#پارت353
چند دقیقه گذشت تا به فروشگاه رسیدیم. همراه امیر وارد شدیم.
خانم ریاحی و صفاری پشت میز کنار در خروجی فروشگاه نشسته بودند. ریاحی با دیدن من از جاش بلند شد اما صفاری وانمود کرد که من را ندیده و سریع نگاهش رو به مانیتور روبروش داد. من هم با تکون دادن سرم به ریاحی سلامی دادم و به راهم ادامه دادم .
سر بلند کردم و متوجه شدم امیر با گوشه ی چشم به من و اون خانم ها نگاه می کنه و حواسش به برخوردهای ما هست.
بیخیال شدم و همراه امیر به سمت اتاقک بالای فروشگاه رفتم. به محض ورود، امیر کیفش رو روی میز گذاشت
_تو بشین تا من چایی آماده کنم
این را گفت و به سمت آشپزخونه ی کوچیک کنار اتاق رفت. روی صندلی چرمی قهوه ای رنگ کنار میز نشستم و به این فکر میکردم که چه قدر قراره اینجا بمونیم و اگه کار امیر طول بکشه من باید چه جوری خودم رو سرگرم کنم.
امیر زود از آشپزخونه بیرون اومد. رو به امیر پرسیدم
_ کار شما چقدر طول می کشه؟چقدر قراره اینجا بمونیم؟
نگاهی به ساعت توی دستش کرد و گفت
_فکر کنم کار م دو سه ساعتی طول بکشه
وای دو سه خیلی زیاده، من اصلا حوصله ی بیکاری را ندارم. حرفی نزدم و امیر پشت میزش نشست.
کاغذهای داخل کیفش را بیرون آورد و همزمان تلفن روی میز زنگ خورد.
امیر گوشی را برداشت
_بله رسول جان؟
_ الان؟
_ من نمیتونم خودت یه کاریش بکن
نمیدونم چی شنید که با کلافگی سری تکون داد و گفت
_رسول جان من امروز کلی فاکتور عقب مونده دارم که باید تکمیلش می کنم. اونها دیگه کار خودته یه کاریش بکن دیگه
_خیلی خوب باشه ،خداحافظ
با قطع تماس از جام بلند شدم و به سمت میز امیر رفتم. فکری که از ذهنم گذشته بود را به زبان آوردم.
_اگه شما کاری دارید برید به کارتون برسید. این فاکتورها را من انجام میدم
امیر کمی متعجب نگاهم کرد
_ تو
_آره دیگه من که تو این دو سه ساعت بیکارم ،اینجوری تا زمانی که کار شما تموم بشه من هم سرگرم میشم
ابرویی بالا داد وگفت
_ کی گفته تو قراره تو این مدت بیکار باشی؟
_خب پس چه کار کنم؟
_ بشین من بهت میگم.
روی صندلی نشستم. منتظر، به امیر نگاه میکردم .
دست داخل کیفش کردو کتابی را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖