💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#بیستوهفتم
به سرعت برق از جا پریدم.
شوک عصبی که به زن دایی وارد شده بود، باعث تنگی نفسش شد و در این حالت نیاز مبرم به اسپری تنفسیش داشت.
صدای ماهان که مادرش رو صدا می زد، نزدیکتر می شد و من در حالتی بین ترس و نگرانی نمی دونستم به داد زن دایی برسم یا قبل از اومدن ماهان از اونجا برم و گوشه ای امن پناه بگیرم!
نفس های زن دایی صدا دار شده بود و کاری از من برنمیومد.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و لنگان به سمت آشپزخونه پا تند کردمو پشت در پنهان شدم.
تمام تنم می لرزید و دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای نفسهام هم بیرون نره.
چیزی نگذشت که صدای باز شدن در سالن رو شنیدم.
ماهان به محض ورود متوجه حال مادرش شد و لحنش تغییر کرد و این بار صداش پر از نگرانی شد
_مامان، خوبی؟ چی شدی باز؟
صدای قدمهای تندش رو شنیدم که بطرف اتاق مادرش رفت و برگشت.
_دهنت رو باز کن مامان، بذار اسپری تو بزنم.
چند لحظه بعد نفس های زن دایی آرومتر شد و دیگه مثل قبل صدا دار نبود.
_خوبی مامان؟ قرصت رو خوردی؟
پاسخی از زن دایی نشنیدم و باز صدای ماهان به گوشم رسید.
_بگیر اینو بخور تا برات آب بیارم
دیگه بد تر از این نمی شد.
اگه ماهان وارد آشپزخونه بشه دیگه راه فراری ندارم.
هنوز دستم جلوی دهانم بود. صاف ایستادم و محکم به دیوار چسبیدم و چشمهام روبستم.
اما انگار زن دایی اجازه اومدن بهش نداد
_چیه مامان، بذار برم آب بیارم قرصت رو بخوری
تا مرز سکته پیش رفته بودم که پاسخ زن دایی رو از بین نفس نفس زدن هاش شنیدم
_نمی خوام... نه قرص میخورم... نه آب می خوام... فقط... فقط از اینجا برو... برو و اگه یه روزی هم... خبر مرگم رو شنیدی... باز هم...حق نداری ...پاتو تو این خونه بذاری.
بهت و تعجب توی صدای ماهان هویدا بود
_چی می گی مامان؟ این حرفها چیه؟
_حرفهام... همین ها بود که گفتم... برو ماهان... برو و دیگه نیا
_یعنی چی؟ من نمی فهمم چی میگی مادر من؟ تا دیشب که خوب بودی یهو چی شد که تصمیم گرفتی منو بیرون کنی؟
_آره... تا دیشب هنوز خونه ام حرمت داشت... پای نجاست تو زندگیم باز نشده بود... ولی ....ولی تو دیشب حرمت خونه ی مادرتو شکستی...
_مامان، جانِ ماهان درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
صدای زن دایی بغض دار شد و کمی بالا رفت
_می فهمی ماهان... خوب هم می فهمی... روزی که با التماس برگشتی اینجا... روزی که بهونه کردی نگران تنهایی من هستی... بهت گفتم... اینجا خونه ی منه... خونه ی من حرمت داره... وجب به وجبش پاکه... من تو این خونه نماز می خونم... بهت گفتم ماهان!... بهت گفتم جای نجاست تو خونه ی من نیست... گفتم هر وقت هوس این کثافت کاری ها به سرت زد برو خونه ی بابات...گفتم کثافتکاری هایی که از بابات یاد میگیری توخونه ی من نیار.... گفتم یا نه ماهان؟
اینبار ماهان کلافه پاسخ مادرش رو داد
_بله، گفتی، گفتی مادر من. حالا میگی چی شده یانه؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖