#404
نسترن که سعی می کرد خودش رو صمیمی نشون بده،
با لبخند به من دست داد و با وجود اینکه من هیچ عکس العملی نشان ندادم،
هر دو طرف صورتم را بوسید و من فقط به سلام و احوالپرسی کوتاهی اکتفا کردم.
به اجبار سر میز رو به روی نسترن نشستم.
فریبا هم کنارم بود. لبخندی زد و کل صورتم رو از نظر گذروند.
با خنده رو به فریده گفت
_بفرمایید فریده خانم ، راحله که آرایشگاه نرفته از من و تو هم خوشگل تر شده.
فریده که معلوم بود از آرایشش و هزینهای که بابتش داده راضی نبود،
با قیافه ی آویزون و ناراحت گفت
_ واقعا اگه میدونستم کارش خوب نیست من هم نمی رفتم. بیخودی کلی پول دادیم
با این حرفش و یادآوری جنگ اعصابی که سر این موضوع راه انداخته بود، خنده ام گرفت اما سعی کردم به روی خودم نیارم
همون موقع فخری خانم به جمعمون اضافه شد و کنار خواهرش نشست.
نسترن که موقعیت را مناسب دید، نگاهی به جمع کرد و گفت
_ آخی، راحله جان چرا آرایشگاه نرفتی؟ تو مثلا عروسی
با این حرفش بی اختیار نگاهم سمت فخری خانم رفت.
اون خیلی اصرار داشت به خاطر همین حرف و حدیثها همراه دخترهاش به آرایشگاه بروم و حالا اولین حرف را از دهن نسترن شنیده بود.
نگاه سنگین و از روی دلخوری به من می کرد و این برای من خیلی بد بود.
چون اصلا دلم نمی خواست بهونه ی جدیدی باعث خراب شدن رابطه مون بشه.
حسابی از دست نسترن حرصی شده بودم. اون با این حرفش باعث دلخوری فخری خانم از من شده بود.
نیم نگاهی به فریبا کردم ،مشغول کلنجار رفتن با پسرش بود و من توی دلم بهش غر می زدم
آخه تو که میدونی دخترخاله ات دنبال بهونه اس، اصلا چه لزومی داشت جلوی این، بحث آرایشگاه رو پیش بکشی.
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس