#363
مامان از دایی عذرخواهی کرد و وارد شد. نگاه سوالش رو به من داد
_ تو چرا اینجوری می کنی؟ چی شد ؟
لبخندی زدم و چند شاخه از موی بلند دم که از کنار گوشم آویزان شده بود رو دور انگشتم می پیچیدم و با مِن من گفتم
_راستش... مامان.... امیر... گفت امروز تا ساعت چهار فروشگاهه...
اشارهای به ظرف غذای روی گاز کردم
_ غذا هم که زیاده ...می خواستم... یعنی... چیزه...
مامان که تا ته خط رفته بود، لبخند مرموزی زد
_آها، امیر تا ساعت چهار فروشگاهه، غذا هم که زیاده، امیر هم که عاشق دستپخت راحله بانو، تو هم که حتما تنهایی غذا از گلوت پایین نمی ره
از خجالت سرم را پایین انداختم و آروم لب زدم
_میشه با دایی برم؟
لبخندش عمیق تر شد
_آره عزیزم، برو، فقط می خوای قبلش زنگ بزن بگو ناهار نخوره تا تو بری
با این حرف ، یک دفعه سرم را بلند کردم
_ نه ،نه ،همین جوری میرم
مامان باز با همون نگاه مرموزش رو به چشمم دوخت
_پس برنامه هات رو چیدی که حسابی غافلگیر ش کنی
چیزی نگفتم که دستش رو روی بازوم گذاشت
_ برو زودتر آماده شو تا دیر نشده
بلافاصله به آشپزخونه رفتم. کابینتها را زیر و رو کردم و یه ظرف شیشه ای در دار پیدا کردم، برداشتم و پر از غذا کردم.
بعد هم با وسواس خواصی با کشک و بقیه مخلفات تزیینش کردم.
تو این فاصله مامان هم ماجرا را برای دایی گفت و ازش خواست چند دقیقه منتظرم بمونه.
بعد هم به آشپزخونه اومد و سرکی روی غذای من کشید
_ از این کار خوشگلات واسه ما هم می کردی، ما هم دلداریما
در پاسخ فقط لبخند عمیق تحویلش دادم. بیچاره حق داشت. ظرفی که توی سفره گذاشته بودم، بدون هیچ تزئینی خیلی ساده بود.
حالا برای این غذا دارم این همه وسواس به خرج میدم.
دلیل این همه ذوق درونم را نمی فهمیدم، چرا اینقدر برای بردن این غذا برای امیر هیجان داشتم؟شاید به خاطر احساس دِینی هست که به گردنم داره. نمیدونم، هر چه که هست دلم می خواد زودتر برم.
کارم تموم شد و در ظرف را با احتیاط بستم. همون موقع مامان با یه سبد سبزی و چند تا نون که توی سفره یکبارمصرف گذاشته بود کنارم اومد
_بیا عزیزم ، اینا رو هم بزار
دو تا بشقاب و قاشق هم برداشتم و همه را توی کیسه مشمایی بزرگ گذاشتم. خیلی زود آماده شدم و وارد حیاط شدم.
مشغول پوشیدن کفش هام بودم، رضا که از ماجرا باخبر شده بود دوباره لب به سخن گشود و به قصد در آوردن حرص من، سخنوری کرد
_ ای بابا بیخیال شو راحله، دیگه حالا ما امروز تحمل می کنیم ولی بذار عموی بیچاره امروز یه غذای درست و حسابی بخوره. این چند صباح آخر رو هم بهش فرصت بده، بزار آمادگی پیدا کنه
همین طور که خم بودم و کفش هام رو می پوشیدم ، دست دراز کردم و اولین لنگه کفشی که به دستم رسید رو برداشتم و به سمتش پرت کردم اما متاسفانه جاخالی دادو تیرم به خطا رفت.
دایی از کار من و رضا خنده اش گرفت. وقتی نگاهم سمت مامان رفت، خودش متوجه منظورم شد و رو به رضا خیلی جدی لب زد
_بسه رضا، خواهرترو اذیت نکن
دیگه منتظر بقیه افاضات رضا نموندم. خداحافظی کردم و همراه دایی رفتم.
داخل ماشین نشستیم و دایی ماشین را به حرکت درآورد. کمی که رفتیم متوجه نگاههای دایی شدم. لبخند روی لبش داشت و به کیسه ی جلوی پام نگاهی انداخت
_ حالا مطمئنی امیر هنوز فروشگاهه؟
_خودش گفت تا ساعت چهار اونجاست
_ حالا چرا تو اینقدر خودت رو اذیت می کنی، خودش بره یه چیز بخره بخوره دیگه
با تعجب به دایی نگاه کردم. اینجور حرف زدن ازش بعید بود. دایی متوجه نگاهم شد
_چیه خب، اصلا شاید تا حالا غذا خورده باشه، تو هم الکی این همه راه رو میری
نگاهم از دایی گرفتم و به جاده رو به رو دادم و لب زدم
_ شاید م نخورده باشه
_ خب نخورده باشه، یه روز گشنه بمونه، چی میشه مگه؟
دیگه واقعا نمی تونستم دایی رو درک کنم. کمی خیره نگاهش کردم
_وا، دایی؟
تانگاهم کرد، خنده اش گرفت
_آها، می خواستم بدونم چقدر امیر برات مهم شده، آخه یادمه گفته بودی اصلا برات مهم نیست
نگاهی چپی به دایی انداختم
_ ای بابا، حالا شما هم از من آتو گرفتیا
دایی خندید و بعد از کمی مکث، نفس عمیقی کشید
_ خوبه والا، قهر و اخم و گریه اش واسه منه، ناهار دونفره و سوپرایز کردنش واسه امیر خانه
نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد
_تو دیگه از دست رفتی راحله، خودت خبر نداری
نگاه خجالت زده ام رو از دایی گرفتم و از پنجره ی کنارم به بیرون نگاه کردم.
تو فکر مدتی قبل رفتم. واقعا امیر برام مهم نبود؟ الان مهم شده؟ چرا دلم می خواد خوشحالش کنم؟ چرا وقتی دایی دربارش اونجوری میگه، معترض میشم؟
وای خدا، درون من چه میدونه جنگی شده ،خودت بخیر بگذرون.
دیگه تا مقصد من وسط میدان جنگی که درونم به پا شده بود ،تو افکار خودم بودم .
دایی هم حرفی نزد تا این که روبروی فروشگاه توقف کرد.
_ دستتون درد نکنه دایی جون، زحمت کشیدید
_ خواهش می کنم
⛔️کپی ممنوع
#363
چند دقیقهای درگیر بودم و امیر نگاهم کرد
_ چه کار می کنی؟
با خستگی دست هام رو انداختم و لب زدم
_ دارم گیره ی موهام رو باز می کنم ولی نمیتونم
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
_بیا اینجا کمکت کنم
_نه ممنون. کار شما نیست، خودم بازشون می کنم
_بیا دیگه
به اصرار امیر رفتم و پایین مبل پشت به امیر نشستم.
کمی موهام رو نگاه کرد و گفت
_ خب حالا باید چه کار کنم؟
لبخندی زدم و گفتم
_هیچی، چند تا گیره ی مشکی نازک لابه لای موهام هست، باید اونا را باز کنید
بین مو های من کند و کاو میکرد تا گیره ها رو پیدا کنه.
_ آها، دیدم ،اینها را باید باز کنم؟
_آره
دست برد لای موهام و اولین گیره رو طوری ناشیانه بیرون کشید که احساس کردم تمام موهام از ریشه در اومد. از شدت درد بی اختیار کمی صدام بالا رفت و آخی گفتم.
امیر که ترسیده بود، دست از کارش کشید
_چی شد؟ موهات رو کشیدم؟
در حالیکه صورتم را از درد جمع کرده بودم، سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
سرش رو از پشت سرم جلو آورد و به صورتم نگاه کرد و با نگرانی گفت
_دردت گرفت؟
باز لبخندی زدم و گفتم
_ یکم، اشکالی نداره
بی هوا بوسه ای از گونه ام برداشت و گفت
_ببخشید
تا من بفهمم چی شد، سرش را عقب کشید و صاف نشست.
دستم را روی گونه ام گذاشتم و تا چند لحظه اینقدر مبهوت کارش بودم که نفهمیدم چه جوری گیره ها را در می آورد.
بقیه گیره ها را با احتیاط و آروم بیرون کشید تا بالاخره موهام باز شد. اما هنوز عین چوب خشک بودند.
تشکری کردم و بلند شدم.
کیفم روی مبل، کنار امیر بود. گوشه ی مبل سه نفره نشستم و کیفم رو زیر و رو می کردم تا کش موهام را پیدا کنم. اما اینقدر کیفم شلوغ بود، که مجبور شدم محتویاتش رو بیرون بریزم. لابلای محتویات یه رژ و یه لاک صورتی و چند تا مداد بود، که وقت اومدن با عجله توی کیفم انداخته بودم.
همه اش روی مبل ریخت. من هم بی توجه به اونها مشغول پیدا کردن کش مو هام شدم. ناگهان دست امیر را دیدم که به سمت قوطی سفید رنگ رژ رفت و بَرش داشت.
چند لحظه بی حرکت موندم و نگاهم به دست امیر قفل شد.
درِقوطی را برداشت و قسمت پایینش رو چرخوند. رز قرمز رنگ نمایان شد. لبخندی زد و با شیطنت گفت
_ این چیه؟ با این خودت رو خوشگل می کنی؟
هر چی بد و بیراه بلد بودم به خودم دادم. آخه دختره احمق باید اینجوری کیفت رو بیرون بریزی؟
امیر با لبخند نگاهم می کرد و من لبم رو زیر دندونهام فشار می دادم.
بدون اینکه کش موهام رو پیدا کنم، وسایلم را داخل کیفم ریختم.
امیر هنوز داشت بارژ توی دستش بازی می کرد. خواستم اون فضا رو عوض کنم و حواس امیر را پرت کنم. صدایی صاف کردم و لب باز کردم
_ میگم... میشه...من را ببرید خونه؟
با تعجب نگاهم کرد
_ خونه؟ الان؟
_ آخه... موهام چسبیده، باید یه دوش بگیرم
حرفی نزد و فقط به اون قوطی سفید رنگ کذایی نگاه می کرد و باهاش بازی می کرد. باز لب زدم
_ آقا امیر؟
این حرفم نگاه تندش رو به همراه داشت. تهدید وار گفت
_ تو انگار امشب هوس کلانتری کردی ها
تازه یادم اومد، قرار بود دیگه باهاش راحت حرف بزنم. ولی هنوز این عادت سر زبونم بود.
حرفی نزدم و نگاهم رو ازش گرفتم. خودش را روی مبل سُرداد و بهم نزدیک شد.
رژ توی دستش رو نگاهی کرد و به صورتم نزدیک کرد. رژ رو محکم روی دماغم کشید و گفت
_نذار کار به کلانتری بکشه، بذار این مسئله را دو نفری حلش کنیم
با تعجب نگاهی به دست امیر کردم و دست روی دماغم کشیدم. دستم قرمز شد
_چه کار میکنید؟ امیرخا...
_نه انگار فایده نداره، باید اسمم رو یه جایی ثبت کنم تا تو برای همیشه یادت بمونه
یه دستش را پشت سرم گذاشت و با دست دیگه اش می خواست با همان رژ، روی پیشونیم بکشه
_ الان اسمم رو اینجا می نویسم که دیگه توی ذهنت حک بشه و یاد بگیری
سعی کردم خودم را کنار بکشم ولی فشار دست اون بیشتر بود. شروع کرد با رژ روی پیشونیم می کشید
کمی صدام بالا رفت
_ این کار رو نکنید. این پاک نمیشه
ولی اون گوش به حرفم نمی داد و کار خودش را میکرد.
انگشت اشاره اش را جلوی دهانش گرفت و آروم گفت
_هیس، صدات می ره بیرون ،حالا فکر میکنن داریم چه کار می کنیم
من نگاهش می کردم و اون دست بردار نبود و چند جای صورتم را رژ مالید.
دیگه هر دومون میخندیدیم. بالاخره از زیر دستش فرار کردم.
امیر خندید و گفت
_حالااگه جرات داری برو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز
من هم خنده ای کردم و به سمت آینه رفتم. اما با دیدن صورتم حسابی وا رفتم.
روی پیشونیم نوشته بود امیر. چند جای صورتم رو هم رنگی کرده بود. باز خندید و قیافه اش را مشمعز کرد و گفت
_ خیلی زشت شدی
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس