eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
نرگس خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. _ راحله جان، معلوم نیست امیرکی برمیگرده. برو لباستو عوض کن بیا میوه بخور سری تکون دادم _چشم، دست شما درد نکنه داخل اتاق رفتم چادر و مانتوم رو با چادر رنگیم عوض کردم و از اتاق خارج شدم . چند دقیقه کنار هم به صحبت کردن و میوه خوردن گذروندیم. یک ساعتی از رفتن امیر می گذشت که تلفن خونه ی دایی زنگ خورد. سپیده گوشی را برداشت _ الو _سلام عمه جون نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد _ نه هنوز خبری نشده، امیر هم نیومده _ باشه میگم _ممنون خداحافظ گوشی رو گذاشت و به سمت ما آمد، نگاهش را به من داد _ عمه فخری بود، سراغ امیر را گرفت و گفت بهت بگم هنوز همین مغازه‌های اطرافند. گفت اگه امیر اومد زود برید بهشون می رسید _ باشه ،هنوز که خبری ازش نیست چیزی نگذشت که تک بوق پیامک گوشیم را از سمت اپن شنیدم. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. گوشی رو برداشتم، شماره ی امیر بود _سلام‌عزیزم، گوشیم پیدا شد ولی شارژ ندارم الان خاموش میشه. من نزدیک خونه دایی هستم. اینجا ترافیک سنگینه دیگه جلوتر نمیام. تو بیا توی پارک سر خیابون منم میام اونجا چند با پیام رو خوندم . پارک خیلی دور نبود، ولی انگار این حرف از امیر بعید بود. قبلا کلی سفارش کرده بود که تنها جایی نرم. پیامی براش دادم تا مطمئن بشم _ سلام، تنها بیام پارک؟ بعد از چند دقیقه پاسخ داد _ آره عزیزم راهی نیست. منم دارم میرسم، برو کنار اون مجسمه سفید روی نیمکت بشین تا من بیام باز کمی به پیام نگاه کردم و با تردید نوشتم _ باشه الان میام گوشی روی اپن گذاشتم و رو به نرگس خانم کردم _ زندایی، امیر پیام داده گوشیش رو پیدا کرده. گفت برم پارک سر خیابون، خودش هم اونجاست. من دیگه میرم زن دایی بلند شد و چند قدم به طرفم اومد _می خوای بری؟ پارک رو بلدی با کمی تعلل گفتم _آره.. آره میدونم کجاست _ باشه عزیزم برو، ببخشید اگه کار نداشتم همراهت میومدم واقعا هم دوست داشتم یکی باهام بیاد ولی دیگه زن دایی این رو‌گفت و منم چیزی نگفتم. لبخندی زدم و سری تکون دادم. به طرف اتاق رفتم و آماده شدم. ولی نمی دونم چرا نگران بودم. شاید به خاطر اینه که برای اولین بار که اینجا تنها بیرون میرم. هنوز توی رفتن و نرفتن مردد بودم. ولی چاره ای نبود. از اتاق بیرون زدم و گوشی رو داخل کیفم گذاشتم. از خانواده دایی خداحافظی کردم. از خونه بیرون زدم و جلوی در آسانسور ایستادم. در باز شد و سوار شدم. انگار دلم به رفتن راضی نبود. اصلا چرا امیر ازم خواست تنها برم؟ فاصله پارک تا اینجا فقط یه خیابونه. میتونست این مسیر رو هم بیاد. تو‌ذهنم کشمکش عجیبی بود. باید بگم بیاد خونه. وقتی از آسانسور پیاده شدم باز پیام دادم _ امیر جان میشه بیای خونه دنبالم؟ من دم در ایستادم چند دقیقه توی پارکینگ قدم زدم اما جوابی نیومد. از صفحه ی پیام بیرون اومدم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و کسب تکلیف کنم. شماره امیر را گرفتم و منتظر وصل شدن تماس موندم. صدایی از اون طرف خط توی گوشم پیچید _ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد... گفته بود گوشیش داره خاموش میشه، چقدر هم بد موقع خاموش شده. باز چند دقیقه همون جا موندم. اصلا نمیرم وقتی ببینه توپارک نیستم خودش میاد خونه دنبالم. ولی من بهش گفتم میام. اگه توی پارک منتظر بمونه، اگه دنبالم بگرده ونگران بشه؟گوشیش هم که خاموشی نمیتونه زنگ بزنه. کلافه شدم و‌پوفی کردم. بالاخره خودم را از این کشمکش‌ها رهاکردم و دلم را یک دل کردم و از در خونه بیرون زدم.
از شدت ترس تمام تنم می لرزید. بغض کرده بودم و با صدای لرزان و پر از حرص لب زدم _تو کی هستی عوضی؟ با من چه کار داری؟ برو کنار می خوام برم نیم نگاهی به مرد پشت سرم کرد و لبخندش پهن تر شد _من که کاریت ندارم،می گم بمون تا شوهرت بیاد دنبالت ،بعد برو. مگه همین جا قرار نداشتید؟ اصلا حرف هاش رو نمی فهمیدم. این از کجا میدونه؟ نکنه بلایی سر امیر آورده باشه، اشکم جاری شد _ امیر کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی آشغال اخم‌هاش درهم شد و کمی جلوتر اومد و با عصبانیت گفت _کولی بازی در نیار ،الان همه صدات رو می شنوند. ما با امیر جونت کاری نداریم .همینجا بمون تا بیاد دنبالت ترسم چند برابر شد اما با حرفی که زد،فکری از ذهنم گذشت. باید از یکی کمک بگیرم.بدون اینکه سر تکون بدم چشمههام رو به اطراف چرخوندم. زن و شوهر میانسالی داشتند قدم می‌زدند به ما نزدیک می شدند. کمی صدام رو بلند کنم حتما می شنوند. اما نمی دونم اون عوضی چی توی صورتم دید که برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اون زن و مرد، ذهنم رو خوند. باز من نزدیک تر شد و این بار با حرص و تهدید بیشتری لب زد _کار احمقانه‌ای بکنی همین جا می کشمت. بلافاصله دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با فشار انگشتش، چاقوی ضامن‌دارش رو جوری کنار پاش باز کرد که فقط من و اون می دیدیم. چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد یک لحظه نفسم بند اومد . بی اختیار هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گرفتم. دیگه توان مقابله نداشتم به التماس افتادم و با گریه گفتم _ آقا توروخدا ...بذارید من برم... آخه با من چه کار دارید؟ سرش را پایین آورد _گفتم که کاریت نداریم. اگه دوست داری زنده برگردی خونه تون عادی رفتار کن تا توجه کسی را جلب نکنی وگرنه همین جا تیکه تیکه ات می کنم. هیچی نگفتم و تو همون حال فقط نگاهش کردم و اشک مثل سیلاب از چشمهام روون بود. چاقو به بازوم چسبوند و با حرص لب زد _پاک کن اشکات رو تا نزدم ناکارت کنم _چ.. چشم... چشم برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم، سریع اشک هام رو پاک کردم ولی فایده ای نداشت. به کمتر از ثانیه دوباره جاش تو‌صورتم پر می‌شد. دست آزادش رو جلو آورد و با یه حرکت کیفم رو قاپ زد. محتویاتش رو زیر و رو کرد و گوشیم رو بیرون آورد و صفحه اش رو روشن کرد بعد گوشی رو به سمتم گرفت _ رمزش؟ من فقط نگاهش می کردم. باز چاقو رو به بازوم چسبوند _ کری مگه؟ رمزش?