#358
از این ابراز احساسات گوهر خانم خجالت می کشیدم و سر به زیر انداخته بودم.
امیر که حال خوبی داشت رو به گوهر خانوم گفت
_خب همین الان بیار خاله، چرا می خوای تا اون موقع صبر کنی؟
گوهر خانم که انگار منتظر همین یک کلمه بود، دیگه سر از پا نمی شناخت و از اتاق بیرون رفت
_ باشه قربونت برم، الان میارم
خاله رفت و باز ما تنها شدیم.
امیر به سمتم برگشت و عمیق نگاهم کرد. باز دستهاش رو قاب صورتم کرد و سرم را بالا آورد
_ راحله جان، تو قشنگترین اتفاق زندگی منی. من برای به دست آوردن تو خیلی سختی کشیدم. ولی حالا باور دارم همین لحظات که کنارمی، ارزش سختی کشیدن را داشت.
نفس عمیق کشید و ادامه داد
_من تو را از خدا خواستم. از ته قلبم خواستم. کلی نذر و نیاز کردم تا خدا تو رو به من بده و حالا به خاطر همین لحظات عاشقانه ای که کنارم هستی خدا را شکر می کنم.
دوباره چند لحظهای توی چشمهام خیره شد و چشمهاش رو بست. صورتم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ی عمیق از پیشونیم گرفت و سرم را به سینه اش چسبوند.
_ حواست هست چه جوری داری ازم دلبری می کنی؟ حواست هست که اصلا ملاحظه ی دل من را نمی کنی؟
چقدر صدای ضربان قلبش را دوست داشتم. چه آرامش عجیبی توی آغوشش موج میزد. هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی تو آغوش مردی آرامش بگیرم که فقط به چشم مقصر تمام سختیهای این یکی دو ماهه زندگیم بهش نگاه میکردم.
با سر و صدای گوهر خانوم که از سالن می آمد از آغوش امیر جدا شدم
_ بترکه چشم حسود و بخیل، ایشالا عروسی پسرم
این ها را میگفت و منقل و اسپند به دست، وارد اتاق شد.
امیر بلند شد و به سمتش رفت. گوهر خانوم رو پنجه ی پاهاش بلند شد و سعی کرد خودش رو هم قد امیر کنه .کمی اسپند دور سرش چرخوند و روی زغال ها ریخت.
_ ایشالله خوشبخت بشی مادر
امیر شاد بود و می خندید. سینی منقل رو از گوهر گرفت و به طرف من اومد.
کمی اسپند از توی ظرف برداشت و باز کمی نگاهم کرد. اسپند رو دور سرم چرخوند و روی آتیش ریخت و آرام لب زد
_الهی کور بشه هرچشمی که بخواد عروس خوشگل من رو نظر کنه
گوهر خانم که از دیدن این صحنه حسابی ذوق زده شده بود، شروع به کل کشیدن کرد.
امیر از کار خاله گوهر خنده اش گرفته بود، به سمتش رفت و دستش را بالا آورد
_خاله جان یکم آرومتر، الان همه مهمانها میریزم تو اتاق من
خاله هشدار امیر را جدی گرفت و دیگه ادامه نداد. به طرف من اومد و من را تو آغوشش کشید و بوسید
_ الهی که خوشبخت بشید مادر، الهی که همیشه کنار هم شاد باشید
_ ممنونم گوهر خانم، بابت اسپند هم دستتون درد نکنه
امیر هم تشکر کرد و سینی اسپند را دست خاله داد. خاله هم دعاگویان از اتاق خارج شد.
امیر در حالی که کتش را در میآورد و آستینش را بالا میزد رو به من گفت
_دلبر خانوم، همینجا بشین تا من وضوبگیرم و برگردم. مثلا اومده بودم نمازم را بخونم ، اصلا دیدمت هوش و حواسم از دستم رفت
با تکون سرم اعلام رضایت کردم و منتظرش موندم.
چند دقیقه بعد دست با دست و صورت خیس وارد اتاق شدو به نماز ایستاد.
نمازش که تموم شد نگاهی به من کرد و دو دستش را به سمتم دراز کرد و اشاره کرد که پیشش برم.
کاری را که می خواست کردم. مُهر و جانمازش را جمع کرد و هدایتم کرد تا روبروش بشینم.
جلوش نشستم و باز توی عمق نگاهش غرق شدم. دستهام را گرفت و بوسه ای از دست هام برداشت
سر بلند کرد و نگاهم کرد. چشمکی زد و گفت
_ امشب تلافی تمام اون جریمهها را درآوردما
هر دو با هم خندیدیم و من عشق رو توی چشم های امیر میدیدم.
با سر و صدایی که توی حیاط میومد، متوجه اومدن عروس و داماد شدیم .
امیر بلند شد و پرده رو کنار زد و نیم نگاهی به حیاط انداخت و باز نگاهش را به من داد.
_ من الان چجوری تورو ول کنم برم پیش اینها،ببین چه جوری منو هوایی کردی
چشم ازش گرفتم و بلند شدم و آروم لب زدم
_ بهتره برید دیگه، شما برادر بزرگ عروسید، خوب نیست تو جمعشون نباشید
امیر که دیگه چاره ای نمی دید کتش رو تنش کرد و باز به سمت من اومد. با دست هاش بازوهام را گرفت و توی چشمهام نگاه کرد و با همون آرامش صداش لب زد
_می خواهمت که خواستنی تر ز هرکسی
کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم؟
باز هم بوسه از پیشونیم برداشت و از اتاق خارج شد.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس