#612
چشم باز کردم و چهره غرق خواب امیر را کنار خودم دیدم.
کمی ناباور نگاهش کردم و به سختی از جام بلند شدم و نشستم. امیر به پهلو جوری لب تخت خوابیده بود که با کوچکترین حرکتی حتماً میوفتاد.
_ امیر، امیر جان بیدار شو درست بخواب، الان میوفتی
به زور چشمهای سنگینش را باز کرد
_ تو چرا بیدارشدی؟
لبخندی به قیافه ی خواب آلودش زدم
_ کی اومد ی؟
تکونی به خودش
داد و کاملاً روی تخت جاگیر شد و با چشم بسته پاسخ داد
_ یک ساعتی هست، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم
چشم باز کرد نگاهی بهم انداخت
_چی گفتی به بابا این جوری شاکی شده بود؟می گفت چرا تنهات گذاشتم، وقتی اومدم خونه کم مونده بود یه کشیده بخوابونه زیر گوشم
با یادداوری حرفهایی که شنیدم، سر به زیر انداختم
_نگرانت شدم، اگه بدونی وقتی دیدم گوشیت خاموشه چه حالی شدم
_لوس شدی دیگه، تقصیر خودت نیستا، من لوست کردم
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_ اذیتم نکن امیر، امروز به اندازه کافی از دست تو و دخترات حرص خوردم
_ دخترا دیگه چرا ؟
دستم رو روی شکمم گذاشتم
_ نمیدونم از صبح تا حالا...
همون لحظه متوجه ضرباتی که به شکمم می خورد، شدم.
انگار اون ها هم با شنیدن صدای پدرشون بیدار شده بودند. امیر هنوز منتظر نگاه می کرد
لبخندی زدم و سری تکون دادم
_ هیچی، اینها هم بهونه تورو می گرفتند. الان که انگار حالشون خوبه
دستش رو دراز کرد و روی شکمم گذاشت و متوجه تکون هاشون شد و لبخندی زد
_پدر سوخته ها
***