#پارت357
بلاخره امیر نگاه نگرانش رو از روبرو گرفت و به من داد
_ راحله ،باور کن ماجرای من و نسترن همونی بود که بهت گفتم. باور کن حرف های این دختر یه مشت اراجیفه که هیچ پایه و اساسی نداره، باور کن من فقط تورو....
این مردی که حالا داره با این نگرانی و اضطراب با من حرف میزنه، همونیه که باعث آرامش من شد و حالا خودش آرامش نداره.
اینبار نوبت منه و باید آرومش کنم. باید خیالش را راحت کنم تا دیگه هر بار با تهدیدهای نسترن به هم نریزه.
عزمم رو جزم کردم و مستقیم توی چشم های سیاه رنگی که نگرانی ازش می بارید، چشم دوختم لب زدم
_ باور می کنم، همون شبی که ماجرای خودتون با نسترن رو گفتید باور کردم. نیازی نیست اینقدر خودتون را اذیت کنید. بذارید به من زنگ بزنه، بذارید هر چی دلش می خواد به من بگه، مهم اینه که...
نگاهم رو ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. همان طور که لبه ی چادرم را بین انگشت هام به بازی گرفته بودم، گفتم
_ مهم اینه که من الان فقط شما رو باور دارم... حالااون هرچی می خواد بگه ، اصلا برام مهم نیست
باورش داشتم یا فقط می خواستم من هم براش کاری کرده باشم؟ نمیدونم، ولی یه چیزی درونم می گفت کار درستی کردم.
امیر چیزی نمیگفت و حرفی نمیزد . چند دقیقه فقط صدای زنگ گوشی فضای ماشین را پر کرده بود.
بعد از چند دقیقه، دست امیر آروم جلو اومد و روی دستم نشست.
سر بلند کردم و با نگاه ناباورش روبهرو شدم به سختی لب باز کرد
_ راحله... تو ...واقعا...
دیگه نتونست حرفی بزنه. اصلا انتظار این حرفها را از من نداشت. چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد آروم آروم لبهاش به لبخند باز شد.
انگار نمی تونست از من چشم برداره. حالا دیگه چشمهاش پر ذوق شده بود و عمیق نگاه می کرد.
گوشی توی دستش هم اینقدر زنگ خورد تا از صدا افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖