💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پنجم
بی حال روی تخت بیمارستان، به قطره های سِرمی که آروم می چکید، نگاه می کردم .
موقع شستشو و پانسمان پام انقدر از شدت درد، فریاد زده بودم که دیگه نایی برای گریه کردن نداشتم.
کار پانسمان پام تموم شد و پرستار از اتاق بیرون رفت.
به محض بیرون رفتن پرستار، صدای مردونه ای رو از نزدیک در اتاق شنیدم
_ خسته نباشید خانم ،حالش چطوره؟
_ شکر خدا به خیر گذشته. دست و بدنش و قسمتی از پاش سوختگی سطحی داره، زود خوب میشه. فقط روی پاش یکم شدیدتره که فعلاً شستشو و پانسمان کردیم باید مراقب باشید عفونت نکند
دیگه صدای پرستار رو نشنیدم.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که چند تقه به در خورد و در باز شد و دو مأمور وارد اتاق شدند.
گرچه دیگه چیزی برام مهم نبود و منتظر عواقب کارم بودم، ولی با دیدن اون مامورها ترس و دلهره زیادی بر من غالب شد.
پشتسر مامور ها همون پیرمردی که یک لحظه جلوی ایستگاه صلواتی دیده بودم داخل اتاق شد.
تو این چند دقیقه بارها شنیدم که حاج عباس صداش میزدند.
همراه حاج عباس سه نفر دیگه هم وارد شدند.
یکی از این سه نفر، نرگس دختر حاج عباس بود که تا بیمارستان همراهیم کرده بود و پسر جوانی بود که نرگس، داداش خطابش می کرد.
و جــَوون دیگه ای که کنارش ایستاده بود و نگاه غصبناکشون رو به من داده بودند.
مامور درجه دار، پوشه و خودکار به دست با قیافه ای کاملاً جدی نزدیک تختم شد.
پوشه ی توی دستش رو باز کرد و با لحنی قاطع و طلبکار شروع کرد
_ خوب خانمِ نابودگر، شهر رو بی صاحب دیده بودی که نصف شبی زنجیر پاره کردی؟!
چشم از برگه توی دستش برداشت و نگاه ملامت گرش را به من داد و ادامه داد
_سر شب عیشت رو کجا کردی که آخر شب واسه هیئت امام حسین قدّاره کش شدی؟
در مقابل لحن تحقیرآمیز مامور، حس حقارتی که بهم دست داده بود کمترین و ملایم ترین بازخورد بود.
من خودم را مستحق این همه تحقیر نمی دیدم.
من نه لات بودم و نه عیاش و نه قداره کش.
من فقط خسته بودم و وحشت زده و بی پناه.
با فرو دادن بزاق نداشته ی دهانم سعی در کنترل بغضم کردم.
و مامور بدون ملاحظه ی حالم با غیظ پرسید
_ اسمت چیه؟
انگار سخت ترین سوال دنیا را از من پرسیده بود که لبهام به پاسخ باز نمی شد.
فقط سکوت تحویلش دادم و باعث شد بیشتر عصبی بشه و کمی صداش بالا بره
_ با توام، اسمت چیه؟ خونوادت کجان؟ یه شماره ازشون بده ببینم
دوباره سکوت من بود و نگاه پر از غضب مامور
_ ببین دختر جون، یه جماعتی الان از تو شاکی هستند، هم خسارت زدی، هم کاری کردی که دوسه نفر دیگه دچار سوختگی شدند و حالشون خوب نیست... همین ها برات کافیه که بخوای مجازات بشی... پس دیگه با سکوت کار رو برای خودت و ما سخت تر نکن وگرنه برای ما کاری نداره... امشب می بریمت بازداشتگاه بعدم میری پیش قاضی و اون حکم میده که چند وقت باید بری زندان آب خنک نوش جان کنی
از حرفهای مأمور ترسم بیشتر شد.
من... بازداشتگاه... زندان... خدایا! داری من رو به کجا می کشونی؟
من که تا حالا از نزدیک کلانتری هم رد نشده بودم، حالا باید منتظر حکم قاضی بمونم.
چشمه ی چشمهام جوشیدن گرفت و توی اون غربت، مسیر نگاهم بی اختیار به سمت حاج عباس کشیده شد.
مُلمتس و مستاصل نگاهش کردم.
شاید ازش انتظار کمک داشتم.
شاید ازش انتظار حمایتی پدرانه داشتم.
نمی دونم چرا
ولی نگاه به چهره اش عجیب من رو دلتنگ بابا رحمان می کرد.
انگار اون هم حرف و التماسم رو از چشمهام فهمید که نگاهش غصه دار بین من و مامور چرخید و قدمی جلو آمد.
زیر نگاه مهربون و دلسوز پیرمرد اشکام روی گونه هام روان شد و تلاش داشتم صدای هق هقم را خفه کنم.
با صدای نهیب مامور یکه ای خوردم و نگاه از پیر مرد گرفتم
_ حرف نمیزنی نه؟!
بلافاصله به همکارش با همون لحن تحکم آمیز گفت
_تماس بگیر با مرکز بگو یکی از همکارای خانم را بفرستند باید ایشون را ببریم کلانتری
ترس و اضطراب حالم را بدتر کرده بود و سرمای بدی توی بند بند وجودم حس می کردم.
ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که انگار تمام بدنم نبض گرفته بود.
باز نگاهم به سمت پیر مرد چرخید. نمی دونم حاجعباس چی توی چهره ی من دید که رنگ نگاهش تغییر کرد و نگران، نزدیکم شد و بلافاصله رو به مامور کنارش کرد
_ آقا محسن، صبر کن بابا... میبینی که حالش خوب نیست... ببین رنگش پریده... خدارو خوش نمیاد
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖