eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
بی تفاوت از کنارشون رد شدم. چند تقه به در حمام زدم و لباس‌های امیر را دستش دادم. بعد از چند دقیقه، لباس پوشیده از حمام بیرون اومد و در حالی که با یه دستش موهاش رو خشک می کرد، لباس های قبلیش رو به دستم داد _پیرهنت رو بشورم؟ _ نه لازم نیست، لباس دارم بذارش تو‌چمدون خونه می شورم وارد اتاق شدم. شلوار جینش رو به چوب لباسی آویزون کردم و پیرهنش رو جدای بقیه لباس هاش گذاشتم. امیر هم پشت سرم وارد اتاق شد. _ من می خوام بخوابم، یکی دو ساعت دیگه بیدارم کن امیر خوابید و من هم از اتاق خارج شدم. نسترن و فرزانه هنوز با هم بحث می کردند. اصلا حس خوبی از این ارتباط دختر خاله ها نداشتم. حس می کردم فرزانه ساده است و به راحتی خام حرفهای نسترن میشه. با اینکه کارهای این دو تا حس کنجکاویم را تحریک کرده بود، ولی بیخیال شدم و توجهی بهشون نکردم. دو ساعت بعد خواستم به سمت اتاق امیر برم که زن دایی صدام زد _ راحله جان، _بله _امیر بیدار شده؟ _دارم می رم بیدارش کنم _ من دستم بنده عزیزم، دوتا چایی برای خودت و امیر بریز، _ چشم زن دایی، ممنون با سینی حاوی دو تا لیوان چای وارد اتاق شدم اما هنوز خواب بود. آروم صداش زدم، بیدار شد. نگاهی به موهای به هم ریخته اش کردم و لبخندی زدم _سلام خوب خوابیدی _ سلام آره ،بعد از یه دوش آب خنک یه خواب دو ساعته خیلی چسبید _پس سرورم بلند شید یه لیوان چایی هم نوش جان کنید تا عیشتون کامل بشه خندید و نشست. لیوان چایی رو دستش دادم، نگاهی به لیوان کرد و‌قیافه ی متفکر به خودش گرفت _با اینکه عیشمان کامل نمیشود ناگهان دستش را زیر چونه ام گرفت و سرم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت. حسابی از کارش جا خوردم. اما اون می خندید _ الان دیگه کامل شد لب به دندان گرفتم و انگشتم رو روی جای بوسه اش گذاشتم و سر به زیر انداختم. این بار امیر لیوان دیگه ای رو از توی سینی برداشت به دستم داد _نمی خواد خجالت بکشی، چاییت رو بخور لیوان رو از زدستش گرفتم. چند دقیقه بعد،چند تقه به در خورد و صدای فریده را شنیدم. _ داداش بیداری؟ _ بیا تو فریده در را باز کرد. نگاهش بین من و امیر و سینی چای چرخید _ مزاحم شدم؟ _آره مزاحم، بیا تو فریده در حالی که آروم وارد اتاق شد، می خواست وانمود کنه که هنوز از امیر دلخوره. پشت چشمی براش نازک کرد و‌گفت _ما داریم میریم خرید، گفتم اگه صلاح میدونید اجازه بدید راحله هم با ما بیاد امیر که حالا حسابی سرحال شده بود، بدش نمیومد سر به سر خواهرش بذاره _نه صلاح نمی بینم فریده نگاه درمونده ای به برادرش انداخت _ داداش مامان بابا هم هستند دیگه _ همینکه گفتم ،به محمدم سپردم نذاره بری فریده که حسابی قیافه اش آویزون شده بود،خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد و ترجیح داد تو سکوت اتاق را ترک کنه. تا به سمت در رفت،صدای خنده ی امیر بلند شد _ خیلی خوب آبجی بد اخلاقه، همه با هم میریم فریده بالا فاصله برگشت و با لبخند پهنی لب زد _ واقعا میاید داداش؟ امیر هم سرش رو به علامت مثبت تکون داد. _پس من میرم آماده بشم فریده رفت و همگی به غیر از خانواده دایی آماده رفتن به بازار شدیم. امیر هم لباس پوشیده بود تو‌اتاق دنبال چیزی می گشت _ چی شده امیر، دنبال چی می گردی؟ _ گوشیم رو ندیدی؟ _ نه، کجا بوده؟ _همیشه میذاشتم توی جیب شلوارم همه جای اتاق رو دوتایی گشتیم اما پیدا نشد. امیر سراغ گوشیش رو از بقیه هم گرفت و همه تو کل خونه دنبال گوشی گشتیم و فایده ای نداشت _ آخرین بار کی دستت بود؟ امیر به پدرش نگاهی کرد _ نمی دونم بابا، ولی تو‌ماشین دستم بود _تو‌دفتر معظمی به حاج فتاح زنگ زدی، اونجا نذاشتی؟ امیر کمی فکر کرد لب زد _ نه فکر نکنم، برم توی ماشین رو یه نگاه بندازم شاید اونجا باشه چند دقیقه بعد امیر برگشت. گوشیش تو‌ماشین هم نبود. حدود نیم ساعتی همگی بسیج شدیم و دنبالش گوشی می گشتیم. قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. امیر که از گشتن نا امید شده بود رو به مادرش کرد _مامان شماها برید ،من برم دفتر معظمی شاید اونجا گذاشته باشم _ بخوای بری و برگردی بیشتر از دو سه ساعت طول میکشه نگاه امیر به سمت پدرش رفت _دیگه چاره ای نیست، چند تا چیز مهم تو گوشیم دارم باید پیداش کنم امیر آماده ی رفتن شد و قبل از رفتن به طرفم اومد _راحله جان، بمون تا خودم بیام بعد باهم میریم _ باشه من میمونم تا برگردی امیر رفت و بقیه هم به مقصد بازار راهی شدند. من هم همراه خوانواده ی دایی،خونه. موندم.
از اینکه برای اولین بار درخیابان های شهر غریب قدم می‌زدم، کمی استرس گرفته بودم. راه پارک را پیش گرفتم و تا به پارک برسم، چند بار دیگه به امیر زنگ زدم اما بی نتیجه بود. بالاخره رسیدم و‌ دنبال مجسمه سفیدی که امیر گفته بود، گشتم. از همونجا سه تا مجسمه ی بلند رو با فاصله زیاد از لابلای درخت ها دیدم و از بین اونها به سمت مجسمه ی سفیدرنگ رفتم. این قسمت از پارک، خلوت تر از جاهای دیگه بود. نیمکتی کنار مجسمه بود. همونطور که امیر خواسته بود، اونجا نشستم. از حضورم توی پارک استرسم بیشتر شده بود. باز هم شماره امیر را گرفتم و همچنان خاموش بود. چند دقیقه ای همون جا نشستم. نیمکتی روبه روی من بود که مرد جوانی با پیراهن آبی روشن و شلوار جین سفید روی اون نشست. اولش اهمیتی برام نداشت. بعد متوجه نگاه‌های مستقیمش به خودم شدم. کلافه از جام بلند شدم و کمی همون اطراف قدم زدم و اون نگاهش هنوز به من بود. کاش میشد جای دیگه ای بشینم. ولی امیر گفته بود همون جا باشم. اگه از اینجا دور بشم ممکنه هر لحظه بیاد و دنبالم بگرده، پس سعی کردم بی تفاوت باشم و همونجا بمونم. حدود یک ربعی گذشته بود و از امیر خبری نشد. گاهی نگاهم سمت مردم روبروم می رفت. حالا دیگه با لبخند نگاهم می کرد. تا بالاخره گوشیش زنگ خورد و در حالی که با گوشیش صحبت می کرد، از جاش بلند شد و قدم زنان از من دور شد. نفس راحتی کشیدم ولی هنوز از نیومدن امیر ناراحت بودم. اون همه اصرار کرد بدون خودش حتی با خواهرهاش جایی نرم و حالا ازم خواسته تنها توی پارک بنشینم و هنوز خودش پیداش نشده بود. از این کار امیر حرصم گرفته بود. زمان می گذشت و من همونجا منتظر بودم و سعی می کردم به رهگذر های اطرافم نگاه نکنم تا مزاحمتی برام پیش نیاد. در حالی که نگاهم به روبرو بود، حضور کسی را کنار نیمکت حس کردم. تا سر چرخوندم، اون طرف نیمکت نشست. همان مرد جوان بود و سعی داشت خودش رو با روزنامه توی دستش مشغول نشون بده. کمی با تعجب و خیره نگاهش کردم و کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم. چادرم را جمع کردم و بلند شدم که با صداش لحظه ای سرجام میخکوب شدم _ کجا میری خانم خوشگله، قدم ما شور بود؟ اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست همونوقت چیزی بهش بگم، ولی ترجیح دادم توی این موقعیت با این آدم دهن به دهن نشم. یک قدم به جلو برداشتم که صداش رو دقیقا از پشت سرم شنیدم. تو فاصله خیلی نزدیکی پشتم ایستاده بود _ بشین دیگه، می خوام یکم باهم حرف بزنیم. سر چوندم و نگاه پر از غضبی بهش انداختم ولی اون با خونسردی لبخند زد _ چه چشم های قشنگی. بیا بشین یه کم حرف بزنیم ببینم صدات هم به قشنگی چشمات هست؟ اون می گفت و من از پلیدی آدم رو به روم حالت تهوع گرفته بودم. فقط تلاش می‌کردم جوابش را ندم. این بار محکم تر از قبل قدم برداشتم که هیکل مردونه ای مانع از ادامه راهم شد و حسابی جا خوردم. نگاه متعجبم را از سینه تا صورتش کشیدم و با دیدن چهره اش تمام وحشت دنیا به قلبم نشست. این چهره برام آشنا بود. این چشم های دریده آشنا بود. این نگاه بی شرم آشنا بود. همون حالت نگاه ،همون چهره ی خبیث. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم و اون جلوتر اومد. اون روز اولی که جلوی در خونه دیدمش، اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینجوری دنبالم باشه. این همون موتورسوار مزاحم بود. مستقیم توی چشمهای وحشت زده ام نگاه می کرد. لبخند خبیثانه ای زد _چرا گوش به حرف نمیدی دخترکوچولو؟ مگه بهت نمیگه بشین؟