eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه حرف عمل دست من، شده بود موضوع بحث اهالی خونه. با پیشنهاد خاله ملیحه گزینه ی تهران منتفی شد و مامان راضی شد چند روز دیگه به اصفهان بریم و توی یکی از بیمارستان ها تشکیل پرونده بدیم و زیر نظر دکتر باشم. ده روز از اون روز جهنمی گذشت. ده روز تو بی خبری از امیر عزا گرفته بودم. ده روز می گذشت و روزها روی دور شمارش معکوس، برای پایان دادن به محرمیت من و امیر افتاده بود. ده روز مثل مرغ پرکنده بی قرار امیر بودم و کارم شده بود التماس کردن به دایی که خبری از امیر برام بیاره. و دایی هم هر بار با بی خبری برمی‌گشت. زخم دلم هر لحظه عمیق تر می شد و زخم جسمم رو به بهبود بود. به توصیه ی پزشک، یکی دو روزی بود که کمی توی خونه قدم می‌زدم. هوا رو به خنکی عصر یک روز تابستانی می رفت. مامان مثل همیشه برای انجام کارهای اعظم خانم به خونه آقای صادقی رفته بود. خاله برای ادای نذری که داشت، هم همراه پسرش و زن دایی به امامزاده رفتند. دایی هم خسته از کار روزانه، توی اتاق خوابیده بود. تو این مدت خیلی وقت ها حس می‌کردم ریه هام برای دریافت اکسیژن، تلاش کافی نمی کنند و نفسم تو قفسه سینه ام تنگ می شد دلم هوای آزاد می خواست و دوست داشتم از چهار دیواری خونه بیرون بزنم. رضا رو دیدم که توپ به دست از اتاق وارد هال شد _کجا میری رضا جان؟ _ می خوام تو حیاط بازی کنم کمی فکر کردم و لب زدم _ داداشی، میای کمکم کنی من هم بیام تو حیاط؟ حوصله خونه رو ندارم رضا به طرفم اومد و دستم رو گرفت و آروم از جام بلند شدم و قدم زنان به سمت حیاط رفتم. رضا مشغول بازی با توپش بود و من هم به کمک عصایی که دایی برام تهیه کرده بود، آروم توی حیاط قدم میزدم. با دیدن گلهای کنار حیاط، خاطراتم با امیر رو مرور می کردم و دور از چشم برادرم اشک می ریختم. صدای زنگ آیفون از هال به گوشم رسید و چند ضربه ای که به در خورد. کمی صدام را بلند کردم _ رضا جان در می زنند، حتماً خاله اینا برگشتند _ الان باز میکنم رضا رفت و من هم اونجا با خاطراتم سرگرم بودم. با صدای مردونه ای چشم از بوته های گل گرفتم و به سمت صدا سر چرخوندم. عمو احمد رو در کنار رضا دیدم که وارد حیاط شد. حضور عمو کمی برام تعجب آور بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و عمو هم دیگه به من رسیده بود. _ سلام عمو جون، خوش اومدید این را گفتم اما با دیدن چهره اش ترسی به دلم افتاد. هیچ وقت خنده ی عمو رو ندیده بودم، اما امروز چهره اش رنگ خشم داشت. با حرص لب باز کرد _چه سلامی، چه علیکی دختره بی حیا با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم و آروم لب باز کردم _ چ.. چی میگید... عمو ؟ پوزخندی زد و ادامه داد _عمو؟ کدوم عمو؟ دیگه صداش بالا رفت _وقتی که داشتی چوب حراج می زدی به آبروی من و برادرم، عمو یادت نبود؟ الان یادت اومده؟ باز چشمم پر از آب شد و با صدای لرزان لب زدم _ دارید...تهمت می‌زنید... عمو با این حرف من، سایه ی دست مردونه اش روی صورتم افتاد و بی اختیار هینی کشیدم. چشم بستم و دست آزادم را سپر صورتم کردم. اما هرچه موندم دستش پایین نیومد. آروم چشم باز کردم و صورت سرخ عمو را دیدم، اما دیگه به من نگاه نمی کرد. دستش توی هوا بین انگشت های دایی گیر کرده بود. اینقدر از حرف‌های عمو شوکه شده بودم، که متوجه حضور دایی نشدم. هر دو با چهره‌ای برافروخته و چشم های پر خشم به هم خیره شده بودند و بلاخره دایی با حرص و خشم لب باز کرد _به روح مادرم قسم اگه دستت به صورت راحله بخوره، فاتحه ی حرمت بزرگتر کوچکتری رو می خونم، فاتحه ی قوم و خویشی رو می خونم، حرمت اکبر رو می بوسم و میذارم سرِ طاقچه، اون وقت یه جوری از خجالتت در میام که همیشه یادت بمونه تا وقتی که رحمت زنده است، هیچ کسی حق نداره دست رو خواهر زاده هاش بلند کنه. این حرف‌های داییِ سی و هشت ساله ی من بود که برای مردی که ده دوازده سال از خودش بزرگتر بود، اینجوری خط و نشون می‌کشید. دایی رحمتی که می دونستم، نگه داشتن حرمت بزرگتر یکی از اصول مهم زندگیشه. اما حالا ظلم عمو را تاب نیاورد و داشت چشمش رو روی بزرگترین اصل زندگیش می بست. با صدای بلند عمو، چشمهای اشکیم را از دایی گرفتم _ شما نمی خواد زحمت بکشید، این دختر خواهرت فاتحه همه اون حرمت ها رو یکجا خونده. کلاهت رو بذار بالاتر آقا رحمت، حرف خواهرزادات شده نقلِ مجلسِ مردمِ روستا. هرجا میری میگند دختر اکبر ،تو هر مجلسی میشینی میگن عروس مستوفی ،میگن احمدِ بی غیرت! صدایی دایی هنوز حرص داشت و جوابش را داد _صدات رو بیار پایین احمدآقا. دختر اکبر ،عروس مستوفی، از گل هم پاک تره. دهن مردم هم دهنه ی گشادِ دروازه است، چِفت و بست که نداره. شنونده باید عاقل باشه.