#330
صبح با صدای پیام گوشی، از سر سجاده ام بلند شدم. گوشی رو برداشتم
_ سلام بیداری؟
نه واقعاً حدسم درست بود، انگار قراره مدام من را چک کنه
_ سلام ،صبح بخیر ،بله بیدارم
_ امروز ساعت چند کلاس داری؟
_ ساعت نه
_ پس الان بعد از صبحونه، تا دو ساعت دیگه بشین درس بخون، بعد هم من میام دنبالت
پوفی کردم و گوشی را روی میز گذاشتم. حالا برنامه ریزی درسته، ولی نه دیگه تا این حد. یکی نیست بگه خب خودم میدونم کِی باید درس بخونم.
سجاده را جمع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که باز صدای گوشی بلند شد. نفسم را سنگین بیرون دادم و گوشی رو برداشتم
_چی شد، نکنه باز خوابیدی؟
اتفاقا خیلی هم خوابم میومد ولی مگه دیگه این آقا اجازه خوابیدن به من میده؟
_ خیر، دارم میرم دنبال اوامر شما، برم صبحانه بخورم بعد هم بشینم درس بخونم
_آفرین ، همه ی اوامر را درست و به جا انجام بده و مجبورم نکن جریمهای برات در نظر بگیرم که من دلم می خواد و تو دوست نداری.
این اول صبحی هم دست برنمی داره، این بار هم جواب ندادم و گوشی را گذاشتم و رفتم صبحانه خوردم.
بعد از صبحانه بلند شدم
_ دستت درد نکنه مامان جان، من برم سراغ درسم
_نوش جان، برو مادر
توی اتاقم نشستم و کتابی که کنار گذاشته بودم را برداشتم. دلم میخواست بوش کنم. دلم میخواست ورق بزن و چشمهام را از دیدن کتاب هایی که دوسال ازشون دور بودم، سیراب کنم.
کمی کتاب را ورق زدم و مشغول شدم. اولش با یاد و خاطرات گذشته، نمی تونستم درست تمرکز بگیرم، ولی بعدش این قدر غرق خوندن شدم که با صدای زنگ گوشی سر بلند کردم.
باز هم امیر بود. آیکن سبز رنگ رو زدم
_ الو
_مگه نگفتی ساعت نه کلاس داری، پس چرا نمیای؟ من دم در منتظرم
سر بلند کردم و به ساعت اتاقم نگاه کردم. یکی دو دقیقه از نه گذشته بود
_ای وای، اصلا حواسم به ساعت نبود، الان میام
کتاب رو روی میز گذاشتم و خیلی سریع آماده شدم. از مامان خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
امیر توی ماشین منتظرم بود. زود سوار شدم
_سلام
_ سلام، چقدر دیر کردی
_ مشغول درس شدم، حواسم به ساعت نبود
لبخند رضایت بخشی زد. ماشین را روشن کرد و کوچه را دور زد و راه افتاد.
در طول مسیر از برنامه درس خوندن من گفت و کمی هم درباره برنامه ی خودم حرف زدم.
ذوق و شوق امیر هم از من کمتر نبود. وقتی من با خوشحالی از چند صفحه ای که امروز خونده بودم، گفتم، اون هم خوشحال شد و کلی تحسینم کرد.
مسیر را گذروندیم و به مسجد رسیدیم. اما با دیدن آدمی که جلوی مسجد ایستاده بود، انگار خون تو تموم تنم یخ کرد.
دیگه حواسم به امیر وحرفاش نبود و فقط به روبرو خیره بودم.
_ حواست هست؟
با صدای امیر دستپاچه بهش نگاه کردم
_ ب... بله...چی گفتید؟
کمی متعجب نگاهم کرد. همون لحظه موتور سوار از اونجا رفت.
_ میگم کتاب ریاضی رو آوردی؟
_ آره ...آره
با همون دستپاچگی درِ کیفم رو باز کردم و کتاب را بیرون آوردم
_ بفرمایید
کتاب را از دستم گرفت و کمی ورق زد. نگاهی به ساعت توی دستش کرد و بعد نگاه سوالیش را به من داد و به سمت در مسجد اشاره کرد
_ تو نمی خوای بری؟
تازه به خودم اومدم
_چرا، خداحافظ
در را باز کردم و پیاده شدم.
عرض جاده را طی کردم. هنوز قلبم تند می تپید و ترسیده بودم.
چند قدمی که رفتم با فکری که به ذهنم زد، ایستادم.
باید از امیر کمک بگیرم. انگار این آدم مزاحم نمی خواد دست از سر من برداره. نباید بهانه دستش بدم تا بیشتر از این مزاحمم بشه. به طرف ماشین برگشتم. امیر شیشه را پایین داده بود و به من نگاه می کرد.
_ چیزی شده؟
کمی برام سخت بود ولی با کمی مِن مِن گفتم
_نه ... فقط ...می خواستم اگه اشکالی نداره، بعد از کلاس بیاید دنبالم. آخه می خوام زودتر برم خونه استراحت کنم و بعدم مشغول درسهام بشم
امیر که از خداش بود، گل از گلش شکفت و با لبخند عریضی گفت
_بله، حتما میام
_پس منتظرتون هستم
خداحافظی کردم و رفتم امیر هم رفت. کمی خیالم راحت شده بود. اما نمی دونم اگه این مزاحمت ها ادامه پیدا کنه باید چه کار کنم؟
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖