eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود یک ساعت بعد فریبا سفره ی ناهار را آماده کرد و همه مشغول کمک کردن شدیم. فخری خانم که حالاکمی راحت تر باهام حرف میزدی، به طرفم اومد و کمی نگاهم کرد _امیر خوابه؟ _بله، خیلی خسته بود خوابید _برو بیدارش کن، حتما بچم گرسنه است. بگو بیاد برای نهار ،چشم دست از کار کردن کشیدم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی به چهره ی غرق خواب امیر کردم. رفتم و کنارش نشستم و آروم صداش زدم _امیر ...امیر ولی خوابش سنگین بود و صدای من را نشنید. دستم رو روی سینه پهن و مردونه اش گذاشتم و آروم تکونش دادم. _امیر...امیر جان... بیدار شو تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من کرد و باز چشم هاش را بست و با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میومد لب زد _ جانم _پاشو دیگه فریبا سفره پهن کرده. پاشو بریم ناهار بخوریم دستی توی صورتش کشید و صدایی صاف کرد _ باشه الان میام همون جا نشستم تا بلند بشه و با هم بریم. دستش رو لای موهاش فرو برد و حسابی به همشون ریخت. با لبخند به قیافه به هم ریخته اش نگاه می کردم از جاش بلند شد و نشست ، سلام آقا، ساعت خواب کش و قوسی به بدنش داد _علیک سلام تو نخوابیدی؟ _ نه خوابم نمیومد امیر بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم وسرسفره نهار نشستیم. از نگاه‌های فریده معلوم بود از برادرش دلخوره اما حرفی نزد. اون شب خونه فریبا موندیم و قرار شد فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق به خونه ی دایی بریم. فریبا جای خواب هر کسی رو توی اتاق‌های دیگه آماده کرد و تشکی هم برای ما توی همون اتاق پهن کرد. امیر زودتر مسواک زد و به اتاق رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. اون دراز کشیده بود و من هم مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که چند تقه به در خورد. امیر به شخص پشت در اجازه ی ورود داد _بفرمایید در باز شد و چهره ی فخری خانم را دیدم. _ بیداری مادر؟ امیر به محض دیدن مادرش از جاش بلند شد و نشست. _آره بیدارم. بیا تو مامان فخری خانم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. کمی به ما نگاه کرد و رو به پسرش کرد _امیر جان، تو به فریده گفتی بچه‌ها نباید برند آرایشگاه؟ امیر که از خبرچینی فریده خوشش نیومده بود ، کلافه سری تکون داد _بله مامان جان من گفتم فخری خانم نیم نگاهی به من کرد _چرا مادر جان ،حالا من فرزانه را راضی می کنم که نره، ولی راحله عروسه، جلوی فامیل خوب نیست _ آخه مامان این مسئله چقدر مگه مهمه که از ظهر شماها درگیرش هستید! فخری خانم لبخندی به کلافگی پسرش زد و کمی جلوتر رفت ،برای شما ها مهم نیست، ولی برای خانم ها خیلی مهمه. پس فردا همین مسئله ی بی اهمیت سوژه میشه دست همه که فخری عروسش رو یه آرایشگاه نبرده امیر دستی لای موهاش کشید _ باشه مامان جان، حالا بعدا تصمیم می گیریم فخری خانم دیگه حرفی نزد. شب بخیری گفت و رفت. امیر نگاهی درمونده ای به من کرد _ میخوای باهاشون بری؟ لبخندی تقدیمش کردم _برای من مهم نیست، به فریده هم گفتم که خودم هم خیلی مایل به رفتن نیستم. اون سری هم توی آرایشگاه خیلی خسته شدم _ پس هیچی دیگه ،خودت هم که راضی نیستی، منتفیه رفتم و کنارش نشستم _ گفتم که برای من مهم نیست ولی انگار برای مادرت خیلی مهمه. اگه بگم من نمی خوام بیام یه وقت ناراحت میشه لبخندی روی لبش نشست _تو کاری به مامان نداشته باش، من خودم می دونم چه جوری باهاش حرف بزنم که ناراحت نشه بعد نگاهی به سر تا پام انداخت _ الان هم پاشو برو لباس راحت بپوش. با این شلوار که نمیتونی بخوابی از جام بلند شدم و از توی ساکم یه دست لباس راحت بیرون آوردم. ولی کجا باید لباس عوض کنم؟ خواستم از اتاق بیرون برم اما امیر زودتر از من بلند شد _من میرم آب بخورم، تو نمیخوای؟ _ نه ممنون نمیدونم واقعا تشنش بود یا باز رفت دنبال نخود سیاه. خیلی سریع لباس‌هام را عوض کردم و بافت مو هام رو باز کردم و شونه ای کشیدم. حسابی گرمم شده بود و با رد و بدل شدن هوا بین موهام حس خوبی بهم دست می داد. چند دقیقه گذشت و امیر با یک لیوان آب توی دستش برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت.تشنم نبود ولی دلم نیومد دستش را کوتاه کنم. لیوان رو ازش گرفتم و با لبخند ازش تشکری کردم و چند جرعه از آب خوردم.