#401
حدود یک ساعت بعد فریبا سفره ی ناهار را آماده کرد و همه مشغول کمک کردن شدیم.
فخری خانم که حالاکمی راحت تر باهام حرف میزدی، به طرفم اومد و کمی نگاهم کرد
_امیر خوابه؟
_بله، خیلی خسته بود خوابید
_برو بیدارش کن، حتما بچم گرسنه است. بگو بیاد برای نهار
،چشم
دست از کار کردن کشیدم و به سمت اتاق رفتم. نگاهی به چهره ی غرق خواب امیر کردم.
رفتم و کنارش نشستم و آروم صداش زدم
_امیر ...امیر
ولی خوابش سنگین بود و صدای من را نشنید. دستم رو روی سینه پهن و مردونه اش گذاشتم و آروم تکونش دادم.
_امیر...امیر جان... بیدار شو
تکونی خورد و نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من کرد و باز چشم هاش را بست و با صدایی که به زور از حنجره اش بیرون میومد لب زد
_ جانم
_پاشو دیگه فریبا سفره پهن کرده. پاشو بریم ناهار بخوریم
دستی توی صورتش کشید و صدایی صاف کرد
_ باشه الان میام
همون جا نشستم تا بلند بشه و با هم بریم. دستش رو لای موهاش فرو برد و حسابی به همشون ریخت.
با لبخند به قیافه به هم ریخته اش نگاه می کردم از جاش بلند شد و نشست
، سلام آقا، ساعت خواب
کش و قوسی به بدنش داد
_علیک سلام تو نخوابیدی؟
_ نه خوابم نمیومد
امیر بلند شد و با هم از اتاق بیرون رفتیم وسرسفره نهار نشستیم.
از نگاههای فریده معلوم بود از برادرش دلخوره اما حرفی نزد.
اون شب خونه فریبا موندیم و قرار شد فردا بعد از ظهر همگی به اتفاق به خونه ی دایی بریم.
فریبا جای خواب هر کسی رو توی اتاقهای دیگه آماده کرد و تشکی هم برای ما توی همون اتاق پهن کرد.
امیر زودتر مسواک زد و به اتاق رفت و چند دقیقه بعد هم من رفتم. اون دراز کشیده بود و من هم مشغول مرتب کردن وسایلم شدم که چند تقه به در خورد.
امیر به شخص پشت در اجازه ی ورود داد
_بفرمایید
در باز شد و چهره ی فخری خانم را دیدم.
_ بیداری مادر؟
امیر به محض دیدن مادرش از جاش بلند شد و نشست.
_آره بیدارم. بیا تو مامان
فخری خانم وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
کمی به ما نگاه کرد و رو به پسرش کرد
_امیر جان، تو به فریده گفتی بچهها نباید برند آرایشگاه؟
امیر که از خبرچینی فریده خوشش نیومده بود ، کلافه سری تکون داد
_بله مامان جان من گفتم
فخری خانم نیم نگاهی به من کرد
_چرا مادر جان ،حالا من فرزانه را راضی می کنم که نره، ولی راحله عروسه، جلوی فامیل خوب نیست
_ آخه مامان این مسئله چقدر مگه مهمه که از ظهر شماها درگیرش هستید!
فخری خانم لبخندی به کلافگی پسرش زد و کمی جلوتر رفت
،برای شما ها مهم نیست، ولی برای خانم ها خیلی مهمه. پس فردا همین مسئله ی بی اهمیت سوژه میشه دست همه که فخری عروسش رو یه آرایشگاه نبرده
امیر دستی لای موهاش کشید
_ باشه مامان جان، حالا بعدا تصمیم می گیریم
فخری خانم دیگه حرفی نزد. شب بخیری گفت و رفت.
امیر نگاهی درمونده ای به من کرد
_ میخوای باهاشون بری؟
لبخندی تقدیمش کردم
_برای من مهم نیست، به فریده هم گفتم که خودم هم خیلی مایل به رفتن نیستم. اون سری هم توی آرایشگاه خیلی خسته شدم
_ پس هیچی دیگه ،خودت هم که راضی نیستی، منتفیه
رفتم و کنارش نشستم
_ گفتم که برای من مهم نیست ولی انگار برای مادرت خیلی مهمه. اگه بگم من نمی خوام بیام یه وقت ناراحت میشه
لبخندی روی لبش نشست
_تو کاری به مامان نداشته باش، من خودم می دونم چه جوری باهاش حرف بزنم که ناراحت نشه
بعد نگاهی به سر تا پام انداخت
_ الان هم پاشو برو لباس راحت بپوش. با این شلوار که نمیتونی بخوابی
از جام بلند شدم و از توی ساکم یه دست لباس راحت بیرون آوردم. ولی کجا باید لباس عوض کنم؟ خواستم از اتاق بیرون برم اما امیر زودتر از من بلند شد
_من میرم آب بخورم، تو نمیخوای؟
_ نه ممنون
نمیدونم واقعا تشنش بود یا باز رفت دنبال نخود سیاه. خیلی سریع لباسهام را عوض کردم و بافت مو هام رو باز کردم و شونه ای کشیدم. حسابی گرمم شده بود و با رد و بدل شدن هوا بین موهام حس خوبی بهم دست می داد.
چند دقیقه گذشت و امیر با یک لیوان آب توی دستش برگشت. لیوان رو به سمتم گرفت.تشنم نبود ولی دلم نیومد دستش را کوتاه کنم. لیوان رو ازش گرفتم و با لبخند ازش تشکری کردم و چند جرعه از آب خوردم.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس