#پارت359
کتاب ریاضی رو از کیفم بیرون کشیدم و برگه های داخلش رو نگاه کردم. امیر نکاتی را نوشته بود و راه حل را هم مرحله به مرحله یادداشت کرده بود.
کمی متفکر به برگه ها نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم. چه خط خوبی هم داره. با یادآوری درس دادن امروزش و حواس پرتی خودم خندم گرفته بود.
برگه ها را جلو م گذاشتند و باز مشغول شدم. با توجه به چیزهایی که امیر نوشته بود، راحت به راه حل مسئله رسیدم.
اون مسئله رو رها کردم و سراغ مطالب بعدی رفتم. ذوق و شوق زیادی موقع درس خوندن داشتم. فقط برای نماز و شام از اتاق بیرون رفتم و دوباره سراغ کتابم آمدم و تا آخر شب مشغول بودم.
با صدای اذان چشم باز کردم و برگه ها و کتابم را زیر دستم دیدم. اینقدر خسته شده بودم که نفهمیدم کی تو اون حال خوابم برده بود.
نماز خوندم و وسایلم را جمع کردم. سری به گوشی زدم پونزده تا پیام از امیر اومده بود.
اولش سلام و احوالپرسی بود و آخرش گلایه از اینکه چرا پیامش را باز نمی کنم و جوابش رو نمیدم.
فقط چند کلمه تایپ کردم
_ سلام ،صبح بخیر ،ببخشید دیشب مشغول درس خوندن بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
صفحه گوشی رو بستم و روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
بعد از خوردن صبحانه و انجام کارهای دیگم، نزدیک ساعت نه آماده شدم.
امیر نه زنگی زده بود و نه پیامی داده بود. داشت دیرم می شد و نمی تونستم دیگه منتظر بمونم.
گوشی رو برداشتم و خواستم بهش زنگ بزنم، اما فکر کردم شاید خوابه یا کاری داشته که زنگ نزده و پشیمون شدم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم.
از مامان خداحافظی کردم
_مامان جان من دارم میرم، خداحافظ
مامان از آشپزخونه بیرون اومد
_ تنها میری ؟
_والا امیر قرار بود بیاد دنبالم، صبح زود هم بهش پیام دادم. اما نه جواب داد نه زنگ زد. خواستم زنگ بزنم گفتم شاید خواب باشه
_ خوب صبر کن خودم باهات بیام
_نه مامان لازم نیست، سر خیابون منتظر می مونم شاید مهدیه برسه باهم میریم
_ آخه مادر معلوم نیست که اون مزاحم کجاست، یه وقت دوباره میاد سر راهت
_ نگران نباش مامان، اگه اتفاقی افتاد به امیر زنگ میزنم
_باشه پس مراقب خودت باش
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
از خونه بیرون زدم و با عجله به سمت در حیاط رفتم.
به محض اینکه در را باز کردم امیر را دیدم که روبروی در، به ماشین تکیه داده و منتظر منه.
از دیدنش جا خوردم. امیر با حالتی که چیزی ازش نمی فهمیدم نگاهم می کرد. انگار دلخور بود.
از جلوی در ماشین کنار رفت و زیر لب گفت
_ بیا بشین
رفتم و روی صندلی جلو نشستم. امیر هم نشست اما ماشین را روشن نکرد. بعد از کمی سکوت برگشت و نگاهم کرد. اخم کرده بود و خیلی جدی پرسید
_کجا میرفتی؟
_ مسجد دیگه
_تنهایی؟
کمی نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
_ چرا بهم زنگ نزدی؟
_ آخه ...دیدم شما نه زنگ زدید نه پیام دادید. گفتم شاید خواب موندید.
چشم غره ای نثارم کرد و گفت
_ من عمدا زنگ نزدم، خواستم ببینم خودت زنگ میزنی که من بیام دنبالت یا نه؟ اما انگار اگه من خودم نیام تو باز تنهایی راه میوفتی میری.
نفسش رو سنگین بیرون داد و ادامه داد
_ مگه قرار نبود تنها نری؟ مگه قرار نبود هر جا خواستی بری به من خبر بدی بیام دنبالت؟ یادت رفت؟
راست می گفت، کلی باهام اتمام حجت کرده بود. اما من فقط نمی خواستم مزاحمش بشم.
سر به زیر انداختم و لب زدم
_من با خودم گفتم شاید خواب باشید
کمی صداش بلند شد و محکم و شمرده گفت
_ خواب بودم... بیرون بودم... سر کار بودم... هر جا بودم، تو باید به من زنگ بزنی، متوجه شدی؟
با شرمندگی سری تکون دادم
_بله، ببخ...
بقیه ی حرفم را خوردم تا دوباره خودم را در معرض جریمههای بعد از گفتن «ببخشید» قرار ندم.
سر بلند کردم و نگاهش کردم. متوجه فکرم شد بود. نگاهی چپی بهم انداخت
_همه جریمههات رو جمع میکنم و همه رو یه جا تسویه می کنم
چیزی نگفتم و امیر به سمت مسجد راه افتاد. هنوز ازم دلخور بود و حرفی نمی زد.
به در مسجد که رسیدیم توقف کرد و اخم کرده بود و بدون اینکه نگاهم کنه، لب زد
_ احتمالاً خودم ظهر نتونم بیام دنبالت. ولی گوش به زنگ باش، خبرت می کنم. اگه خودم نتونستم بیام عمو پرویز را می فرستم
کمی لحنش محکم تر شد و تهدید وار گفت
_ راحله، تنهایی راه نمیافتی بری ها. فقط منتظر تماس من باش
_چشم
_قبلا همگفتی چشم
نگاه دلخورش رو ازم گرفت. نمی دونستم چی بگم که از دلش دربیاد فقط ازش خداحافظی کردم و وارد مسجد شدم.
بعد هم صدای ماشین امیر را شنیدم که از اونجا دور می شد.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖