eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
_من نخواستم پیش فریده بمونی که وقتت تلف نشه، گفتم راحله درس داره و میخواد به درسهاش برسه، حالا هم باید به درست برسی دیگه نگاه متحیرم را به کتاب ریاضی رو به روم دادم. امیر واقعا برای درس خوندن امروز من برنامه داشته و بیخودی به فریده نمی‌گفت. موندم کِی وقت می کنه اینجوری برنامه ریزی کنه _ چیه؟ چرا تعجب کردی؟ مگه برنامه ی ما غیر از این بود که روزهای زوج ریاضی بخونی؟ سر بلند کردم و نگاهش کردند _ نه ،ولی اصلا تو فکر درس نبودم. یعنی دیروز که اونجوری شد، اصلاً از فکر درس و کتاب خارج شدم از جاش بلند شد و چند تا برگه آچار سفید و یک خودکار برداشت به سمت من اومد و روی صندلی روبروی من نشست. _ پس کلی زمان از دست دادی کمی نگاهش کردم تو که کلش پیشم بودی و شرایطم رو دیدی این چه حرفیه آخع؟ _آخه با اتفاقی که دیروز افتاد نمی تونستم درس بخونم نفس عمیقی کشید و خم شد و برگه ها و خودکار رو روی میز شیشه ای روبروی من قرارداد _ میتونستی بخونی. اگه از اول همه چیز را بهم گفته بودی، کار به اینجا نمی‌کشید و دیروز با خیال راحت کلی درس می‌خوندی ای بابا حالا دیگه می خواد مدام این موضوع را به روی من بیاره. دیگه حرفی نزدم. برگه‌ها را با نوک انگشتش به سمت من هل داد _ الان هم فرصت رو از دست نده. کتاب را بردار و یکم ریاضیت رو دوره کن. دست دراز کرد و کتاب رو از روی میز برداشت و ادامه داد _من یه نگاهی بهش انداختم. چند تا درس اولش خیلی سخت نیست، همون چند درس رو دوره کن. اگه به مشکلی برخوردی بگو کمکت کنم. کتاب را هم جلوی من گذاشت و بلند شد. وقتی دید هنوز دارم نگاهش می کنم کمی اخم کرد و خیلی جدی لب زد _ دیگه فرصتی برای از دست دادن نداری. حسابی از درسهات عقب افتادی. چند روز دیگه هم درگیر عروسی و این حرف‌ها میشیم.ممکنه دیگه خیلی وقت نداشته باشی. پس الان خوب از فرصت استفاده کن. این را گفت و دوباره پشت میزش نشست. من هم کتاب رو برداشتم و کمی ورق زدم. امیر مشغول کارش شده بود از فاکتورها ش لیست برداری می کرد . می خواستم درسم روشروع کنم ولی اصلا تمرکز نداشتم. کمی کتاب را زیر و رو کردم و ورق زدم. سعی کردم روی درسها متمرکز بشم. فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره مشغول شدم. مسئله‌ها و راه‌حل‌های را روی برگه هایی که امیر به برام آورده بود می نوشتم. اولش خیلی کند پیش می رفت ولی هر چه می گذشت، خیلی چیزها یادم میومد. گاهی نکاتی که کنار کتاب یادداشت کرده بودم را بررسی می کردم . دیگه حسابی غرق درس شده بودم و از این کار خیلی خوشحال بودم. دوباره حس و حال اون روزها را داشتم. اینقدر غرق شدم که اصلا متوجه امیر نبودم. فقط یکی دو بار متوجه شدم از اتاق خارج شد و برگشت. چند صفحه ای جلو رفتم و سر یه مسئله موندم . هرچی تلاش می کردم به جواب نمی رسیدم. راه حل های مختلف را امتحان می کردم و جواب نمی داد . دیگه داشتم کلافه می شدم اما دست بردار نبودم. این قدر تلاش کردم تا اینکه حسابی خسته شدم. خودکار را روی میز انداختم و پوفی کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. دستی به صورتم کشیدم. چشم هام خیلی خسته شده بود. با نوک انگشتام چند لحظه ای چشم هام رو مالیدم. وقتی دستم را از روی چشم هام برداشتم چهره ی پر از لبخند امیر را رو به روم دیدم که با دو تا لیوان چایی ایستاده بود و به من نگاه می کرد . اینقدر غرق کارم بودم که اصلا متوجه حضورش نشده بودم. چند قدمی جلو اومد و یکی از لیوان ها را جلوی من گذاشت. _ خسته نباشی _ممنون _خیلی وقته می خواستم چایی بیارم، ولی انقدر حواست به درست بود که گفتم تمرکزت رو به هم نزنم. الان یه چایی بخور که خستگیت در بره. تشکری کردم و لیوان رو برداشتم _ دستتون درد نکنه، اتفاقاً خیلی به موقع بود این رو گفتم و یه جرعه از چایی خوردم. باز نگاهم رو به امیر دادم. لبخندش عمیق شده و نگاهش عمیق تر _ نوش جان عزیزم اینقدر این عزیزم رو عمیق و احساس گفت که حس کردم اون چند قطره چایی سنگ شد و به سختی از گلوم پایین رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖