eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
بین گریه ها و ترسی که به دلم افتاده بود، لب زدم _ نه ...برادرم نبود... همون کسیه که گوشیم را دزدیده مامور با کلافگی سری تکون داد _ دخترم من که نمیفهمم چی میگی. اول گفتی گوشیت رو دزدیدند، بعد میگی دست نامزدته،حالا باز می گوشیت دست کسیه که دزدیده‌. میشه درست حرف بزنی من بفهمم ماجرا چیه صدای گریه ام کمی بلند شد باالتماس گفتم _نمیدونم... باور کنید خودم هم نمیدونم ماجرا چیه _خیلی خب، الان فقط یه شماره به ما بده. شماره ای که ازش مطمئن باشی دیگه چاره ای نبود. باید به یکی خبر می دادم. با این اوضاع نمی تونم تنها توی این شهر غریب منتظر امیر بمونم. با نا امیدی به مرد رو به روم نگاه کردم _ شماره ی داییم رو میدم کمی در سکوت نگاهم کرد _اون دیگه مطمئنه؟ حتما جواب می ده ؟ _بله، فقط شهرستانند، تا برسند اینجا چند ساعتی طول می کشه _ اشکالی نداره بگو شماره دایی را گفتم و یادداشت کرد و بلافاصله زنگ زد و من با بغض گلو گیر و چشمهای پرآب نگاهش می کردم. تصور اینکه مامان و دایی وقتی ماجرا را بفهمند، چه حالی می شند، دلم را به درد می‌آورد. بالاخره صدای مکالمه مامور رو شنیدم _الو، آقای افشار؟ _ آقای افشار، شما خانمی به نام راحله می شناسید؟ باز قدم زنان از اتاق بیرون رفت و من موندم و سیل اشک روان روی صورتم. همون موقع، خانمی که گفته بود زن اون راننده است، با چند تا آب میوه وارد اتاق شد. گریه ام شدت گرفته بود و درد تمام بدنم بیشتر شده بود. تازه اون موقع بود که متوجه سنگینی دست راستم شدم و نتونستم تکونش بدم. نگاهی به دستم کردم، توی قالبی از گچ بود. درد داشتم، دستم، پام، سرم و کم کم درد همه ی وجودم را گرفت و ضعف شدید تو کل بدنم حس کردم. اون خانم سعی می کرد آرومم کنه اما موفق نشد. از اتاق بیرون رفت و با پرستار سرنگ به دست وارد اتاق شد. پرستار بدون معطلی محتویات سرنگ توی دستش رو توی سرمی که چند لحظه پیش بسته بود، خالی کرد و باز جریان سرم توی دستم را باز کرد. _ آروم باش عزیزم ،این درد طبیعیه. دستت از چند جا شکستگی داشته. ساق پا و سرت هم بخیه خورده. یه کم طاقت بیار بهتر میشی چند دقیقه ای گذشت و سنگینی عجیبی روی چشم هام حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای همون خانوم چشم باز کردم. _ دخترم بیدار شو ،باید یه چیزی بخوری آروم چشمام رو باز کردم و به کمک اون خانم کمی از آبمیوه ای که آورده بود را خوردم. چیزی نگذشت که در اتاق باز شد و مریض دیگه ای رو به تخته کنارم منتقل کردند. خانم جوانی بود که چند نفر همراه داشت. بین اون چند نفر، مرد جوانی که ظاهراً همسرش بود نگران نگاهش می کرد و صداش می زد. و دو تا خانم دیگه هم مثل پروانه دور اپن تخت می چرخیدند. خیلی دلم گرفت. من اینجا، تو شهر غریب، تنها، حتی یه أشنا هم کنارم نیست. امیر کجاست؟ یعنی تو همه ی این مدت سراغی از من نگرفته؟ یاد حرف هایی که توی پارک می زد، افتادم. یادضربه ای که به صورتم خورد و باز اشک و بازاشک. کاش مهلت حرف زدن داشتم. شاید... شاید فکر میکنه بهش خیانت کردم و دیگه از چشمش افتادم. اما هر چه هم ازم دلخور و ناراحت باشه، حق نداره زنش رو توی شهر غریب تنها بذاره. دلم از امیر گرفت. چرا خبری ازش نیست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه تو اون درگیری آسیب دیده باشه. با یاد آوری حرفهای کوروش و چاقویی که تو دستش دیده بودم، دلخوریم از امیر تبدیل به نگرانی شد. تو همون حال آروم اشک می ریختم که در اتاق به شدت باز شد چهره ی نگران و مضطرب زن و مردی را دیدم که ناباورانه نگاهم می کردند. چند لحظه نگاهم به نگاهشون گره خورد و بعد با تمام بغض و صدای لرزانم آروم باز کردم _ مامان