#416
چند دقیقه اون خانم حرف زد و التماس کرد و من به این فکر می کردم که چرا تو این چند ساعت، امیر از من خبری نگرفته؟ چرا هنوز گوشیش خاموشه؟ الان باید چه کار کنم؟ باید به کی خبر بدم؟
تو همین حال بودم که دوباره در اتاق باز شد و همون پرستار با همون مامور وارد شدند. دیگه اون سرباز و مردی که فهمیده بودم راننده اس از همراهش نبودند.
پرستار جلوتر اومد و دستی روی سرم کشید
_عزیزم نترس، اینجا همه نگران تو هستند. با این آقا همکاری کن تا خانواده ات رو پیدا کنیم
سرم را به علامت تایید تکون دادم. پرستار نگاهی به مامور کرد و از من فاصله گرفت. مامور جلوتر اومد
_ الان که خوبی دخترم ؟
حرف زدم برام سخت بود و با تکون سر جواب میدادم
_ شما یه شماره به من دادی و گفتی مال نامزدته، امیر مستوفی.
کاغذی رو جلوی روم گرفت
_ یه بار دیگه نگاه کن ببین شما را درست دادی؟ همینه؟
شماره ای که نوشته بود را نگاه کردم و با حرکت سرم جواب مثبت دادم.
_ دخترم، تو این چند ساعت من چندین بار با این شماره تماس گرفتم ولی خاموشه، از مادرت یا یکی از اقوامت یه شماره به من بده
_ من ...تهران... کسی رو ...ندارم
_ یعنی چی؟ مسافری؟
_ب..بله
_خب تنها که نیومدی تهران، تنها اومدی؟
_نه ...با خانواده ی ... نامزدم.. اومده بودیم... عروسی
_خیلی هم عالی، پس شماره ی یکی از اعضای خانواده نامزدت رو بده،
_ شماره ی ... خواهرهای... نامزدم.. توی گوشیم بوده... گوشیم رو ازم دزدیدن
_دزدیدن ؟کجا ؟
_تو ...پارک
مرد درجه دار نفسش را عمیق بیرون داد و ادامه داد
_ یعنی غیر از شماره ی نامزدت، شماره هیچ کدومشون رو حفظ نیستی؟
_ نه
_آدرس چی؟ گفتی اومده بودی برای عروسی. از خانوادهای که رفتی عروسیشون، از اونها آدرس یا شماره ای نداری؟ تا ما از طریق اونها نامزدت رو پیدا کنیم؟
سرم را به علامت نه تکون دادم.
_ نه... من از ...شهرستان... با ماشین نامزدم ..مستقیم اومدم.. خونه ی دایی نامزدم.. هیچ جا رو هم بلد نیستنم
_پس خانواده ی خودت شهرستان اند؟
_بله
_ از خانوادت آدرسی و نشونه ای بده
اصلا دلم نمیخواست مامان با خبر بشه. سکوت کردم و چیزی نگفتم
_ دخترم همیشه که نمیتونی سکوت کنی، ما هم نمی تونیم اینجوری رهات کنیم. بالاخره باید یکی بیاد اینجا دنبالت. برای خودت بهتره که حرف بزنی
باز غده های اشکیم تحریک شد و چشمهام را پر از آب کرد.
_ نمی خوام... مامانم بفهمه
_چرا؟ بالاخره که باید بفهمه. تو میگی گوشیت رو دزدیدند،ممکنه مامانت تا الان چندین بار به گوشیت زنگ زده باشه. حتما کلی نگران شده. این جوری مادرت هم از نگرانی در میاد
با فکر این که آخرین بار گوشیم رو دست امیر دیدم، هیجان زده لب باز کردم
_به شماره ی خودم زنگ بزنید. گوشیم دست نامزدم بود
_تو که گفتی دزدیدند
_دزدیده بودند ولی انگار نامزدم پیدا کرده
_ باشه شماره رو بگو
شماره خودم را گفتم و باز یادداشت کرد و با گوشی خودش تماس گرفت.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و قلب من به تپش افتاده بود.
امیر جواب بده، امیر گوشی را بردار. با صدای مامور انگار تمام دلم ریخت
_الو سلام ببخشید مزاحمتون شدم
همینطور که با گوشی حرف میزد از اتاق بیرون رفت و من دیگه چیزی نشنیدم و فقط توی دلم دعا می کردم که امیر زودتر بیاد .
چند دقیقه بعد مامور به اتاق برگشت و گوشی را سمت من گرفت
_گوشیت دست برادرته، بیا باهاش حرف بزن تا از نگرانی در بیاد
نگاه متعجبم بین دست و صورت مامور چرخید
_برادرم ؟
_آره بگیر
گوشی را با تردید ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و لب باز کردم
_ الو
چند لحظه فقط سکوت بود و بعد صدایی که تمام وجودم را به رعشه در آورد
_سلام دخترک، چه خوب که هنوز زنده ای، نسترن می گُ...
حرفش رو خورد و دوباره ادامه داد
_دَم پارک دیدم که تصادف کردی، نگرانت بودم. راستی ببخشید امروز یکم اذیت شدیا، فعلا بای
صدای کوروش بود، همون صدای نحس.
کوروش بود که با لحن پیروزمندانه این حرفها را زد.
اما اون گفت نسترن. خدای من یعنی تمام این ماجرا زیر سر نسترن بوده؟ چرا من نفهمیدم؟ چرا اصلا بهش فکر نکردم ؟ اصلا چرا نسترن باید با من این کار رو بکنه؟
_چی شد؟باز که داری گریه می کنی حالت بد میشه ها
صدای ماموربود که گوشی رو از دستم گرفت و روی صفحه نگاهی کرد
_ چرا قطع کردی؟ میاند دنبالت؟
من فقط اشک می ریختم و جوابی نداشتم که بدم. باز همون شماره را گرفته و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_چرا خاموش کرد؟ مگه برادرت نبود؟
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس