#331
با همون حال وارد مسجد شدم. مهدیع زودتر از من اومده بود و کارش را شروع کرده بود. براش دستی بلند کردم و زود بچه ها رو جمع کردم و مشغول شدم.
وقت استراحتِ بچه ها، تازه با مهدیه سلام و احوالپرسی کردم
_ تو چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم شاید دیگه نمیای
_ی کم سرگرم کارهام شدم، زمان از دستم رفت
بعد هم کمی درمورد درس خوندنم و تصمیم جدیدی که برای رفتن به مدرسه گرفته بودم با مهدیه صحبت کردم.
اون هم کلی خوشحال شده و قول داد هر وقت لازم بدونم کمکم کنه.
کاش می تونستم با مهدیه درسهام رو پیش ببرم. بلاخره اون هم تو همین دو سه سال این درسها را گذرونده و بیشتر یادش مونده و بهتر میتونه کمکم کنه. بعد هم خیلی با هم راحتیم و مشکلی در این رابطه ندارم ولی بعد از این همه تأکید و تلاشی که امیر کردع، نمی تونم ازش بخوام که بیخیال برنامه خودش بشه.
از طرفی هم نمیدونم هنوز هم امیر با رفتن من به خونه مهدیه مخالفه یا نه، اما اگه لازم باشه بعد باید در رابطه با این موضوع با هاش حرف بزنم.
صحبتهامون با مهدیه تموم شد و هنوز سر کلاس برنگشته بودم که گوشیم زنگ خورد. شماره خونه بود
_ الو سلام مامان
_سلام خسته نباشی
_ ممنون ،یاد ما کردی؟
_ راحله جان، زنگ زدم بگم رضا خونه ی داییته ، من هم کار دارم دارم میرم شهر، اگه دیر اومدم تو هم برو خونه داییت
با لحن مرموزی گفتم
_چه خبره؟ تازگیا زود به زود میری شهر ،ما را هم نمی بری
_ وا، خب کار دارم مادر، در ضمن تو که به قول داییت هر روز با امیر شهری
خنده ای کردم و جواب مامان رو دادم
_باشه بابا، اصلا هر وقت دوست داری برو، فقط دیگه اینقدر این حرف را از دایی نقلقول نکن
_من دیگه برم مادر، کاری نداری؟
_ نه خداحافظ
_خداحافظ
مامان قطع کرد. واقعا برام سوال شده بود چرا این چند وقت رفت و آمد مامان به شهر زیاد شده .ولی بعد از چند لحظه بی خیال شدم و گوشی را توی کیفم انداختم و پیش بچه ها رفتم.
حدود یک ساعت بعد کلاس تموم شد و زودتر از مهدیه خداحافظی کردم و با احتیاط از مسجد بیرون رفتم.
کمی به اطراف چشم چرخوندم. هنوز امیر نیومده بود. خواستم همونجا منتظرش بمونم که با دیدن موتورسواری که سر کوچه ایستاده بود پشیمون شدم و سریع به مسجد برگشتم .
مهدیه که متوجه دستپاچگی من شد، خودش را به من رسوند و با تعجب نگاهم کرد
_چی شد ؟ چرا برگشتی؟
که من من کردم و بالاخره لب باز کردم
_مهدیه همون مزاحمی که چند روز پیش بهت گفتم، دوباره اومده
تعجب مهدیه بیشتر شد
_الان اینجاست؟
_ آره از صبح جلوی مسجد بود. الان خواستم برم دیدم سر کوچه است
اصلاً چند روزیه دنبالمه
_ مگه نگفتی امیر خان قراره بیاد؟
_ چرا منتظرش بودم که دیدم اون مزاحم اونجاست
مهدیه چادرش رو روی سرش انداخت و بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت
_دیدیش؟
_ آره هنوز هم اونجاست، آخه این کیه؟ با تو چه کار داره؟
با تموم استرسم پاسخ مهدیه رو دادم
_نمیدونم، اصلا نمی شناسمش، قبلا هم ندیده بودمش، ولی مدتیه خیلی دور و بر من پیداش میشه
مهدیه کمی فکر کرد و گفت
_به کسی هم گفتی؟ کسی خبر داره!
_ نه من به کسی حرفی نزدم، حتی مامانم
یکی دو قدم جلوتر اومد و دستش رو روی شونه من گذاشت
_راحله جان به نظر من به یکی بگو، به یه بزرگ تر، حالا یا مامانت، یا داییت، یا حتی امیرخان. چون این آدمی که من دیدم خلاف از چهره اش می باره. نمی خوام بی خودی بترسونمت ولی من چند تا از دوست های عمو مراد را دیدم، این هم یه جورایی شبیه اوناست. یه موقع برات دردسر درست می کنه بعد نمیشه جمعش کرد. از دست من و تو هم کاری بر نمیاد. حداقل به یکی بگو
_آخه به کی بگم؟ چی بگم؟
_ به نظر من بهترین گزینه شوهرته، تو اینجور مواقع مردا بهتر می دونن باید چه کار کنند.
کمی مستاصل نگاهش کردم. با یادآوری شدت عصبانیت امیر از روزی که فرزانه رو توی پارک دیده بود و خاطراتی که گوهر در مورد مزاحمت هایی که برای فریبا ایجاد شده، گقته بود، این بار می ترسیدم این موضوع را برای امیر بگم
_ آخه میترسم ...میترسم براش سوء تفاهمی پیش بیاد ....اگه باور نکنه چی
_وا، چرا باور نکنه؟ این مزاحمتها برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ولی اگه الان خودت بهش بگی خیلی بهتره که یه روزی توی موقعیت نامناسب اونو دنبال تو ببینه و بعد هزار تا فکر دربارت بکنه.
کمی فکر کردم و نگاهش کردم. راست می گفت، الان دیگه وقت سکوت نیست
_آره حق با توئه، باید توی فرصت مناسب به امیر بگم
_ حتما این کارو بکن
هنوز حرف هامون تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد. امیر بود، سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم. گلویی صاف کردم و جواب دادم
_ الو، سلام
_سلام خانوم ،من دم در منتظرم
چقدر این حرفش خیالم را راحت کرد. لبخندی زدم و با آرامش گفتم
_ باشه الان میام
از مهدیه خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
کانال Vip #روزهایالتهاب👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
#332
ماشین امیر با فاصله کمی دقیقا جلوی در مسجد بود. نگاهی سر کوچه انداختم و دیگه اون مزاحم را ندیدم. انگار رفته بود.
در رو باز کردم و با چهرهی خندان امیر مواجه شدم
_ سلام
_ علیک سلام، خسته نباشی
_ ممنون
کنارش نشستم و راه افتادیم و من هنوز تو فکر بودم چه جوری سر حرف رو باز کنم و ماجرا رو بهش بگم.
دیگه مزاحمت های این آدم داره زیاد میشه و به قول مهدیه کاری از دست من بر نمیاد
_چرا تو فکری؟
نگاهم را به امیر دادم
_ ها ...نه... چیزی نیست
کمی مرموز نگاهم کرد
_ اگه کسی خانوم من را ناراحت کرده بگو تا خودم حسابش را برسم
فقط نگاهش کردم، تازه الان می فهمیدم چقدر حضورش برام دلگرمی ایجاد می کرد.
چقدر امروز به حضور مردونه اش نیاز داشتم.
امیر به من اعتماد داره، خودش این رو گفته. پس حتما حرفم رو باور میکنه. تا کار به جایی نرسیده که اعتمادش از بین بره، باید بهش بگم.
کمی دل دل کردم و بالاخره لب باز کردم
_امیرخان، راستش یه موضوعی هست که می خواستم شما را در جریان قرار بدم
نیم نگاهی به من انداخت
_ پس یه چیزی شده، حالا بگو ببینم موضوع چیه؟
تا من خواستم حرفی بزنم، گوشیش زنگ خورد. از روی داشبورد برداشت و نگاهش کرد
_ ببخشید باباست
سرم را به علامت رضایت تکون دادم. تماس رو وصل کرد
_الو، جانم
_ من تا چند دقیقه دیگه میام
_ نه شما برو من خودم میرم سرِ زمین
_باشه ،خداحافظ
دیگه سر کوچه رسیده بودیم. توقف کرد و گوشی را روی داشبورد گذاشت. به سمت من برگشت
_خب بگو ببینم، ماجرا چیه
نگاهی به گوشی روی داشبورد کردم
_ جایی می خواید برید؟
_ آره من سر زمین بودم، گفتم بیام دنبالت دوباره بر می گردم. الانم بابا بود، یه کاری پیش اومده باید برم سرزمین کمکش. ولی فعلا بگو ببینم چی شده
کمی مِن مِن کردم. اصلا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چه جوری بگم. دنبال راه فراری میگشتم تا اول حرفهام را آماده کنم بعد بهش بگم. بالاخره تصمیم را گرفتم
_بهتون می گم، ولی الان شما برید به کارتون برسید بعد با هم مفصل صحبت می کنیم
_ آخه اینجوری که نمیشه، من همش ذهنم درگیره. الان بگو دیگه
باز صدای گوشی بلند شد. نگاهی به صفحه گوشی کرد و سری تکون داد
_ انگار حق با توعه، بایداول برم پیش بابا
_پس فعلا برید بعد با هم صحبت می کنیم
لبخندی زد و سری تکون داد
_ باشه، کارم تموم شد بهت زنگ میزنم
در رو باز کردم و ازش تشکر کردم
_ باشه منتظر زنگ تون میمونم، ممنون که اومدید، خداحافظ
_به سلامت، درسهات هم یادت نره
چشمکی زد و این روگفت. سری تکون دادم و پیاده شدم.
امیر رفت و من هم به سمت خونه حرکت کردم.
وارد کوچه شدم. هنوز تو فکر این بودم که چه جوری با امیر حرف بزنم.
تا به نزدیک خونه رسیدم، با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد.
همون مرد مزاحم را دیدم که دقیقا روبروی درِ خونه ی ما، روی موتورش نشسته بود.
دیدن اون آدم و کوچه ی خلوتی که هیچ کس جز من و اون توش نبود، ترس عجیبی توی دلم انداخت.
خواستم مسیرم را عوض کنم و به خونه دایی برم، ولی از تنهایی و اینکه تا اونجا دنبالم بیاد بیشتر ترسیدم.
سعی کردم به خودم مسلط باشم و به خونه برم. قدم هام رو محکم سمت خونه برداشتم .
این قدر ترسیده بودم که فراموش کردم مامان خونه نیست. قبل از اینکه کلید را در بیارم دستم را روی زنگ گذاشتم و زنگ زدم.
اما با شنیدن صدای پشت سرم قلبم ریخت
_کسی خونه نیست، من اینجا منتظر تو بودم
خدای من، یعنی تا این حد آمار من را داره که میدونه الان کسی تو خونه نیست؟!
حس می کردم قلبم توی دهنم میزنه. سریع زیپ کیفم رو کشیدم و کیفم رو زیرو رو کردم و کلید را پیدا کردم.
تا خواستم در رو باز کنم، صدای قدمهاش را از پشت سرم شنیدم. نفسم کند شده بود .با دستهای لرزون کلید انداختم و سریع در رو باز کردم و داخل رفتم.
خواستم در را پشت سرم ببندم که فشاری از پشت در، اجازه این کار رو نداد.
_ صبر کن، کارت دارم می خوام، باهات حرف بزنم
تمام تنم داشت میلرزید. فقط زیر لب خدا را صدا میزدم. همه ی زورم رو خرج کردم و با فشار محکمی در رو بستم و همون جا به در تکیه دادم.
بی اختیار گریه ام گرفت. دست های لرزانم رو جلوی دهانم گذاشتم تا یه وقت صدای گریه هام رو نشنوه، اما اون دست بردار نبود.
با ضربه های محکم به در می کوبید
_ باز کن در رو، میگم کارت دارم، می خوام باهات حرف بزنم.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#333
با هر ضربه ای که به در می زد، حس میکردم الانه که در باز بشه و و وارد خونه بشه.
از در فاصله گرفتم و داخل خونه دویدم .
دستش رو روی زنگ گذاشته بود و از طرفی هم محکم به در می کوبید.
صداش رو می شنیدم ولی دیگه نمی فهمیدم چی میگه.
از ترس به هق هق افتاده بودم. کاش حداقل یکی صداش رو می شنید و به کمکم میومد.
در هال رو بستم و پشت در نشستم. صدای ممتد زنگ و ضربه هایی که به در میخورد، ترسم رو بیشتر می کرد.
تا اینکه صدای فریادش به گوشم رسید
_ یا در رو باز کن یا از دیوار بالا میام
تا این حرف رو شنیدم به سرعتی برق از جام پریدم. دستهام رو دوطرف سرم گرفته بودم و با ترس به دیوار حیاط نگاه میکردم و بلند بلند گریه می کردم.
خدایا کمکم کن، خدایا چه کار کنم.
باید از کسی کمک بخوام. مامان که نیست. خواستم به دایی زنگ بزنم، ولی اون هم معلوم نیست الان کجاست، شاید اصلا روستا نباشه.
امیر، امیر تازه رفته، زود تر میتونه خودش رو برسونه .
گوشی رو برداشتم. اینقدر گوشی توی دستم می لرزید که چند بار آیکن ها رو اشتباه زدم.
فقط اشک بود که از صورتم سرازیر می شد و صدای گریه هام که تو خونه پیچیده بود.
دوباره دستم را جلوی دهنم گذاشتم. بالاخره تماس رو وصل کردم. زنگ می خورد، یک بار، دوبار، با بوق سوم صدای امیر توی گوشم پیچید
_جانم خانومم؟
با صدای لرزان و پر از بغض و وحشت لب زدم
_ الو ...بیاید اینجا ....تورو خدا زود بیاید...
چند لحظه چیزی نشنیدم و بعد دوباره صدای نگران امیر بود
_ راحله ؟چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
_ تو رو خدا خودتون رو برسونید.... من میترسم... زود بیاید....
با گریه حرف میزدم که ناگهان از پنجره، سر و صورت مردی را دیدم که از بالای در توی حیاط دید می زد.
دیگه نتونستم حرفی بزنم ،جیغ کشیدم و گوشی رو پرت کردم و به سمت پله های بالکن دویدم.
از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ی بالکن توی کوچه را می دیدم.
اون مرد پاش رو روی دستگیری در گذشته بود و از بالای در حیاط خونه رو دید میزد.
گاهی چیزی می گفت که من نمی فهمیدم.
از شدت ترس روی پام بند نبودم. گوشه ی پله کز کردم و تن لرزانم را جمع کردم و زانوهام رو تو بغل کشیدم و فقط گریه می کردم.
هنوز صدای زنگ و ضربه هایی که به در می خورد را میشنیدم.
تلفن خونه و گوشی موبایلم هم پشت سر هم زنگ میخورد، اما دیگه جرات پایین رفتن از پله ها را نداشتم.
همون جا نشستم و فقط زیر لب خدا را صدا میزدم.
مدام حرفهای مهدیه توی سر اکو می شد
قیافش شبیه خلافکارهاس... ممکنه برات دردسری درست کنه...
خدایا کمکم کن، نمیدونم چقدر تو اون حال موندم، اما صدای زنگ و در قطع شد.
تمام جراتم را جمع کردم و با ترس و لرز باز خودم را به پشت شیشه بالکن رسوندم.
هنوز پشت در بود و قدم میزد و با گوشیش حرف میزد و گاهی می خندید
خنده هاش وحشتم را چند برابر می کرد. چند لحظه گذشت و گوشی رو توی جیبش گذاشت و نگاهی به در حیاط کرد و دوباره خودش را از در بالا کشید.
از شدت ترس، چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد و فقط دستهام را به هم فشار میدادم.
هنوز گریه می کردم. اون مرد کمی توی حیاط سر کشید و پایین پرید.
همون لحظه، ماشین امیر با سرعت زیادی وارد کوچه شد و اون مرد سوار موتور شد کوچه را دور زد و رفت.
صدای سایش لاستیک ماشین با سطح جاده که به خاطر ترمز شدید ایجاد شده بود را شنیدم.
امیرسریع پیاده شد و دنبال موتور سوار دوید. چند قدم که رفت، ایستاد.
نگاهی به موتور سوار که هر لحظه ازش دور تر می شد، کرد و نگاهی به در حیاط.
نمی دونست دنبال اون بره یا سراغ من بیاد.
بالا خره تصمیمش را گرفت و به سمت در دوید. زنگ می زد، در می زد ولی من هنوز همون جا مونده بودم .
اون مزاحم رفته بود ولی انگار من دیگه توانی برای پایین رفتن از پله ها نداشتم. هنوز پاهام می لرزید و بلند بلند گریه می کردم.
وقتی امیر از جواب دادن من ناامید شد، به سمت ماشینش رفت. سوار شد و کمی عقب و جلو کرد. ماشین رو کنار دیوار گذاشت و پیاده شد. روی ماشین رفت و خودش را روی دیوار کشید و بعد داخل حیاط پرید.
من هم همونجا از کنار دیوار خودم را روی زمین سُر دادم و نشستم و فقط اشک ریختم.
صدای فریاد امیر رو میشنیدم
_راحله؟
_ راحله کجایی؟
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#پارت334
اصلا توان حرکت و حرف زدن نداشتم. گوشهی دیوار کز کرده بودم و فقط صدای گریه هام بود که بی اختیار از حنجره ام بیرون میوند
امیر با اضطراب صدام می کرد و من نمی تونستم جوابش رو بدم.
صدای باز شدن در هال رو شنیدم صدای مضطرب امیر هم نزدیکتر شد
_ راحله تو کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای گریه هام اونقدر بلند بود که امیر را به سمت من بکشونه.
دیگه صدای امیر را نمیشنیدم. چیزی نگذشت که چهره نگران و هراسونش رو پایین پله ها دیدم.
نفس نفس میزد، صورتش سرخ شده بود و با چشمهای گرد شده اش به من خیره شده بوذ. اون هم شوکه شده بود و تا چند لحظه نمی تونست حرفی بزنه و فقط نگاهم می کرد.
بالاخره پله ها را دو تا یکی طی کرد و خودش را به من رسوند.
هنوز لرزش تنم رو حس می کردم. دستم را به دیوار گرفتم و بدون این که چشم ازش بردارم، آروم آروم از زمین کنده شدم و روی پاهام ایستادم.
امیر جلو اومد و فاصله بینمون رو پر کرد و چشم هاش توی صورتم دو دو میزد. هنوز نفس می زد ولی صداش آرامتر شده بود
_چی شده راحله؟ اینجا چه خبره؟
نمیدونم چی شد که مثل بچه ای که حسابی ترسیده باشه و حالا پدر یا مادرش را پیدا کرده، بی اختیار خودم را تو آغوش امیر انداختم و با هر دو دستم پیراهنش را چنگ زدم و صدای گریه هام رو دوباره آزاد کردم.
بلافاصله حصار دستهای مردونه اش را دور خودم حس کردم. چند لحظه تو اون حال گریه کردم و نمیدونم چقدر طول کشید که یه کم آروم شدم.
دست های امیر دور بازوهام حلقه شده و آروم من رو از خودش جدا کرد.
وقتی سرم رو از روی سینه اش برداشتم، خیسی رد اشکم را روی پیراهنش دیدم.
کمی که ازش فاصله گرفتم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد. هنوز نگران بود و این نگرانی توی چشم هاش هویدا بود
_آروم باش، فقط بگو چی شده؟
هنوز اشک می ریختم ولی آروم تر از قبل شده بودم.
_او... او... اون.. موتوری
اخم های امیر در هم رفت
_موتوریه کی بود؟ چی می خواست؟
_ن...نمی... دونم
امیر که دید به سختی حرف میزنم، دیگه چیزی نگفت. بازوم رو گرفت و به سمت پله ها هدایتم کرد
_بیا بریم پایین
آروم از پله ها پایین می رفتم. احساس سستی و سرگیجه داشتم.
اگه امیر ولم میکرد بدون شک هیچ تعادلی نداشتم و میافتادم.
دو سه تا پله آخر را هم پایین رفتم. امیر دستم را گرفت و به سمت هال می برد.
کمی دستم را بین انگشت هاش فشار داد و نگران تر از قبل نگاهم کرد
_تو چقدر سردی، همین جا بشین
به کمک امیر نشستم. سریع وارد آشپزخونه شد. درِ یکی دو تا از کابینت ها رو باز کرد و یه لیوان برداشت و محتویات قندون رو داخلش خالی کرد. از شیر آبش کرد و همینطور که محتویاتش را هم می زد به طرف من میومد.
روبروی من روی زمین زانو زد و لیوان را به طرفم گرفت.
_ این رو بخور، فشارت افتاده
اما از شدت ترس و اضطرابی که هنوز تو وجودم بود، حالت تهوع داشتم و نمیتونستم بخورم. سرم را به علامت نه تکون دادم.
_نمیتونم... بخورم
امیر کلافه سری تکون داد و لیوان رو به لبهام چسبوند
_ باید بخوری، رنگ به روت نمونده، دستهات یخ کرده، بخور تا بهتر بشی
دیگه مقاومتی نکردم و یکی دو جرعه از آب خوردم
امر چند دقیقه ای نگاه می کرد و با اخم های درهم توی فکر بود.
من هم سعی میکردم آرامش خودم را به دست بیارم. اشک هام رو پاک کردم و به سختی بغضم را کنترل کردم.
ولی هنوز ترس را توی وجودم حس می کردم. بعد از چند دقیقه سکوت، امیر لب باز کرد
_بهتری ؟
به علامت مثبت سری تکون دادم ولی نای حرف زدن نداشتم
_می تونی حرف بزنی؟ اون موتوریه کی بود؟ می شناختیش؟
با صدای گرفته خیلی آروم گفتم
_ نمی شناختمش... نمیدونم کیه
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#335
_خب چی می خواست؟دزد بود؟ مگه میدونست کسی خونه نیست؟
باز بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. آروم بین گریه های بی صدام لب زدم
_ن.. نمی دونم... نمی دونم
امیر که دوباره نگران شده بود، دستش را به علامت سکوت بالا آورد
_ خیلی خب، باشه، تو فقط آروم باش، نترس، فقط یه چیزی را به من بگو، صورتش رو دیدی؟ یعنی اگه باز ببینیش می شناسیش؟
کمی به سوال امیر که فکر کردم و حرفش را توی ذهنم حلاجی کردم و سری تکون دادم.
_آ...آره... دیدمش
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرومم کنه
_خیلی خب، فعلاً آروم باش تا بعد با هم حرف می زنیم
همون موقع گوشیش زنگ خورد و از کنار من بلند شد.
گوشیش را از جیبش بیرون کشید و مشغول صحبت شد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. انگار تمام این صحنه ها از جلوی چشمم رد می شد.
صدای صحبت امیر را می شنیدم اما اصلا متوجه حرف هاش نمیشدم و تو حال خودم بودم.
چند دقیقهای گذشت و صحبتش تموم شد. صدای در حیاط رو که شنیدم، با ترس از جام پریدم و نگاهم بین امیر و در ورودی جابجا می شد.
امیر که از رفتار من تعجب کرده بود،با چند قدم خودش را به من رسوند
_نترس مامانته
چند لحظه بعد مامان در حالی که من را صدا میزد در آستانه ی در ظاهر شد و با دیدن من و امیر جا خورد و همون جا ایستاد.
چند بار نگاهش بین من و امیر جابجا شد و بالاخره با تعلل وارد هال شد و به سمت من اومد.
سلام و جواب سلامی بین امیر و مامان رد و بدل شد. مامان با نگرانی نگاهم میکرد
_چی شده راحله؟ چرا گریه کردی؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
چند لحظه نگاهم کرد و وقتی از من جوابی نگرفت، نگاه سوالش رو به امیر داد
_چیزی نیست شیرین خانم، من براتون توضیح میدم
امیر این روگفت و باز به من کمک کرد تا بشینم.
هنوز احساس سرگیجه داشتم. دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
امیر و مامان کنارم نشسته بودند و مشغول صحبت شدند. امیر که فکر می کرد اون مزاحم به قصد دزدی اینجا اونده بود، تا جایی که اطلاع داشت، برای مامان تعریف می کرد. عکس العمل مامان را نمی دیدم فقط صدای نگرانش رو شنیدم
_ یعنی دزد بوده؟ آخه این وقت روز؟
انگار با شنیدن حرفاشون حالم بدتر می شد، کاش چند دقیقه ای درباره اش حرف نمی زدند.
باز صدای امیر کنار گوشم نشست
_ نمی دونم کی بوده و چه کار داشته، ظاهرا راحله چهره اش رو دیده، یه کم که حالش بهتر بشه با هم میریم کلانتری و اونجا تشکیل پرونده می دیم، شاید با چهره نگاری بشه پیداش کرد.
نمی دونم چرا از اسمش از شنیدن اسم کلانتری باز به هم ریختم. قطره اشکی آروم از کنار چشمم پایین ریخت و با صدای پر بغض لب زدم
_ من نمیام... من هیچ جا نمیام.. کلانتر ی نمیام... اصلا نمی خوام دربارش حرف بزنم... نمی خوام بهش فکر کنم
هر لحظه صدای گریه ام بلند تر می شد. چشم باز کردم و با نگاههای نگران امیر و مامان مواجه شدم.
مامان دست های لرزانم رو گرفت و کمی فشار داد
_باشه عزیزم هیچ جا نمیریم، آروم باش مادر
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم آروم باشم. حدود یک ساعت اونجا نشستم. حالا دیگه از شدت گریه، سردرد هم گرفته بودم. دیگه به زور چشم هام رو باز نگه میداشتم.
سردرد، سرگیجه، حالت تهوع ،اصلاً حال خودم را نمیفهمیدم.
مامان باز کمی آب قند بهم داد ولی فایده ای نداشت. دستم رو روی سرم گذاشتم و با صدای گرفته ای لب زدم
_مامان
با نگرانی پاسخم رو داد
_جانم
_سرم، سرم داره میترکه
امیر که انگار متوجه حال بدم شده بود، جلوتر اومد
_خوبی راحله؟ می خوای بریم دکتر؟
_ نه، فقط سرم درد می کنه
_ می خوای بری تو اتاق استراحت کنی؟
مامان این روگفت و بلافاصله با امیر زیر بازوم رو گرفتند و کمکم کردند تا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
مامان بالش و پتویی آماده کرد و خوابیدم.
سردردم شدید بود. دلم می خواست بخوابم ولی خوابم نمی برد. به محض اینکه چشم می بستم، چهره ی اون مرد مزاحم را می دیدم و دوباره توی دلم خالی می شد.
نه خواب به چشمم میومد و نه توان بیدار موندن داشتم. بالاخره نمیدونم چقدر گذشت که گرمی چشمهام رو حس کردم.
صبح شده بود. با خستگی و کوفتگی زیاد از خواب بیدار شدم. عقربه های ساعت چند دقیقه مونده به نه رو نشون می دادند.
سریع از جام بلند شدم. مامان و رضا خونه نبودند. برای رفتن به کلاس آماده میشدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. امیر بود. تماس رو وصل کردم
_الو ، سلام
_سلام ، من سر کوچه ام بیا
_ باشه اومدم
خیالم از حضور امیر راحت بود. چادرم را روی سرم انداختم و با احتیاط از خونه خارج شدم. هنوز می ترسیدم. کمی به اطراف نگاه کردم ولی از اون مزاحم خبری نبود. نفس راحتی کشیدم و راهم را ادامه دادم تا به سر کوچه رسیدم.
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#336
ماشین امیر رو نمی دیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم. اون که گفت اینجاست، پس کجا رفته؟ چرا نیست؟
دست بردم تا گوشی را از توی کیفم بیرون بیارم ولی نبود. باز هم گشتم اما گوشی را پیدا نکردم. حتما روی میز جا گذاشتم.
هنوز همون جا ایستاده بودم که صدای موتوری توجهم را جلب کرد. با چشمهای از حدقه بیرون زده به موتورسوار نگاه می کردم.
لبخند خبیثانه ای روی لبش داشت و به من نزدیک میشد. باز ضربان قلبم بالا رفت. خدایا امیر کجاست؟ چرا نیست؟ اونکه خودش زنگ زد و گفت منتظرمه.
قبل از اینکه موتور سوار به من برسه، برگشتم و به سمت خونه دویدم اما صدای موتورش را از پشت سرم می شنیدم.
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم و در را محکم بستم. باز هم و وحشت سراغم اومده بود.
گریه می کردم، امیر کجایی؟ کجا رفتی؟
تا خواستم به سمت ایوون برم اون مرد رو روی دیوار دیدم و با یه حرکت داخل حیاط پرید.
با وحشت جیغ زدم، فقط جیغ میزدم. اون مرد قدم به قدم به من نزدیک می شد و من وحشت زده با تمام توانم جیغ می زدم.
اسمم رو صدامیزد و میخندید. اون صدام میزد و من جیغ میزدم و اون بلندتر صدام میزد. ناگهان مچ هر دو دستم رو گرفت و وحشتم بیشتر شد. تلاش می کردم دستهام رو بیرون بکشم اما فایده ای نداشت.
یک لحظه احساس کردم اطرافم روشن شد، اما من هنوز جیغ می زدم وگریه می کردم.
فقط صدای اون مرد رو میشنیدم.
تا اینکه با حس پاشیده شدن آب روی صورتم از اون حال خارج شدم. شوکه زده به اطراف نگاه کردم. امیر دستهام را محکم گرفته بود و بلند صدام میزد
_ راحله ، راحله جان بیدار شو، داری خواب میبینی
کمی مات و مبهوت به امیر نگاه کردم. کی نشسته بودم که خودم نفهمیدم.
تازه کم کم اتفاقاتی که توی خواب دیده بودم یادم اومد. دستهام را با شتاب از دست امیر بیرون کشیدم.
باز اشک هام بی اختیار خود نمایی می کرد.
و دستهام رو مشت کردم و به سینه امیر می کوبیدم و بلند گریه میکردم و فریاد میزدم
_ کجا بودی؟ کجا بودی؟ مگه نگفتی منتظر منی؟ چرا نبودی؟ کجا رفتی؟
من اشک می ریختم و داد می زدم و امیر هاج واج نگاهم میکرد. تا اینکه گرمی دست هایی را دور خودم حس کردم و صدای آشنایی کنارم گوش نشست
_آروم باش، داشتی خواب میدیدی، چیزی نیست، نترس
لحظه ای ساکت شدم و سرم را سمت صدا چرخوندم. مامان هم داشت گریه می کرد و من را به سینه اش چسبونده بود.
چند لحظه فقط نگاهش کردم و تازه به خودم اومدم و فهمیدم همه اتفاقات خواب بوده و امیر و مامان هم نگران هستند.
امیر باز لیوان آب قند را به لبم نزدیک کرد وملتمسانه لب زد
_یه کم بخور راحله، فشارت خیلی پایینه
چند جرعه خوردم و کمی آروم شدم. مامان هم آروم شونه هام رو ماساژ میداد. چند دقیقه گذشته دیگه کامل به حالت طبیعی برگشته بودم.
مامان هنوز نگران نگاهم میکرد.
_ بهتری مادر؟
با تکون سر جوابش رو دادم. لبخند تلخی زد و خواست از جاش بلند بشه. انگار از نبودنش وحشت کردم. بی هوا دست هاش رو گرفتم و وحشت زده لب زدم
_کجا مامان ؟
نگاه مامان بین من و امیر چرخید.
_ ناهار که نخوردی، این چند ساعتی هم که خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم، بذار برم برات شام بیارم، یه چیزی بخور
دستش رو آروم رها کردم و مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
امیر فقط نگران نگاهم می کرد و حرفی نمی زد . با یادآوری ضرباتی که به سینه اش زدم خجالت زده نگاهم و ازش گرفتم و سر به زیر انداختم و با صدای گرفته ای لب زدم
_ ببخشید ،خیلی ترسیده بودم نفهمیدم چه کار می کنم
امیر کمی خودش را جلو کشید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد
_اصلا فکرشم نکن، هرچی که بود تموم شد، من دیگه یک لحظه هم تنهات نمی ذارم، تو فقط آروم باش
چند لحظه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاق شد. امیر بلند شد و سینی را ازش گرفت و جلوم گذاشت. اصلاً اشتهایی به غذا نداشتم اما بزور امیر و مامان چند قاشق خوردم.
چند دقیقه بعد دوباره خوابیدم. احساس ناتوانی و بی جونی داشتم. چند دقیقهای فقط دراز کشیده بودم
مامان و امیر هم انگار ملاحظه من را می کردند و چیزی نمی گفتند.
بالاخره چشم هام سنگین شدو خوابم برد نمی دونم چقدر گذشت که با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم.
چراغ خواب اتاق روشن بود. کمی جابجا شدم و نگاهی به ساعت کردم. ساعت سه نصف شب بود.
از جام بلند شدم و نشستم. تا نشستم، صورت غرق خواب امیر را کنارم دیدم.
یعنی از ظهر تا الان اینجا مونده به خاطر من.
کمی نگاهش کردم. واقعا اگه یکم دیرتر می رسید چی میشد؟ چه بلایی میتونست سر من بیاد؟ اگر دیرتر میرسید ممکن بود اون مزاحم وارد خونه بشه .
چقدر حضورش برام آرامش بخش بود.
پتو رو کنار زدم و خواستم از جام بلند شم که امیر تکونی به خودش داد. انگار همه حواسش به من بود. سریع نشست و با نگرانی نگاهم کرد
_ خوبی؟ چرا بلند شدی؟
_ خوبم، می خوام برم آب بخورم
⛔️کپی ممنوع
#337
دستی به صورتش کشید. خیالش راحت شده بود
_تو بشین من برات میارم
تا بخوام مخالفتی بکنم از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
امیر از اتاق بیرون رفت و باز افکار جورواجور به ذهنم هجوم آورد.
من فکر می کردم اون مرد فقط از سر بیکاری مزاحم من شده بود و اصلا جدیش نگرفته بودم. اما انگار اون کامل من را زیر نظر داشته و توی زمان رفت و آمد من مدام دنبالم بوده.
ولی این آدم کیه؟ چرا باید دنبال من باشه و بخواد من را اذیت کنه؟
میگفت می خواد با من حرف بزنه، اما اخه اون چه حرفی با من داره؟
هر فکری رو پس می زدم، بلافاصله فکر دیگه ای ذهنم رو پر می کرد.
خونوادهام که با کسی مشکلی ندارند که حالا کسی بخواد دنبال زهر چشم گرفتن باشه.
یعنی ممکنه کسی با امیر مشکل داشته باشه و بخواد از طریق من تهدیدش کنه؟
نکنه کار مراده؟ اون الان توی زندانه و دلخوشی از امیر نداره. مهدیه هم میگفت قیافه اش شبیه رفقای عموشه. یا شاید نسترن... اما اون که اینجا نیست و از تهران نمیتوانه کاری بکنه. نکنه فخری خانم... وای خدایا، اینها چه فکریه فخری خانم از من خوشش نمیاد ولی آدمی هم نیست که بخواد آبروی من را ببره. خودش گفته بود به خاطر زندگی پسرش اومده اینجا.
چشمهام رو بستم و سری تکون دادم و به خاطر سوءظن هایی که نسبت به دیگران داشتم چند بار استغفار کردم.
در اتاق باز شد و امیر با لیوان آب توی دستش وارد شد و کنارم نشست.
مهربون و نگران نگاهم کرد.لیوان جلو گرفت
_بیا بخور
از دستش گرفتم و زیر لب تشکری کردم.
چند جرعه آب را با ولع خوردم. اینقدر تشنه بودم که انگار مدتهاست قطره ای آب نخورده بودم.
سر بلند کردم. امیر هنوز نگاهم می کرد
_بهتری؟
سری تکون دادم
_بله، خوبم نگران نباشید
چند دقیقه ای فقط خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت بعد از چند دقیقه با ناراحتی لب باز کرد
_وقتی بهم زنگ زدی و گفتی خودم رو برسونم، خیلی نگرانت شدم. اصلا نفهمیدم چه جوری اومدم. وقتی تو این حال دیدمت، حسابی دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم
کمی مکث کرد و باز ادامه داد
_ راحله ، می تونی بهم بگی ماجرا چی بوده؟ اون عوضی کی بود و اینجا چکار داشت؟
با یاد آوری اون آدم، دوباره دلم پر از وحشت می شد. نگاه مضطربم را از امیر برداشتم و لیوان توی دستم را به بازی گرفتم.
گرمیِ دست امیر رو روی دستهای سرد و لرزان خودم حس کردم.
کمی خودش را جلوتر کشید و با نگرانی گفت
_من نمی خوام اذیت بشی، ولی تو باید حرف بزنی، من باید بدونم اون مرتیکه کی بوده
باز بغضم گرفت. بدون اینکه به امیر نگاه کنم آروم لب باز کردم
_م...منم ...نمیدونم ...کی بود... اصلا...ً نمیشناختمش... فقط... مدتیه که.. می بینم دنبالمه...
انگار از گفتن این حرف ها به امیر می ترسیدم. نگاهش نمی کردم تا عکس العملش رو نبینم و اون راحت بتونم حرف بزنم
_ هر جا ...میرم... دنبالم میاد...
صدای امیر را شنیدم که با ناباوری لب زد
_ یعنی چی؟ مدتیه دنبالته ؟
سر بلند کردم و با اخم های درهم و صورت سرخش مواجه شدم.
کمی ترسیدم، ولی دیگه باید حرف میزدم.
_ راحله، درست بگو، هرچی که هست بگو، از کِی دنبالته؟ تو کِی فهمیدی؟
امیر تند تند می پرسید و منتظر جواب بود و من به سختی و محتاطانه لب میزدم
_راستش... چند روز پیش که... می خواستم برم کلاس.... جلوی در خونه... دیدمش... ولی اهمیتی ندادم و رفتم... بعد متوجه شدم... دنبالم میاد.... فکر کردم... یه مزاحمه وبعد خودش میره... ولی موقع برگشت هم دیدمش...
من میگفتم و هر لحظه تعجب و خشم امیر بیشتر میشد و با چشمهای گرد شده نگاهم می کرد
این قدر نگاهش جدی بود که می ترسیدم ادامه بدم.
_ ب.. بعد از اون هم... چند بار دیگه... دیدمش ...یعنی تو این مدت... همه جا دنبالم بود
بالاخره صدای پر از حرص امیر در اومد
_ چند روز،یه مدت، یعنی مدتیه این عوضی دنبال توعه و تو هیچی نگفتی؟
دست لای موهاش کشید و کلافه به اطراف نگاه می کرد. کاملا مشخص بود از دست من عصبی شده و داره خودش را کنترل می کنه.
سعی کرد کمی آروم تر باشه
_ کسی دیگه ای هم میدونه؟ مامانت میدونه؟
سرم را به علامت نه تکون دادم و فقط نگاهش کردم.
با تمام حرصش نفسش را بیرون داد
_چرا...
بقیه حرفش را خورد و نگاهی به در اتاق کرد. صداش رو که بلند شده بود، آروم تر کرد
_چرا حرفی نزدی؟ چرا چیزی نگفتی؟ حالا به من حرف نزدی حداقل به مامانت میگفتی
کمی با همون حرص نگاهم کرد و بلند شد. دور اتاق قدم می زد و مدام لای موهاش دست می کشید. داشت تلاش می کرد آروم بشه و خودش رو کنترل کنه.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#338
این بار من با نگرانی نگاهش می کردم، دلم می خواست چیزی بگم تا آرومش کنم، ولی نمی دونستم چی باید بگم.
اصلا دلایلم براش موجه هست یا نه ؟
چند دقیقه ای راه رفت و فکر کرد وبعد ا روبروی من نشست. نگران بود،مضطرب بود
_راحله،یه چیزی ازت می پرسم...
انگار برای زدن حرفش تردید داشت. کمی به اطراف چشم چرخوند و با کلافگی نگاهش را به من داد
_ ببین من قبلا هم گفتم به تو اعتماد دارم، ولی... ولی می خوام بهم بگی... قبلا... یعنی قبل از اینکه با هم نامزد کنیم... تو از این جور مزاحمت ها داشتی یا نه؟.. یعنی... چه جوری بگم.... کسی بود که اینجوری دنبالت باشه؟
کمی گنگ نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم
_نه ،هیچ وقت
چند لحظه چشم هاش رو بست و سرش را با کلافگی تکون داد
_ میترسم، از چیزی که تو ذهنمه می ترسم، خدا کنه حدسم درست نباشه
_ شما چه حدسی میزنید؟ چیزی می دونید؟
_ چیزی که نه، ولی نگرانم. اگه حدسم درست باشه، باید بیشتر از این مراقب باشی، این فقط یه مزاحمت ساده نیست، ممکنه یه بلایی سرت بیاره
از حرفهاش ترسیده بودم و وقتی نگاهم کرد این رو فهمید و حرفش رو قطع کرد
_اصلا ولش کن ...تو فقط فردا باید با من بیای بریم کلانتری، باید هر چی از چهره و مشخصاتش یادته بگی تا بتونند شناساییش کنند.
اصلا دلم نمی خواست برم. نمیدونم چرا از فکر اینکه بخوام برم کلانتری دلهره میگرفتم. اما حالا نباید مخالفت کنم. به زور سرمروتکون دادم و اعلام موافقت کردم.
امیر کمی دیگه نشست و فکر کرد. چند دقیقه بعد که آرومتر شد، باز نگاهش را به من داد
_بهتره دیگه بخوابی، صبح باید زودتر بیدار بشی
این را گفت و متکاش رو کمی جابه جا کرد و دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت.
من هنوز نشسته بودم و نگاهش می کردم. فکر کنم از دستم ناراحته، کمی دل دل کردم و بالاخره لب باز کردم
_ امیرخان ؟
منتظر جواب موندم، ولی جوابی نشنیدم
تو همون حال خوابیده بود و حرفی نمی زد.
دیگه مطمئن شدم ازم ناراحته. کمی سکوت کردم و دوباره لب زدم
_ من... من دیروز... میخواستم بهتون بگم ...همون موقع که تلفنتون زنگ خورد
دستش را از روی چشمش برداشت و تیز نگاهم کرد
_پس چرا نگفتی؟ من که بهت گفتم بگو بعد میرم
سرم را پایین انداختم
_ راستش... نمی دونستم باید چه جوری بگم... میترسیدم براتون سوء تفاهمی پیش بیاد
هیچی نگفت. وقتی نگاهش کردم چشم غره ای رفت و نفسش را سنگین بیرون داد.
فکر کنم خراب ترش کردم و از این حرفم بیشتر ناراحت شد.
نگاهم رو ازش گرفتم و زیر لب به بخشیدی گفتم.
بلند شد و نشست. با لحن خیلی جدی گفت
_بعد از چند روز تازه دیروز می خواستی بگی، نمی شد زودتر بگی؟ اگه یه جایی، توی یه موقعیتی میومد و یه جور دیگه تهدیدت می کرد می خواستی چه کار کنی؟ برای این کارت هیچ دلیل موجهی نداری راحله. من اصلا از تو انتظار نداشتم که اینقدر بچه گانه فکر کنی و رفتار کنی. نمیدونی از وقتی اومدم اینجا هزار تا فکر به ذهنم اومده که اگه من نمی رسیدم تو تنهایی می خواستی چه کار کنی، اگه یه وقت بلایی سرت میاورد چی؟
اون می گفت و من فقط سر به زیر به حرفهاش گوش میدادم و جوابی براش نداشتم.
چند لحظه سکوت کرد. نگاهش نمی کردم ولی سنگینی نگاهش روحس می کردم.
_دیروز از کجا دنبالت بود؟ مگه می دونست تو خونه تنهایی؟
باز سرم روتکون دادم
_انگار می دونست. دیروز که رسیدیم دم مسجد اونجا بود
_ پس به خاطر همین ازم خواستی بغد از کلاس بیام دنبالت؟
آروم لب زدم
_بله، بعد از کلاس از در مسجد اومدم بیرون دیدم باز اونجاس. برگشتم تو مسجد تا خودتون زنگ زدید. بعد که سر کوچه پیاده شدم و شما رفتید روبروی خونمون نشسته بود. تا زنگ زدم گفت کسی خونتون نیست. منم اومدم تو خونه و به شما زنگ زدم.
با گفتن این حرفها باز وحشت سراغم اومده بود. قلبم ضربان گرفته بود و صدام می لرزید. نگاهم روی گل های قالی قفل شده بود و چهره ی اون مرد جلوی چشمم بود.
امیر که متوجه حالم شد، کنارم اومد دستی روی سرم گذاشت. نگاهم رو از گلهای قالی گرفتم و آروم به سمت چشمهاش هدایت کردم. نمی دونم چی تو صورتم دید که باز نگران شد. سرم رو به آغوش کشید و به سینه اش چسبوند.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#۳۳۹
صدای مردونه اش کنار گوشم نشست
_ ببخشید، نمی خواستم باز ناراحتت کنم. نترس، من که گفتم دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم.
چه حس آرامش و امنیتی تو حصار دستهاش بود. با اینکه هنوز معذب بودم ولی دلم میخواست توی حصار دستهاش غرق امنیت بشم.
قلبی که از تنهایی لرزیده بود و با دیدن یه غریبه به وحشت افتاد بود، حالا داشت آرامش را تجربه میکرد.
کمی تو اون حال موندم. امیر آروم سرم را از سینه اش جدا کرد و توی چشمهام نگاه کرد. نگاه شرمگینم رو از چشم های نافذش گرفتم و سر به زیر انداختم.
هنوز با دو دستش اطراف صورتم را نگه داشته بود و کمی سرم رو بالا آورد ولی من دیگه نتونستم نگاهش کنم.
با لحنی که ناراحتیش رو نشون می داد می بارید لب زد
_دلیلت هرچی که بوده ولی کار درستی نکردی که نگفتی، ازت می خوام دیگه هیچ چیزی را ازم پنهان نکنی
کمی مکث کرد و اسمم رو صدا زد
_ راحله؟
عکس العملی نشون ندادم که باز با تکون دست هاش کمی سرم را بالاتر آورد.
_ نگام کن
حسی توی تموم وجودم شروع به فوران کرد.
انگار تکون دادن مردمک چشمم سخت ترین کار دنیا شده بود.
صداش آرومتر شد و سرش رو کمی پایین تر آورد
_ با توام راحله
به سختی چشم از نقطه ی مجهولی که نگاهم را اسیر کرده بود، گرفتم و آروم به بالا هدایت کردم.
بالاخره نگاهم روی یقه لباسش متوقف شد. دست هایش را از دو طرف سرم برداشت و انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد
_یعنی نگاه کردن به من اینقدر برات سخته؟
آره، سخته، خیلی سخته، انگار وزنه ی سنگینی به مردمک چشمم بسته بودند که توان بالا کشیدنش رو نداشتم.
آب دهانم را قورت دادم و همون مسیر نگاهم رو به بالا ادامه دادم.
انتهای این مسیر، دو گوی سیاه رنگ بود که مستقیم توی چشمهام کندوکاو می کرد. دوگوی سیاه رنگ که توی هاله ای از نگرانی شناور بود.
وقتی نگاهم به چشمهاش رسید باز دست های مردونه اش را قاب صورتم کرد و لب باز کرد. آروم و با طمأنینه اما محکم. اینقدر محکم حرف میزد که هرکلمه ی حرفش از مجاری شنیداریم رد می شد و بلافاصله خودش را به ته قلبم می رسوند
_ اینو بدون تو حالا دیگه تموم زندگیِ منی. اگه خدایی نکرده خطری تو رو تهدید کنه، یعنی تموم زندگیِ من رو تهدید کرده.
پس تموم زندگیِ من! دیگه چیزی رو از من پنهون نکن، باشه ؟
دیگه نذار تو این حال ببینمت. هر وقت، هر جا احساس کردی کسی داره اذیتت میکنه حتما بهم بگو. من سرِ تو، سرِ تموم زندگیم با هیچ کس و هیچ چیزی تو این دنیا شوخی ندارم. به خاطر اینکه پررنگ ترین خط قرمز من تویی
نفس عمیقی کشید که بوی دلواپسی می داد و با لحنی که کمی حرص توش بود، ادامه داد
_ من نمیدونم اون عوضیِ مزاحم کی بوده و چی می خواسته، ولی می ترسم، میترسم کسی به خاطر تسویه حساب با من بخواد تو رو اذیت کنه. اگه کار اون کسی که فکرش را می کنم باشه، آدم های خطرناکی اند. خیلی باید مراقب باشی. با سکوت و پنهان کاری نمی تونی حریفشون بشی. تو فقط به من بگو. من سایه ی هر کسی که بخواد برات مزاحمت ایجاد کنه رو محو می کنم، چه برسه به خودش
انگار بعد از اون همه وحشت و اضطراب، قلبم تشنه ی این حرفها شده بود. تشنه حس امنیتی که توی حرفهاش بود.
قلبم قوت گرفته بود. آروم شده بود. حالا من هم باید اون رو آروم کنم.
تلاطم قلبش، از رقص مردمک چشمش مشخص بود و باید من این تلاطم را از بین ببرم.
به آرومی لب باز کردم
_ حق با شماست، من اشتباه کردم. باید زودتر از این بهون می گفتم. یعنی اصلا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه
کمی مکث کردم تا بتونم با آرامش بیشتری حرف بزنم و به امیر اطمینان بدم.
مثل خودش مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم
_ولی قول میدم، قول میدم اگه باز موردی پیش اومد ،اول از همه به شما بگم.
انگار تلاشم جواب داد. کمی فقط نگاهم کرد و آروم آروم لب هاش به لبخند نشست.
اضطراب نگاهش کم شده بود. نفس عمیقی از ته دلش کشید
_حتما همین کار رو بکن
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#۳۴۰
سرم را به علامت تایید حرفش تکون دادم. دست هاش را از دور صورتم برداشت و هنوز با لبخند نگاهم می کرد.
وقتی متوجه عمق نگاهش شدم، دویدن خون زیر پوست صورتم را حس کردم و سریع چشم از چشمش گرفتم.
کمی زیر هجوم ضربههای نگاهش چشم به اطراف چرخوندم و تصمیم گرفتم از محدوده ی دیدش دور بشم.
تا خواستم بلند شم صداش رو شنیدم
_کجا؟
گلویی صاف کردم و بدون اینکه نگاهش کنم آروم لب زدم
_ فکر کنم نزدیک اذانه، میرم وضو بگیرم
دیگه حرفی نزد و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم .
نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، هنوز یک ربع به اذان مونده بود .
از اتاق بیرون رفتم و در را بستم. همونجا پشت در ایستادم و نفس راحتی کشیدم.
تا خواستم سمت سرویس برم، مامان را دیدم که انگار از صدای در بیدار شده بود. تکونی خورد و نشست.
چراغ کم نور بالای سرم را روشن کردم. لبخندی به چهره ی مامان زدم
_ سلام، بیدارت کردم؟
کمی با نگرانی نگاهم کرد
_سلام مادر ، من اصلاً امشب خواب به چشمم نیومد. همش نگران تو بودم. خوبی؟ بهتر شدی؟
رفتم و کنارش نشستم
_خوبم مامان جون
هنوز ناراحت بود و کمی رنگش پریده بود. دستش را بلند کرد و پشت گردنم گذاشت و با بغض گفت
_ الهی بمیرم مادر، خیلی ترسیدی نه؟ وقتی فکرش را می کنم اون لحظه تنهایی چی کشیدی قلبم میریزه. نباید تنهات می ذاشتم. من که بهت گفته بودم برو خونه ی داییت، چرا تنها اومدی خونه؟
_ مامان جان مگه بار اولی بود که تنها تو خونه موندم؟ من که نمی دونستم اون دنبالمه. اما الان خیلی حالم بهتره، شما نگران نباش دیگه
_ خدا را شکر که به خیر گذشت. خدا امیر را خیر بده که زود خودش را رسوند
مامان این را گفت و پتو را از روی پاهاش کنار زد و نیم خیز شد
_هنوز اذان نشده؟
من هم همراهش بلند شدم
_نه ، ولی چیزی تا اذان نمونده. راستی مامان، رضا از خونه دایی نیومده؟
_ دیشب که دیدم حالت خوب نیست، به داییت زنگ زدم و ماجرا را گفتم. اونم گفت رضا همونجا بمونه، گفت بچه میفهمه یه وقت میترسه . من هم دیگه اصرار نکردم
_ پس دایی هم خبر داره؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_ آره، اون وقتی که خواب بودی اومد اینجا. کلی هم از دستت شاکی شد که چرا نرفتی خونشون و تنها اومدی خونه. می خواست ما رو ببره ولی هم تو خواب بودی ، هم امیر گفت این جا می مونه، دیگه یکم خیالش راحت شد و رفت
مامان این را گفت و طبق عادت همیشه اش به آشپزخانه رفت و زیر کتری رو روشن کرد.
من هم به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم.
وقتی بیرون اومدم امیر را تو آستانه ی در اتاق دیدم که مشغول بالا زدن آستین لباسش بود.
با لبخند نگاهم کرد و من هم متقابلا لبخند کمرنگی زدم و به اتاق رفتم و امیر هم مشغول وضو گرفتن شد.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#۳۴۱
دوتا سجاده از توی کمد بیرون آوردم. یکی رو برای امیر پهن کردم و سجاده ی خودم را با کمی فاصله عقبتر از سجادی امیر پهن کردم.
رو سری سفیدی سرم کردم و چادر نمازم را روی سرم انداختم. روی سجاده نشستم و منتظر اذان بودم.
دیده بودم که مامان خیلی وقتها نماز شب می خونه. به من هم گفته بود اگه حال نماز شب نداری و قبل از اذان بیدار شدی، دو رکعت نماز به نیت نماز شب بخون که همون ثواب رو داره.
من هم از فرصت استفاده کردم و به نماز ایستادم. توی قنوت نمازم از خدا کمک خواستم تا از شر این مزاحم خلاص بشم. برای آرامش قلبم دعا کردم، برای مامان ،برای رضا، برای شادی روح بابا، برای همه.
اما آرامش امشبم را مدیون مردی بودک که تو بدترین لحظات کنارم مونده بود و سعی در آرام کردنم داشت.
براش دعا کردم ، برای آرامش قلب اون هم دعا کردم.
دعا کردم و از خدا خواستم دلم رو باهاش صاف کنه. از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم را در کنارش بسازم .
سلام نماز رو دادم که در باز شد و قامت امیر در چهارچوب در پدیدار شد. وقتی نگاهش به من افتاد، همراه با لبخندش، چشمکی زد
_ با این چادر سفید گل گلی چقدر خوشگل تر شدی خانومم
لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به مهر روبه روم دادم.
امیر اومد و جلوی من روی سجاده اش نشست. دست دراز کرد و تسبیح فیروزه ای رنگ رو از توی جانمازش برداشت. سر به زیر انداخت و مشغول ذکر گفتن شد.
از نیم رخ صورتش می دیدم که چشماش رو بسته بود و لب هاش آروم تکون می خورد. چقدر اون چهره ی مردونه با این تضرعش اش رو به روی قبله خواستنی شده بود.
یاد حرفهای گوهر افتادم. روزی که با التماس ازش پرسیدم و خواستم که بهم بگه پسری که توی خونه ی ما آورده و من قراره به اجبار بهش جواب مثبت بدم، اهل خدا و پیغمبر هست یا نه؟
یاد حرف هاش افتادم که میگفت، اگه اینجوری نبود، هیچ وقت اسمش رو توی خونه ی ما نمی آورد. میگفت اهل حرام و حلاله و حواسش به این چیزا هست.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی گوشه لبم نشست.
با صدای اذان که از گوشی هردومون به صورت همزمان بلند شد، هر دو به سمت میز سر چرخوندیم.
امیر بلند شد و صدای هر دو گوشی رو قطع کرد و حالا صدای اذان مسجد روستا توی خونمون شنیده می شد.
بعد از اذان، امیر به نماز ایستاد و من هم پشت سرش قامت بستم. نمیدونم چرا نماز خوندن اون روز رو خیلی دوست داشتم.
بعد از نماز به عادت همیشه دست هام رو به حالت قنوت، جلوی صورتم گرفتم و با خدا مناجات می کردم.
امیر بوسه ای به مهر زدد و برگشت. با چهره ی پر از لبخندش روبرو شدم.
_با همون قلب پاکی که الان بردیش در خونه ی خدا، برای یه دل عاشق هم دعا کن. میگن دعای معشوق برای عاشق اجابت میشه
اصلا با این حرفش تموم دعاهام یادم رفت. دیگه نمیدونستم چی از خدا بخوام و چی بگم.
چند لحظه چشم هام را بستم و زیر لب دعا میکردم. باز برای همه، باز برای خودم، باز برای امیر.
چند دقیقه ای توی اون حال بودم و وقتی چشم باز کردم امیر را دیدم که سجاده اش را جمع کرده و روبه روی من نشسته و با لبخند نگاهم میکنه
_ قبول باشه بانو
آروم لب زدم
_ قبول حق
انگار تصمیم نداشت چشم از من برداره و من زیر ترکش نگاه هاش شروع به جمع کردن سجاده ام کردم.
هروقت چشم های نافرمان به سمتش می چرخید، با نگاه عمیقش برخورد می کرد.
کاش می دونست هر بار این جوری نگاهم می کنه تمام وجودم را به هم میریزه. کاش میدونست بار نگاهش چقدر برای من سنگینه.
سجاده ها رو توی کمد گذاشتم. صدای تقه هایی که به در می خورد، توجهم رو جلب کرد
_بفرمایید
مامان آروم در رو باز کرد و رو به من و امیر گفت
_صبحانه آماده است، اگه نمی خواید بخوابید چای هم براتون بریزم.
قبل از من امیر پاسخ داد
_دست شما درد نکنه، الان میایم
مامان رفت و امیر هم بلند شد واز اتاق بیرون رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖