eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه گذشت تا به فروشگاه رسیدیم. همراه امیر وارد شدیم. خانم ریاحی و صفاری پشت میز کنار در خروجی فروشگاه نشسته بودند. ریاحی با دیدن من از جاش بلند شد اما صفاری وانمود کرد که من را ندیده و سریع نگاهش رو به مانیتور روبروش داد. من هم با تکون دادن سرم به ریاحی سلامی دادم و به راهم ادامه دادم . سر بلند کردم و متوجه شدم امیر با گوشه ی چشم به من و اون خانم ها نگاه می کنه و حواسش به برخوردهای ما هست. بیخیال شدم و همراه امیر به سمت اتاقک بالای فروشگاه رفتم. به محض ورود، امیر کیفش رو روی میز گذاشت _تو بشین تا من چایی آماده کنم این را گفت و به سمت آشپزخونه ی کوچیک کنار اتاق رفت. روی صندلی چرمی قهوه ای رنگ کنار میز نشستم و به این فکر می‌کردم که چه قدر قراره اینجا بمونیم و اگه کار امیر طول بکشه من باید چه جوری خودم رو سرگرم کنم. امیر زود از آشپزخونه بیرون اومد. رو به امیر پرسیدم _ کار شما چقدر طول می کشه؟چقدر قراره اینجا بمونیم؟ نگاهی به ساعت توی دستش کرد و گفت _فکر کنم کار م دو سه ساعتی طول بکشه وای دو سه خیلی زیاده، من اصلا حوصله ی بیکاری را ندارم. حرفی نزدم و امیر پشت میزش نشست. کاغذهای داخل کیفش را بیرون آورد و همزمان تلفن روی میز زنگ خورد. امیر گوشی را برداشت _بله رسول جان؟ _ الان؟ _ من نمیتونم خودت یه کاریش بکن نمیدونم چی شنید که با کلافگی سری تکون داد و گفت _رسول جان من امروز کلی فاکتور عقب مونده دارم که باید تکمیلش می کنم. اونها دیگه کار خودته یه کاریش بکن دیگه _خیلی خوب باشه ،خداحافظ با قطع تماس از جام بلند شدم و به سمت میز امیر رفتم. فکری که از ذهنم گذشته بود را به زبان آوردم. _اگه شما کاری دارید برید به کارتون برسید. این فاکتورها را من انجام میدم امیر کمی متعجب نگاهم کرد _ تو _آره دیگه من که تو این دو سه ساعت بیکارم ،اینجوری تا زمانی که کار شما تموم بشه من هم سرگرم میشم ابرویی بالا داد وگفت _ کی گفته تو قراره تو این مدت بیکار باشی؟ _خب پس چه کار کنم؟ _ بشین من بهت میگم. روی صندلی نشستم. منتظر، به امیر نگاه می‌کردم . دست داخل کیفش کردو کتابی را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖