eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2هزار دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سرعت برق از جا پریدم. شوک عصبی که به زن دایی وارد شده بود، باعث تنگی نفسش شد و در این حالت نیاز مبرم به اسپری تنفسیش داشت. صدای ماهان که مادرش رو صدا می زد، نزدیکتر می شد و من در حالتی بین ترس و نگرانی نمی دونستم به داد زن دایی برسم یا قبل از اومدن ماهان از اونجا برم و گوشه ای امن پناه بگیرم! نفس های زن دایی صدا دار شده بود و کاری از من برنمیومد. دیگه موندن رو جایز ندونستم و لنگان به سمت آشپزخونه پا تند کردم‌و پشت در پنهان شدم. تمام تنم می لرزید و دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای نفسهام هم بیرون نره. چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سالن رو شنیدم. ماهان به محض ورود متوجه حال مادرش شد و لحنش تغییر کرد و این بار صداش پر از نگرانی شد _مامان، خوبی؟ چی شدی باز؟ صدای قدمهای تندش رو شنیدم که بطرف اتاق مادرش رفت و برگشت. _دهنت رو باز کن مامان، بذار اسپری تو بزنم. چند لحظه بعد نفس های زن دایی آرومتر شد و دیگه مثل قبل صدا دار نبود. _خوبی مامان؟ قرصت رو خوردی؟ پاسخی از زن دایی نشنیدم و باز صدای ماهان به گوشم رسید. _بگیر اینو بخور تا برات آب بیارم دیگه بد تر از این نمی شد. اگه ماهان وارد آشپزخونه بشه دیگه راه فراری ندارم. هنوز دستم جلوی دهانم بود. صاف ایستادم و محکم به دیوار چسبیدم و چشمهام رو‌بستم. اما انگار زن دایی اجازه اومدن بهش نداد _چیه مامان، بذار برم آب بیارم قرصت رو بخوری تا مرز سکته پیش رفته بودم که پاسخ زن دایی رو از بین نفس نفس زدن هاش شنیدم _نمی خوام...‌ نه قرص میخورم... نه آب می خوام... فقط... فقط از اینجا برو... برو و اگه یه روزی هم... خبر مرگم رو شنیدی... باز هم...‌حق نداری ...پاتو تو این خونه بذاری. بهت و تعجب توی صدای ماهان هویدا بود _چی می گی مامان؟ این حرفها چیه؟ _حرفهام... همین ها بود که گفتم... برو ماهان... برو و دیگه نیا _یعنی چی؟ من نمی فهمم چی میگی مادر من؟ تا دیشب که خوب بودی یهو چی شد که تصمیم گرفتی منو بیرون کنی؟ _آره... تا دیشب هنوز خونه ام حرمت داشت...‌ پای نجاست تو زندگیم باز نشده بود... ولی ....‌ولی تو‌ دیشب حرمت خونه ی مادرتو شکستی... _مامان، جانِ ماهان درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟ صدای زن دایی بغض دار شد و کمی بالا رفت _می فهمی ماهان... خوب هم می فهمی... روزی که با التماس برگشتی اینجا... روزی که بهونه کردی نگران تنهایی من هستی... بهت گفتم... اینجا خونه ی منه... خونه ی من حرمت داره... وجب به وجبش پاکه... من تو این خونه نماز می خونم... بهت گفتم ماهان!... بهت گفتم جای نجاست تو خونه ی من نیست... گفتم هر وقت هوس این کثافت کاری ها به سرت زد برو خونه ی بابات...‌گفتم کثافتکاری هایی که از بابات یاد میگیری تو‌خونه ی من نیار.... گفتم یا نه ماهان؟ اینبار ماهان کلافه پاسخ مادرش رو داد _بله، گفتی، گفتی مادر من. حالا میگی چی شده یانه؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖