویلچر را به جلو هدایت کرد و کنارتختش قرار گرفتم.
کار گوهر تموم شد و هدا شیرش را خورد. آروم دستم را جلو بردم و دستهای کوچولوش رو نوازش کردم. یک لحظه انگشت های ظریفش رو باز کرد و محکم دستم را گرفت.
اولین باری بود که این اتفاق میافتاد و قلبم به تکاپو درآمد. چشمم پر از اشک شد و با خنده نگاهی به امیر کردم و ذوق زده لب زدم
_ امیر نگاه کن ،دستمو گرفته
امیر هم می خندید و به این صحنه نگاه می کرد.
شاید برای مادری که همیشه بچش کنارش بوده این اتفاق خیلی عادی باشه ولی برای من که نزدیک به یک ماه و نیمه از بچه هام دورم قشنگترین اتفاق بود و انگار حس مادری را به من منتقل میکرد .
چند دقیقهای کنار هدا موندم و به دستور پرستار از اتاق بیرون اومدیم و به سمت اتاق حسنا رفتیم.
همون اتاق قبلی. تا به پشت در رسیدیم، در باز شد و یه آقای نسبتاً جوان با لباس سفید از اتاق بیرون اومد.
امیر که این آقا رو میشناخت سریع جلو رفت و با هم دست دادند و بعد رو به من کرد
_ایشون آقای دکتر سلیمی متخصص اطفال هستند، تو این مدت بچه ها تحت نظر ایشون بودند
سری تکون دادم و نگاهم را به دکتر دادم
_سلام آقای دکتر خسته نباشید،
_ سلام خانم، بهترید؟ آقای مستوفی گفته بودند که زایمان سختی داشتید و الان نمیتونید کنار بچه ها باشید
_ بله متأسفانه، الان هم بعد از چند روز اومدم ببینمشون. آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟هنوز هیچ تغییری نکرده ؟
دکتر لبخندی زد و نگاهی به من و امیر کرد
_همین الان پیشش بودم. ریتم تنفس و تپش قلبش به حالت طبیعی رسیده و فعلا شیلنگ اکسیژن را برداشتیم. اگه وضعیتش ثابت بمونه و دیگه نیازی به اکسیژن پیدا نکنه، خیلی زود میره پیشه خواهرش
امروز روز بهترین خبرها و بهترین اتفاقات بود. هنوز جای انگشت های کوچولوی هدا رو روی دستم حس میکردم و حالا خبر بهبودی حال حسنا بهم رسید.