eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سه ساعتی خونه ی دایی بودیم و بعد از ظهر همگی از دایی و زن دایی خداحافظی کردیم و با ماشین امیر به سمت خونه راه افتادیم. مامان و رضا عقب نشسته بودند و من جلو. تو فکر رفتارهای مردی بودم که کنارم نشسته بود. تو این چند ساعت، جلوی دایی و بقیه اینقدر سنگین و مودب رفتار می‌کرد که من باورم نمی شد اون حرفها و شیطنت‌ها کار همین آدم باشه. چند دقیقه‌ای بهش نگاه می کردم و همه حرفها و کارهاش رو از ذهنم می گذروندم. چقدر مسئله درس خوندن من براش مهم شده بود. چقدر تلاش کرده بود من رو تو اون مدرسه غیر انتفاعی ثبت نام کنه. چقدر برای پیشرفت درس من برنامه ریزی کرده بود. امیر تو این مدت بارها به زبان آورده بود که به من علاقه داره و با این کارهاش داره علاقه اش را ثابت می کنه. دلم می خواد بابت همه تلاش‌ها و توجه هاش ازش تشکر کنم، اما نمی دونم من هم می تونم یه روزی اونقدر بهش علاقه مند بشم که به خاطرش اینجوری مایه بگذارم؟ اون پسرِجدی و قاطعیه و این رو از رفتارهاش با دیگران دیده بودم، اما وقتی کنار منه کلا رفتار‌هاش عوض میشه و تبدیل به آدم شوخ و شنگی میشه که فقط دلش می خواد سر به سرم بذاره. اما من هنوز باهاش احساس راحتی ندارم. نمی دونم یه روزی هم میشه که من هم کنارش شاد باشم؟ به امیر نگاه می کردم و تو افکار خودم بودم‌. امیربی هوا برگشت و نگاهی به من انداخت و لبخند مرموزی گوشه ی لبش نشست. مطمئنم متوجه نگاه های من شده و اگه مامان و رضا توی ماشین نبودند، حتما یه چیزی می پروند، ولی الان هم خیلی فرقی نکرده، همه ی تیکه هاش رو تو همون لبخندش پروند دیگه. چشم ازش برداشتم و به منظره ی رو به رو نگاه کردم. چند دقیقه بعد ماشین جلویی خونه متوقف شد. مامان چند بار است از امیر خواست که حداقل به اندازه ی چای خوردن داخل خونه بیاد، ولی اون عذرخواهی کرد و گفت باید زودتر به فروشگاه بره و دعوت مامان رو قبول نکرد. مامان و رضا خداحافظی کردند و پیاده شدند. قبل از اینکه خداحافظی کنم، باز نگاهم را به امیر دادم و کلماتی رو توی ذهنم حلاجی کردم. لبخندی روی لبم گذاشتم و لب زدم _ امیر خان ؟ امیر هم متقابلا با لبخند نگاهم کرد _ جانم کاش این جانم را نمی گفت تا راحت‌تر باهاش حرف می زدم. چند لحظه فقط نگاهش کردم و بعد ادامه دادم _ درس خوندن، یکی از بزرگترین آرزوهای منه. امروز شما کاری کردید که من به این آرزوم برسم. نمی دونم باید چجوری ازتون تشکر کنم . فقط خدا میدونه که چقدر خوشحالم. بابت همه ی زحمت هایی که کشیدید از تون ممنونم من می‌گفتم و امیر جدی نگاهم می کرد. دیگه از لبخند و شیطنتش خبری نبود. وقتی حرفام تموم شد نفس عمیقی کشید و نگاهش را ازم گرفت و به رو به رو داد _ میدونی یکی از بزرگترین آرزوهای من چیه؟ منتظر بقیه حرفش بودم و نگاهش می کردم. نیم نگاهی به من انداخت و باز به روبرو خیره شد _این که بالاخره یه روزی تو از ته دل من رو به عنوان همسرت بپذیری. اونوقت دیگه اینجوری عین غریبه ها، رسمی با هام حرف نمی زنی چشم چرخوند و باز نگاهش را به من داد. حس کردم کمی دلخوری توی نگاهش هست _امیر خان، آقا امیر، چجوری ازتون تشکر کنم، اینها مال غریبه هاست. تو زنمی و منم شوهرتم. اینکه تو دختر با حیا و مودبی هستی خیلی عالیه، ولی واقعا لازم نیست با من اینقدر رسمی حرف بزنی راست می گفت، من اصلا نمی تونستم مثل خودش راحت باشم. حتی نمی تونستم اسم کوچیکش رو بدون پسوند و پیشوند آقا و خان، به زبون بیاورم. واقعا برام سخت بود و شاید دلیلش همونی بود که خودش گفت. هنوز نتونستم به عنوان همسرم بپذیرمش. نگاهم را ازش گرفتم و حرفی نزدم. اما باز با صداش سر بلند کردم و به چشم هایی که حالا دوباره رنگ شیطنت گرفته بود، نگاه کردم _البته قصد دارم برای این کار هات هم جریمه مشخص کنم. سری تکون داد و تهدید وار گفت _ ولی به موقعش دستش را روی گونم کشید و با صدای آرومی لب زد _فعلا که جریمه ی امروز هم مونده، اون هم باشه به موقعش تصمیم گرفتم قبل از این که حرف دیگه ای بزنه، ازش خداحافظی کنم. دستم رو به سمت دستگیره بردم و صورتم رو سمت در چرخوندم _ اگه کاری ندارید من برم، خداحافظ _چرا صبر کن با تردید به طرفش برگشتم _کتاب های دو سال پیشت رو هنوز داری؟ کمی با تامل جواب دادم _فکر کنم داشته باشم، تا جایی که یادمه مامان جمع کرد. ولی بازم باید بگردم _پس همین امروز برو بگرد، اگه پیداشون کردی خبرم کن. اگه هم پیدا نکردی بهم بگو تا از یکی برات بگیرم از اینکه حواسش به همه چی بود ته دلم ذوق می کردم. دلم می خواست ذوقم رو با تشکر کردن بعش نشون بدم ولی از شیطنت هاش ترسیدم و ترجیح دادم چیزی نگم _چشم، برم دیگه؟ _ برو به سلامت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و داخل خونه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع