#424
یک ساعت بعد دایی با خریدهایی که برای مامان کرده بود، برگشت.
این بار می خواست با عجله از خونه خارج بشه که صداش زدم
_ دایی چی شد؟ زنگ زدی؟ رفتی خونه ی فریده؟
دایی رو به در ایسستاد و اصلا نگاهم نمی کرد. چند دقیقه همون جا موند و نفسش را سنگین بیرون داد و خیلی بی تفاوت لب زد
_ زنگ میزنم حالا
اصلا دلیل این نوع رفتار دایی رو نمی فهمیدم. چرا اینقدر خونسرد و بی تفاوت رفتار میکنه؟ اصلا حال من براش مهم نیست. نگرانی من رو میبینه و کاری نمی کنه. از دایی بعیده، ولی چرا اینجوری شده؟
از رفتار دایی خیلی ناراحت شدم و بغض کردم. دایی به سمت در رفت که با صدای پر از بغض لب زدم
_ دایی اگه برات زحمته،اگه سختته، اگه وقت نمیکنی، شماره ی آقا مستوفی را بده خودم از خونه بهش زنگ میزنم
نگاه تند دای به طرفم برگشت و با کلافگی گفت
_زنگ بزنی که چی؟ چرا اینقدر بیخودی اصرار می کنی؟
اصلا انتظار این رفتار را از دایی نداشتم و فقط نگاهش کردم
_رحمت!
خاله بود که شاکی دایی رو صدا زد.
همنطور به دایی نگاه می کردم و بعد از چند دقیقه با فشار بغض، لب باز کردم
_دایی اصرار من بیخودیه؟ این که می خوام بدونم امیر چرا من رو تو اون حال رها کرده و هیچ خبری ازش ندارم، بیخودیه؟ من نگرانم دایی. همه فکرو ذکرم شده امیر. از نظر شما نگرانی من بیخودیه؟
دایی که از رفتارش پشیمون شده بود، چند لحظه چشم هاش را بست بعد نگاهم کرد. آروم به سمتم اومد و کنارم روی زمین زانو زد و درمونده نگاهم کرد. لحنش آروم شده بود
_نه دایی جان، نگرانیت بیخود نیست، می فهمم چی میگی ولی من الان بیشتر نگران خودتم.
_ من امیر رو ببینم حالم خوب میشه
دایی نگاهش رو ازم گرفت و چنگی لای موهاش کشید
_ باشه، خیلی خب. من دارم یه سر میرم خونه، ببینم میتونم خبری از خانواده مستوفی بگیرم یا نه
این رو گفت بلافاصله بلند شد
_ رحمت صبر کن منم اماده بشم باید بیام خونه ،بعد دوباره برمیگردم
دایی به زندایی که گوینده این حرف بود نگاهی کرد و سری تکون داد و از خونه خارج شد.
زندایی هم آماده شد و بعد از عذر خواهی از من و خاله رفت و گفت یکی دو ساعت دیگه بر می گرده.
هنوز تو فکر رفتار دایی بودم. دیگه دارم مطمئن میشم دایی یه چیزی رو میدونه و از من پنهان می کنه.
هنوز تو حال خودم بودم که خاله با لیوان آبمیوه و بسته ی قرص توی دستش کنار نشست و مهربون نگاهم کرد
_ راحلع جان،وقته قرصهاته
به کمک خاله دارو خوردم و خوابیدم. حس می کنم نگاههای خاله هم یه جوریه. انگار همه چیزی می دونند و به من نمی گند.
اینقدر به رفتارهای اطرافیانم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای زنگ آیفون چشم باز کردم.
خاله گوشی رو برداشت
_کیه
_بله همین جاست...شما؟
نیم نگاهی به من و رضا کرد و با تردید لب زد
_ خواهش می کنم... بفرمایید
و دکمه ی آیفن رو فشار داد و رو به من کرد
_یه خانمیه، انگار مامانت رو میشناسه ولی خودش رو معرفی نکرد
سر چرخوندم و به رضا نگاه کردم
_ رضا جان ببین کیه
_ چشم آبجی
رضا بیرون رفت و چیزی نگذشت که به سرعت وارد خونه شد
_ آبجی، فخری خانمه
با حرف دلم هری ریخت
_فخری خانم؟
خاله نگاهی به من کرد
_فخری خانم کیه؟
_ما... مادر..امیر
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس